خبرگزاری فارس: جاماندگیام از قافله شهدا را در «کما» دیدم/ حاج منصور در حق من پدری کرد+عکس
نوحهخوان و جانباز شیمیایی دفاع مقدس که پس از سه بار سکته مغزی، نیمی از بدنش ناتوان شده است، این روزها به واسطه هزینههای متعدد درمان و مشکلات جدی مسکن استمداد میطلبد.
شهدای ایران: حاج یونس حبیبی فقط 50 سال دارد؛ اما در حافظه اهالی هیئت، سالهای درازی است که حاج یونس نوحه و دعا میخواند و مجالس یادواره شهدا را در نقاط مختلف کشور اداره میکند.
او که اصالتاً مازندرانی و زاده روستای «سیمت» از توابع سوادکوه است، در نوجوانی به جبهههای جنگ اعزام شده و تا یک سال پس از پایان دفاع مقدس در منطقه حضور داشته است.
حبیبی که در خردسالی با پدرش پای منبر مرحوم شیخ احمد کافی و مداحی حاج محسن طاهری حاضر میشده، آرزو داشته تا خودش به عنوان مداح مهدیه پشت میکروفون قرار بگیرد. این اتفاق، اوایل دهه 60 میافتد و یونس نوجوان که برای دفاع از مرزهای میهن راهی جنوب کشور شده، در خلال آمد و رفتهایش به تهران، در مهدیه دعا میخواند و مداحی میکند.
حاج یونس در سال 1368 از قرارگاه رمضان انتقالی گرفته و به ستاد مشترک سپاه پاسداران نقل مکان میکند. او سپس مسئول ارزشیابی سپاه و مدتی مسئول دژبان کل سپاه میشود؛ تا اینکه سال 80 به صورت پیش از موعد بازنشست شده است.
حاج یونس که 7 بار در جبهههای جنوب دچار عوارض بمبارانهای شیمیایی دشمن شده، پس از سه بار سکته مغزی، حدود 72 ساعت را در حالت کما به سر برد و حتی در بهمنماه سال 95 خبر درگذشت او در فضای مجازی منتشر شد؛ اما پس از 3 روز از اغما خارج شد و به زندگی بازگشت؛ هرچند دیگر نه توانست بخواند و نه امور جاری زندگیاش را سامان دهد.
حاج یونس اکنون با بدنی که نیمی از آن ناتوان است، در منزل استیجاریاش در قائمشهر زندگی میکند و ماهی چند بار برای مداوا به تهران میآید؛ در حالی که باید تا دو ماه دیگر، این منزل را که با هزینه یک خیر اجاره شده، تخلیه و به خانه دیگری نقل مکان کند.
انتشار تصاویر او در فضای مجازی و گروههای مداحی و استمدادش از همکاران موجب شد تا برای دیدار و گفتوگو با او راهی منزل مادریاش در اسلامشهر شویم و احوالی از حاج یونسی بپرسیم که روزی 28 قرص میخورد، با عصای سهپایه راه میرود، پرستاری جز همسرش ندارد و هزینههای کمرشکن معیشت و درمان، او را ناتوانتر از قبل کرده است.
قائمشهر که امکانات درمانی مناسبی برای یک جانباز شیمیایی ندارد. چرا این شهر را انتخاب کردید؟
نمیتوانم در تهران خانه اجاره کنم. قیمت مسکن در این شهر، بالاست؛ وگرنه آمد و رفت من برای درمان و تهیه دارو خیلی سخت است. پزشکان متخصص به من گفته بودند که بعد از بازنشستگی، یا شمال و یا جنوب را برای زندگی انتخاب کنم. چون بچه سوادکوه هستم و در جنوب، کسی را نداشتم، قائمشهر را انتخاب کردم. با خودم گفتم بالاخره فامیل، هوای ما را خواهد داشت. هرچند بیمارستانهای قائمشهر، قتلگاه بیماران است!
چرا درمان شما به این نقطه رسیده که پس از این سالها دچار سکته مغزی شدید؟
سال 64 به جبهه رفتم و تا انتهای جنگ و بعد از آن در قرارگاه رمضان حضور داشتم. بارها تیر و ترکش خوردم و در جنوب، طی 7 مرحله شیمیایی شدم. از همان زمان، داروهایی که برای عامل اعصاب میدادند، برای عامل خون و عامل میکروبی بد بود. یا برعکس. کلا داروها ضد و نقیض هم بودند و همین باعث شد خونم لخته و مویرگهای حساس مغز بسته شود. نهایتا سه دفعه سکته عمیق کردم و 72 ساعت در کما بودم.
همان زمان که خبر فوتتان هم آمد.
بله، مرکز اصلی مغز مسدود شده بود و پزشکان بیمارستان خاتمالانبیاء (ص) خیلی امیدوار به بازگشت من نبودند.
همچنان بعد از حدود 16 ماه، بدنتان ناتوان است و خیلی سخت صحبت میکنید.
سمت چپام کاملاً فلج شده است و فکام سنگینی میکند. برای همین صحبت کردن برایم خیلی سخت است. ضمن اینکه دو هفته قبل برای شرکت در یادواره شهدا رفته بودم چابکسر. من به مسئول جلسه گفتم نمیتوانم بخوانم. گفتند بیا همین جا بنشین. تنها بودم. رفتم سرویس بهداشتی و در دستشویی زمین خوردم و پهلویم شکست. الآن هم نفس میکشم، هم درد میکشم. ریههایم حساس بود و الآن مشکلاتش بیشتر شده است.
خیلی از جانبازان بزرگوار شیمیایی در این سالها به خوبی درمان شدهاند. چرا مراحل درمان شما اینقدر طولانی شده است؟
سال 68 اولین بار عوارض شیمیایی عود کرد. سال 70 و 72 هم دوباره دچار عارضه شدم و در بیمارستان ساسان بستریام کردند. این بیمارستان، مرکز تخصصی عوارض شیمیایی است و جایی مانند آن نیست. با این حال، چون چند بار و با گازهای متعدد شیمیایی مجروح شده بودم، هر کدام از داروها برای نوع دیگر جراحتم زیانبار بود. حتی عوارض شیمیایی در ازدواجم هم تأثیر داشت و دخترم، یک انگشت اضافه دارد و شش انگشته است.
ح
دورههای درمان شما چطور است؟
ماهی دو تا سه بار باید به تهران بیایم و به پزشک قلب، پزشک متخصص شیمیایی، متخصص پوست و ... مراجعه کنم. اثرات شیمیایی الآن روی چشمم تأثیر گذاشته و بیناییام ضعیف شده است.
به شما پیشنهاد مداوای خارج از کشور نشد؟
رفقا پیشنهاد دادند و حتی هزینههایش را تقبل کردند؛ اما خودم قبول نکردم. پزشکان آلمانی ما را به عنوان موش آزمایشگاهی میخواستند. میخواستند ببینند داروهای شیمیاییشان چه آثاری دارد. آنها به فکر علاج ما نبودند.
چه کسی پرستار شماست؟
به جز همسرم؛ هیچ کس. وزن من به خاطر یکجا نشینی، بالا رفته و به خاطر سختیهای جابهجایی من، دست همسرم دچار عارضه شده و نیاز به عمل جراحی دارد.
مداحی را چطور آغاز کردید؟
5 سالم بود که با پدرم پای منبر شیخ احمد کافی میرفتم. حاج محسن طاهری، ولادت حضرت زهرا (س) در مهدیه میخواند. پای منبرش نگاه میکردم و لذت میبردم. در عالم خردسالی آرزو کردم که روزی بشود من همانجا بایستم و بخوانم. آرزویم سال 64 برآورده شد و من در مهدیه برای اولین بار خواندم.
استادان شما در مداحی چه کسانی بودند؟
من و حاج سعید حدادیان و حاج محمود کریمی، شاگردان حاج مرتضی و حاج محسن طاهری بودیم. بعد از آن هم در رکاب حاج منصور ارضی بودم. ایشان را بزرگ همه مداحان و پدر خودم میدانم. در عرصه مداحی دلسوزتر و مسلطتر از ایشان کسی را سراغ ندارم. شعر زنده زمان را میخواند و معنویت ایشان بسیار بالاست.
آن نوازشگری و تفقدی هم که در ایشان هست در دیگران نیست.
بله. نفس ایشان واقعا حق است. انسان خودساختهای است.
میشود شما را از نسل مداحانی دانست که مداحی را در جبهه آغاز کردهاند؟
نه خیلی. سبکهایی که حاج صادق آهنگران میخواند با سبکهای ما فرق داشت. او حماسی میخواند و ما از سبکهای محزون در جلسات خصوصی، قبل و حین عملیات استفاده میکردیم. آن زمان، وقتی به تهران آمدم، میخواندم و بعد از جنگ، محرمها در هیاتهای رزمندگان در خانیآباد و نازیآباد مداحی میکردم. سالها بعد کار به شهرستانها کشید و در جلسات متعدد بسیجیان استان مازندران میخواندم. شهر به شهر دعوت میشدم تا اینکه مشکلات شیمیاییام کار را به اینجا رساند؛ طوری که حدود 2 سال است نمیتوانم بخوانم. عوارض داروها ریههایم را فلج کرد و صدایم خشدار شد. من از بهمن سال 95 که آخرین سکته را کردم، منزوی شدهام و از همان زمان نتوانستم بخوانم. تا پیش از آن به جلسات هیئت رزمندگان کل کشور دعوت میشدم و دعای کمیل و ندبه میخواندم، اما همه آن دعوتها لغو و ارتباطم با این هیئتها قطع شد.
مسئولان هیئت رزمندگان از شما سراغی میگیرند؟
بله معمولا به من لطف دارند. یادوارهها هم گاهی سراغ میگیرند. حاج آقا منصور ارضی هم از سال 80 به من لطف داشتهاند و خیلی پیگیر بیماریام بودند. همینطور حاج حسین سازور. با محبت هستند و منزل ما میآیند و عیادت میکنند.
اگر سراغ میگیرند و احیاناً به شما کمک میکنند، چطور از همکارانتان و هیئتیها استمداد کردهاید؟
کارد به استخوان رسیده که از دوستان تقاضای کمک کردم. کمکها تا این جا مقطعی بوده، نه دائمی. مشکل اصلی و امروزی من این است که مستأجرم و نمیتوانم منزل مناسبی برای وضعیت جسمانیام تهیه کنم. منزلی که با نیازهای من جور در بیاید، هزینه زیادی دارد.
گویا قبلا در جنوب تهران منزل داشتید.
بله با وامی از بنیاد، منزلی در شهرک «واوان» تهیه کرده بودم؛ منتها بهخاطر هزینههای درمان مجبور شدم آن را بفروشم. هزینه داروهای خاص و حرفهای بالاست. داروهای قلبم بیش از یک میلیون تومان خرج دارد. رفقا و دوستان مثل حاج اکبر ریاحی، حاج نریمان پناهی، حاج منصور و دیگران به من کمک میکنند؛ اما الآن مسئله مسکن من جدی است.
چرا مشکلات شما ریشهای حل نمیشود؟
بنیاد که باید وام مسکن بدهد، نمیدهد. یک بار آقای بهارلو از بنیاد آمدند، آقای عسکری رئیس بنیاد شهید اسلامشهر هم آمدند و از من مدارکی خواستند که خدمتشان دادیم. قرار است کمیسیون مسکن برای دادن این وام، مدارک مرا بررسی و اعطای وام را تصویب کند. 85 میلیون تومان میدهند. بقیهاش را باید خودم جور کنم.
قبلا هم بنیاد شهید مساعدت کرده بود؟
3 میلیون داده بودند برای منزلم در شهرک واوان. منتها هزینههای درمان باعث شد آن خانه را بفروشم. برای منزل جدید، احتمالا آستان قدس رضوی وارد خرید مسکن بشود به عنوان موقوفه آستان.
چقدر به زندگی امیدوارید؟
خیلی امید ندارم. در زندگی روزمرهام مشکلات جدی دارم و نمیدانم با این مشکلات چگونه کنار بیایم.
روضه حضرت رقیهای از شما شنیدهام که بیمثال است. چقدر توسل میکنید؟
سند نوکری همه ما را حضرت رقیه (س) امضاء کرده است. من به سهساله اباعبدالله (ع) خیلی ارادت دارم و بارها شده که مشکلات مرا همین دردانه سیدالشهدا (ع) حل کردهاند. به او توسل پیدا کردهام و رفقا با بزرگواری هزینههای درمانی مرا تأمین کردهاند. اما مشکلات امروز من یکی ـ دو تا نیست و آنقدر زیاد است که امیدی ندارم.
بعد از 16 ماه از سکته سوم، آیا امیدی به گشایش وضعیت پزشکیتان هم ندارید؟
اخیراً سوزندرمانی میروم و بهتر نتیجه گرفتهام. اینجا پزشکی هست که 150 جلسه فیزیوتراپی رفتم و حاصلی نداشت. طبیب سوزندرمانی میگوید که با 7 جلسه راهم میاندازد. دستم اصلا تکان نمیخورد، اما حالا راه افتاده و بالا میآید. او میگوید که بعد از هفتمین جلسه، کاری میکنم که بتوانی بدوی!
پس امیدوارید. اگر حرکت کنید، خیلی از مشکلات برطرف میشود.
بله، اما هزینههای درمان و معیشت و تحصیل دختر دانشجویم خیلی بالاست. پسر خردسالی هم دارم که بالاخره آن هم هزینههای خودش را دارد.
استمداد شما بازتابی در جامعه مداح و ستایشگران پیدا کرد. خیلیها معتقد بودند که نباید این استمداد، علنی و آشکار میشد؛ چون کرامت انسانی شما را به خطر انداخت.
هزینههای درمان، خیلی مرا اذیت کرد و به خاطر بالا بودن آن، نیروهای مسلح و بنیاد شهید، همراهیام نکردند. به جز آن، مسأله مسکن هم هست که تا آخر مرداد باید خانه استیجاری در قائمشهر را تخلیه کنم و این قضیه فوریت دارد. بلکه آستان قدس بتواند در این مسأله به من کمک کند. البته فعلاً اتفاقی نیفتاده.
خانه مداحان، بنیاد دعبل و سایر تشکلهای صنفی مداحان در این قضیه چه کردهاند؟
حاج مصطفی خورسندی، مدیرعامل خانه مداحان خیلی کمک کرد. منتها الآن چون موضوع تهیه مسکن و تأمین امکانات رفاهی مطرح است، جایی مثل خانه مداحان امکان مساعدت ندارد. مبلغ رهن منزلی هم که الآن در آن به صورت استیجاری ساکنام، یکی از خیران کشور پرداخت کرده و حتی قرارداد اجاره را خودش نوشته است. بنابراین با اتمام قرارداد، آن مبلغ را باید برگردانم.
از مسئولان ارشد کشور هم کمک خواستهاید؟
یک سال پیش، نامهای به سردار محسن رضایی نوشتم و ایشان در هامش نامه من به آقای انصاری، معاون بنیاد شهید نوشت که مشکل یونس حبیبی را حل کنید؛ اما در نهایت این نامه بایگانی شد و به نتیجه نرسید.
حتی از بنیاد با شما تماسی در این باره نگرفتند؟
به هیچ وجه. نه تماسی گرفتند و نه مراجعهای نکردند.
در جایی گفتهاید که احساس جا ماندن از شهدا میکنید. بیماری و خانهنشینی شما را ناراحت کرده یا این احساس آشنا برای همه جانبازان؟
وقتی در کما بودم، دیدم همه همرزمان من در یک سوله بزرگ، کنار من در تابوت نشستهاند و سروصورت همهشان زخمی است. من هم در تابوت نشسته بودم. آنها به من گله میکردند و میگفتند: «بیمعرفت! چرا نیامدی؟» گفتم: «من که نمیتوانم خودم را بکشم!» بعد اسم تکتکشان را خواندند و از دریچه گوشه سوله بیرون بردند. ملت هم جنازهها را روی دوش میگرفتند و تشییع میکردند. نوبت من که شد، اشاره کردند که این یکی را برگردانید. باید بماند. همانجا بههوش آمدم و با گریه گفتم: چرا مرا جا گذاشتید؟
*فارس