بعد یکی از عملیات ها آمد مرخصی. در را که به روش باز کردم، چشمم افتاد به دوتا جعبه، از این جعبه های خالی مهمات بود. آوردشان تو. بعد از سلام و احوالپرسی، به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: اینا رو برای چی آوردین؟
گفت: آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش... .
موقعی که جعبه ها را از ماشین گذاشته بود پایین، یکی از زن های همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت: آقای برونسی انگار این دفعه دست پر اومدن.منظورش را نگرفتم. من و منی کرد و به اشاره گفت: جعبه ها.
تا اسم جعبه را آورد، صورتم داغ شد؛ معنی دست پر بودن را فهمیدم. زود در جوابش گفتم: اون جعبه ها خالی بودن!
گفت: از ما دیگه نمی خواد پنهان کنین، ما که غریبه نیستیم؛ بالاخره حاج آقا هر چی بوده، آوردن!
وقتی رفتم خانه، ناراحت و دلخور، به عبدالحسین گفتم: کاش همون جعبه ها رو نشون بعضی از این همسایه ها می دادین.
با آن قیافه بشاش و با طراوتش، به شوخی گفت: حتماً باز کسی چیزی گفته که حاج خانم ما ناراحت شدن.
دلخورتر از قبل گفتم: یکی از زن های همسایه فکر کرده شما توی این جعبه ها چیزی قایم کردی و آوردی خونه.
با خنده گفت: اینا یک مشت فکر و خیالاته، شما که از این حرف ها نباید ناراحت بشی.
بلند گفتم: نباید ناراحت بشم؟!
چیزی نگفت. ادامه دادم: اگه شما خدای نکرده اهل این حرف ها بودی و این جور وصله ها بهت می چسبید، خوب نباید ناراحت می شدم؛ ولی حالا جاش هست که اون جعبه ها رو به زنه نشون بدم و بهش بگم که شما اینارو برای چی آوردی؟
باز خندید و گفت: اتفاقاً جاش هست که این کار رو نکنی.
خواستم بپرسم چرا؛ مهلت حرف زدن نداد به ام. گفت: می دونی جواب اون زن چی بود؟
چیزی نگفتم. نگاهش می کردم. ادامه داد: باید می گفتی که این راه بازه، شوهر من رفته آورده، شما هم برین جبهه و بیارین؛ برای جبهه رفتن جلو ی هیچ کس رو نگرفتن.
مکثی کرد و با لحن طنزآلودی پی حرفش را گرفت و گفت: ما دو تا جعبه برای کتاب و دفتر بچه ها آوردیم، اونا برن صد تا جعبه بیارن.
حالت پدرانه ای به خودش گرفت و ادامه داد: اگه این دفعه چیزی گفتن، این طوری جواب بده.