آنها که آمدند تا بمانند، احمدآقا رگ غیرتش نپذیرفت. بعضیها شهر را ترک کردند. بعضیها کشته شدند، اما بسیاری ایستادند تا آنها، آن مردهای تنومند مسلح بیرحم، شهر را با پوتینهایشان متر نکنند.
شهدای ایران: آمده بودند که بمانند، اما ماندنی، احمد آقا بود. آمده بودند که توی سرزمینی راه بروند که خرم شهرها بود، خرمترین شهرها.
اما خرمترین شهرها، شهر احمدآقا بود و احمدآقا نمیگذاشت کسی بیاید و او را بیرون کند و توی خانهاش بماند. خرم شهرها، یک پاره از آن شهر کوچک در بهشت جنوب ایران، برای احمدآقا بود. احمد آقا میدانست که آنها آمدهاند تا بمانند. میدانست که آنها شهر خرم او را میخواهند. میدانست و غیرت جنوبیاش نمیگذاشت تا خاکش را رها کند.
البته پربیراه هم نبودها. این که احمدآقا بماند و نگذارد که خاکش از دست برود. او میدانست که آنها آمده بودند تا بمانند. میدانست که اگر بمانند، دیگر شهر خرماش را نخواهد دید. میدانست که اگر خاکش را از دست بدهد، هویتش را از دست داده است، ریشهاش را از دست داده است. خاکی که مادرش بر آن صورت گذاشته بود و مرده بود، خاکی که بهخاطر حفظش، خون برادر احمد آقا به خاک ریخته بود، خاکی که احمدآقا سالها پیش تویش دختری را دیده بود و دل داده بود به کرشمههای جنوبی آن دختر خرمشهری که راه میرفت و جهان را با راهرفتنش به هم میریخت.
احمدآقا پنج برادر داشت. حالا که من اینها را مینویسم البته پنج برادر ندارد. مادرش همان سالها مرده بود. قبل از آنکه «آنها» بیایند که بمانند. توی همان گیر و دار آمدن آنها یکی از برادران احمدآقا توی فلکه ساعت تیر خورده و شهید شده بود. یکی از آنها که آمده بود تا بماند به او شلیک کرده بود. یکی دیگرشان توی بندرعباس، روی اسکله کار میکرد. کارگر بود. یکی دیگرشان معلم بود و در آبادان درس میداد. آخری، کارگر نفت بود. کارگر نفت مسجد سلیمان. دو هفته خرمشهر بود و دو هفته مسجد سلیمان. شیفتهایش اینطوری بود.
آنها که آمدند تا بمانند، احمدآقا رگ غیرتش نپذیرفت. بعضیها شهر را ترک کردند. بعضیها کشته شدند، اما بسیاری ایستادند تا آنها، آن مردهای تنومند مسلح بیرحم، شهر را با پوتینهایشان متر نکنند و آب دهان و تهسیگار بر خاکی نیندازند که روی آن، مادر احمدآقا راه رفته است، برادر احمدآقا بر آن زندگی کرده است، خود احمدآقا بر آن عاشق کرشمههای جنوبی آن دختر رعنا و رشید شده است... .
راستی آن دختر، مثل احمدآقا ایستاده بود که شهر سقوط نکند. اینها را از خود او شنیده بودم. وقتی موهای شقیقهاش سپید شده بود و کاکلش ریخته بود و از آن صورت جوان در عکسهای دهههای پنجاه و شصت، مردی با صورت چروکیده و گوشتهای آویزان از گونههایش، با چشمهایی بیفروغ و خسته و ملول اینها را میگفت:
ـ سلیمه، محبوب من بود. هیچوقت از دوست داشتنم به او چیزی نگفتم. ولی هر بار که توی خیابان دیدمش، توی کوچهها دیدمش، یه طوری با حسرت نگاهش کردم که بفهمه من بار چه عشقی رو روی دوشم میکشم. سلیمه آخرین روزهای حضور عراقیها توی خرمشهر وقتی با برادرش روی پشت بوم خونهاش سنگر گرفته بودند و بهشون تیراندازی میکردند، تیر یه ژ3 درست میخوره وسط پیشونیش.
احمدآقا توی خرمشهر سه تا محبوب از دسترفته دارد. مادرش، برادرش، دختری که در سالهای جوانی عاشقش بوده. اما توی خرمشهر نمیماند. خرمشهر، شهر خرم اوست که نباید دست غیر بیفتد. خرمشهر شهر احمد آقاست و احمدآقا نمیگذاشت کسی او را از خانهاش، شهرش، خاکش، سرزمینش بیرون کند. آنها، آنها که آمده بودند بمانند، وقتی مقاومت احمدآقا را دیدند، بازگشتند. رفتند به خانههاشان. به خاک خودشان.
احمدآقای برادراز دست داده، محبوب از دست داده، خسته از نبردی نابرابر با دشمنی قوی، توی خرمشهر مانده بود. حالا که دیگر شهر از دست نرفته بود، او هم توی شهر مانده بود و خواسته بود تا خاکش را آباد کند. اما این یکی دیگر کار او نبود. کار مردم هم نبود. مردم برای آن که شهر سقوط نکند، برای آن که خاکشان، هویتشان، سرزمینشان را از دست نداده باشند، همه چیزشان را فنا کرده بودند. حالا دیگر هیچ نداشتند. احمدآقا به تهران آمده بود. احمدآقا هنوز تهران است. احمدآقا توی تهران زندگی میکند. دو تا دختر دارد و یک پسر. زنش رشتی است اما بزرگشده تهران است. احمدآقا هنوز وقتی از خرمشهر حرف میزند، دو تا ستاره توی چشمهاش روشن میشود. احمدآقا همان است که سی سال پیش بود، خرمشهر اما هنوز آباد آباد نیست. احمدآقا کارش را درست انجام داد، اما آنها که باید شهر را آباد میکردند، شهر را آباد نکردند.
احمدآقا همان آدم سی سال پیش است، اما خرمشهر دیگر همان خرمشهر سی سال پیش نیست... . / احسان حسینی نسب / ویژه نامه چمدان
اما خرمترین شهرها، شهر احمدآقا بود و احمدآقا نمیگذاشت کسی بیاید و او را بیرون کند و توی خانهاش بماند. خرم شهرها، یک پاره از آن شهر کوچک در بهشت جنوب ایران، برای احمدآقا بود. احمد آقا میدانست که آنها آمدهاند تا بمانند. میدانست که آنها شهر خرم او را میخواهند. میدانست و غیرت جنوبیاش نمیگذاشت تا خاکش را رها کند.
البته پربیراه هم نبودها. این که احمدآقا بماند و نگذارد که خاکش از دست برود. او میدانست که آنها آمده بودند تا بمانند. میدانست که اگر بمانند، دیگر شهر خرماش را نخواهد دید. میدانست که اگر خاکش را از دست بدهد، هویتش را از دست داده است، ریشهاش را از دست داده است. خاکی که مادرش بر آن صورت گذاشته بود و مرده بود، خاکی که بهخاطر حفظش، خون برادر احمد آقا به خاک ریخته بود، خاکی که احمدآقا سالها پیش تویش دختری را دیده بود و دل داده بود به کرشمههای جنوبی آن دختر خرمشهری که راه میرفت و جهان را با راهرفتنش به هم میریخت.
احمدآقا پنج برادر داشت. حالا که من اینها را مینویسم البته پنج برادر ندارد. مادرش همان سالها مرده بود. قبل از آنکه «آنها» بیایند که بمانند. توی همان گیر و دار آمدن آنها یکی از برادران احمدآقا توی فلکه ساعت تیر خورده و شهید شده بود. یکی از آنها که آمده بود تا بماند به او شلیک کرده بود. یکی دیگرشان توی بندرعباس، روی اسکله کار میکرد. کارگر بود. یکی دیگرشان معلم بود و در آبادان درس میداد. آخری، کارگر نفت بود. کارگر نفت مسجد سلیمان. دو هفته خرمشهر بود و دو هفته مسجد سلیمان. شیفتهایش اینطوری بود.
آنها که آمدند تا بمانند، احمدآقا رگ غیرتش نپذیرفت. بعضیها شهر را ترک کردند. بعضیها کشته شدند، اما بسیاری ایستادند تا آنها، آن مردهای تنومند مسلح بیرحم، شهر را با پوتینهایشان متر نکنند و آب دهان و تهسیگار بر خاکی نیندازند که روی آن، مادر احمدآقا راه رفته است، برادر احمدآقا بر آن زندگی کرده است، خود احمدآقا بر آن عاشق کرشمههای جنوبی آن دختر رعنا و رشید شده است... .
راستی آن دختر، مثل احمدآقا ایستاده بود که شهر سقوط نکند. اینها را از خود او شنیده بودم. وقتی موهای شقیقهاش سپید شده بود و کاکلش ریخته بود و از آن صورت جوان در عکسهای دهههای پنجاه و شصت، مردی با صورت چروکیده و گوشتهای آویزان از گونههایش، با چشمهایی بیفروغ و خسته و ملول اینها را میگفت:
ـ سلیمه، محبوب من بود. هیچوقت از دوست داشتنم به او چیزی نگفتم. ولی هر بار که توی خیابان دیدمش، توی کوچهها دیدمش، یه طوری با حسرت نگاهش کردم که بفهمه من بار چه عشقی رو روی دوشم میکشم. سلیمه آخرین روزهای حضور عراقیها توی خرمشهر وقتی با برادرش روی پشت بوم خونهاش سنگر گرفته بودند و بهشون تیراندازی میکردند، تیر یه ژ3 درست میخوره وسط پیشونیش.
احمدآقا توی خرمشهر سه تا محبوب از دسترفته دارد. مادرش، برادرش، دختری که در سالهای جوانی عاشقش بوده. اما توی خرمشهر نمیماند. خرمشهر، شهر خرم اوست که نباید دست غیر بیفتد. خرمشهر شهر احمد آقاست و احمدآقا نمیگذاشت کسی او را از خانهاش، شهرش، خاکش، سرزمینش بیرون کند. آنها، آنها که آمده بودند بمانند، وقتی مقاومت احمدآقا را دیدند، بازگشتند. رفتند به خانههاشان. به خاک خودشان.
احمدآقای برادراز دست داده، محبوب از دست داده، خسته از نبردی نابرابر با دشمنی قوی، توی خرمشهر مانده بود. حالا که دیگر شهر از دست نرفته بود، او هم توی شهر مانده بود و خواسته بود تا خاکش را آباد کند. اما این یکی دیگر کار او نبود. کار مردم هم نبود. مردم برای آن که شهر سقوط نکند، برای آن که خاکشان، هویتشان، سرزمینشان را از دست نداده باشند، همه چیزشان را فنا کرده بودند. حالا دیگر هیچ نداشتند. احمدآقا به تهران آمده بود. احمدآقا هنوز تهران است. احمدآقا توی تهران زندگی میکند. دو تا دختر دارد و یک پسر. زنش رشتی است اما بزرگشده تهران است. احمدآقا هنوز وقتی از خرمشهر حرف میزند، دو تا ستاره توی چشمهاش روشن میشود. احمدآقا همان است که سی سال پیش بود، خرمشهر اما هنوز آباد آباد نیست. احمدآقا کارش را درست انجام داد، اما آنها که باید شهر را آباد میکردند، شهر را آباد نکردند.
احمدآقا همان آدم سی سال پیش است، اما خرمشهر دیگر همان خرمشهر سی سال پیش نیست... . / احسان حسینی نسب / ویژه نامه چمدان