چند روز بعد، جواب نامهاش آمد. روی نامه نوشته شده بود :«فقط فرمانده بخواند!» نامه را باز کردم. لحن نامه بسیار تند بود و ...
به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ کتاب ««بازمانده» خاطرات نورمحمد کلبادینژاد است که به قلم حجتالاسلام سیدولی هاشمی به تحریر درآمده و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این کتاب در 12 فصل خاطرات مورمحمد کلبادی نژاد را از کودکی تا دوران دفاع مقدس شامل می شود.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
به تعدادی از آنها نارنجک صوتی و به چهار پنج نفر دیگر آرپیجی دادم و تپهای را هدف در نظر گرفتم. ساعت ده شب دستور تیراندازی دادم. آرپیجیزنها هدف گرفتند و همزمان شلیک کردند. صدا آن قدر زیاد بود که یک لحظه خودم هم وحشت کردم. بچهها وسط میدان صبحگاه جمع شدند و برایشان صحبت کردم و گفتم: «هر وقت صدای شلیک شنیدید، بیاید توی محوطه این صداها بیدارباش برای کل گروهانه. همین الان قراره بریم پیادهروی.» به احمد زکیان یک قبضه تیربار دادم و گفتم: «بلند شو و تیربار را روی دوشت بنداز. همزمان که میریم، شلیک هم بکن.» زکیان تیرهای رسام شلیک میکرد. آرپیجیزنها هم شروع کردند به شلیک. صحنه مانند یک عملیات واقعی شده بود. بعد از یک مقدار پیادهروی، فرمانده دستهها را جمع کردم و به آنها بیسیم دادم و گفتم: «هر یک از دستهها باید به صورت جداگانه و ستونی، به سمت محل استقرار گردان حرکت کنن.» آنها را از سه مسیر فرستادم.
دستهها حرکت کردند. دو دسته به گردان رسیدند؛ اما دسته سوم که فرماندهاش طالب خاجیان بود، به موقع نیامد. یک ساعت گذشت و خبری از طالب خاجیان و نیروهایش نشد. اذان صبح به گوش رسید. برای نماز آماده شدم. آستینهایم را بالا زدم تا نماز بخوانم. با خاجیان تماس گرفتم و گفتم: «کجایید؟» گفت: «داریم میرسیم.»
رفتم بالای تپه، کنار چادر فرماندهی گردان. به اطراف نگاه کردم تا رد پایی از آنها بیایم. چیزی ندیدم.
روز شد و با شیخ علی صبحانه میخوردم، که از لای ورودی چادر دیدم عدهای سلانهسلانه، خوابآلود و گیج و منگ دارند میآیند. خندهام گرفت. خوب که نگاه کردم، دیدم دسته طالب خاجیان است. پرسیدم: «شما تا به حال کجا بودید؟»
راهمون را کج کردیم تا دور بزنیم و زودتر از بقیه برسیم و به شما ثابت کنیم که کارمون درسته، راه رو گم کردیم و حالا رسیدیم!
کسی بهت نگفت طالب! مسیر رو درست یا غلط میری؟
چرا چند نفر از بچهها گفتن که مسیر رو اشتباه میریم؛ اما من رگ غیرت فرماندهیم گل کرد و گفتم که راه همینه که من میگم. باقی بچهها هم فکر میکردن که این شگرد فرماندهی منه!
به طالب توصیه کردم سعی کند در هدایت نیروها از تجربه نیروهای قدیمی استفاده کند.
یکی از روزها در خیمه شهدا نشسته بودم که جوانی به نام داریوش مصیبی وارد شد و گفت: «من بابلسریام و بچههای بابلسر هم توی گردان شما زیادن. اگه اجازه بدید، به گردان شما بیام.»
شاغلی؟
نه! دانشآموزم!
برو مدرسه؛ چرا اومدی جبهه؟
اومدم بجنگم.
اسمت چیه؟
داریوش.
در نگاه اول از برخوردش خوشم آمد. با منصور صحبت کردم. موافقت کرد و کارش حل شد. او را به گروهان شهید دستغیب معرفی کردم. چند روز بعد، خواستمش و گفتم: «توی جبهه، اسم نیروها علی، محمد، و ... این جور چیزاست. مرد حسابی! داریوش هم شد اسم.» گفت: «راست میگید؛ اما بابام به اسمای ایرانی خیلی علاقه داره.» به دوستان پیشنهاد کردم برای او اسم جدیدی انتخاب کنیم. هر کسی چیزی گفت. به بچهها گفتم: «بهترین اسم براش مهدییه.» خوشحال شد و گفت: «مهدی اسم زیبایییه. باشه از این به بعد، اسمم مهدییه.» همان لحظه کاغذ و قلم آورد تا چیزهایی یادداشت کند. پرسیدم: «مهدی! چی کار میکنی؟»
برای پدرم نامه مینویسم.
دلتنگ شدی؟
نه! میخوام بنویسم جام عوض شده. توی گردان امام حسین (ع) گروهان شهید دستغیب هستم. معاون گردان ما آقایی به نام کلبادیه، که برام اسم جدیدی انتخاب کرده و اینجا من رو مهدی صدا میکنن.
چند روز بعد، جواب نامهاش آمد. روی نامه نوشته شده بود:
«فقط فرمانده بخواند!» نامه را باز کردم. لحن نامه بسیار تند بود و در آن نوشته شده بود: «شما که اسم پسرم را از داریوش به مهدی تغییر دادید! من برای این پسر خوابها دیدهام. میخواهم پزشک شود. باید بشود دکتر داریوش!» در جوابش نوشتم: «پدر عزیز! فرزند شما قطعا شهید نخواهد شد و برمیگردد و شما آرزوهایتان را در او خواهید یافت.» به مهدی گفتم: «وقتی مرخصی رفتم، میخوام پدرت را ببینم.» آدرس گرفتم و به خانهشان رفتم. پدرش با من روبوسی کرد و پرسید: «شما کی هستید؟»
من همون کسی هستم که اسم مهدی رو روی پسرت گذاشتم. همان حرفهای داخل نامه را تکرار کرد.
گفتم: «ایشون دکتر میشه؛ اما میشه دکتر مهدی مصیبی.»
شب خانه آنها ماندم. موقع برگشت، مهدی صدایش کردم. پدرش عصبانی شد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
به تعدادی از آنها نارنجک صوتی و به چهار پنج نفر دیگر آرپیجی دادم و تپهای را هدف در نظر گرفتم. ساعت ده شب دستور تیراندازی دادم. آرپیجیزنها هدف گرفتند و همزمان شلیک کردند. صدا آن قدر زیاد بود که یک لحظه خودم هم وحشت کردم. بچهها وسط میدان صبحگاه جمع شدند و برایشان صحبت کردم و گفتم: «هر وقت صدای شلیک شنیدید، بیاید توی محوطه این صداها بیدارباش برای کل گروهانه. همین الان قراره بریم پیادهروی.» به احمد زکیان یک قبضه تیربار دادم و گفتم: «بلند شو و تیربار را روی دوشت بنداز. همزمان که میریم، شلیک هم بکن.» زکیان تیرهای رسام شلیک میکرد. آرپیجیزنها هم شروع کردند به شلیک. صحنه مانند یک عملیات واقعی شده بود. بعد از یک مقدار پیادهروی، فرمانده دستهها را جمع کردم و به آنها بیسیم دادم و گفتم: «هر یک از دستهها باید به صورت جداگانه و ستونی، به سمت محل استقرار گردان حرکت کنن.» آنها را از سه مسیر فرستادم.
دستهها حرکت کردند. دو دسته به گردان رسیدند؛ اما دسته سوم که فرماندهاش طالب خاجیان بود، به موقع نیامد. یک ساعت گذشت و خبری از طالب خاجیان و نیروهایش نشد. اذان صبح به گوش رسید. برای نماز آماده شدم. آستینهایم را بالا زدم تا نماز بخوانم. با خاجیان تماس گرفتم و گفتم: «کجایید؟» گفت: «داریم میرسیم.»
رفتم بالای تپه، کنار چادر فرماندهی گردان. به اطراف نگاه کردم تا رد پایی از آنها بیایم. چیزی ندیدم.
روز شد و با شیخ علی صبحانه میخوردم، که از لای ورودی چادر دیدم عدهای سلانهسلانه، خوابآلود و گیج و منگ دارند میآیند. خندهام گرفت. خوب که نگاه کردم، دیدم دسته طالب خاجیان است. پرسیدم: «شما تا به حال کجا بودید؟»
راهمون را کج کردیم تا دور بزنیم و زودتر از بقیه برسیم و به شما ثابت کنیم که کارمون درسته، راه رو گم کردیم و حالا رسیدیم!
کسی بهت نگفت طالب! مسیر رو درست یا غلط میری؟
چرا چند نفر از بچهها گفتن که مسیر رو اشتباه میریم؛ اما من رگ غیرت فرماندهیم گل کرد و گفتم که راه همینه که من میگم. باقی بچهها هم فکر میکردن که این شگرد فرماندهی منه!
به طالب توصیه کردم سعی کند در هدایت نیروها از تجربه نیروهای قدیمی استفاده کند.
یکی از روزها در خیمه شهدا نشسته بودم که جوانی به نام داریوش مصیبی وارد شد و گفت: «من بابلسریام و بچههای بابلسر هم توی گردان شما زیادن. اگه اجازه بدید، به گردان شما بیام.»
شاغلی؟
نه! دانشآموزم!
برو مدرسه؛ چرا اومدی جبهه؟
اومدم بجنگم.
اسمت چیه؟
داریوش.
در نگاه اول از برخوردش خوشم آمد. با منصور صحبت کردم. موافقت کرد و کارش حل شد. او را به گروهان شهید دستغیب معرفی کردم. چند روز بعد، خواستمش و گفتم: «توی جبهه، اسم نیروها علی، محمد، و ... این جور چیزاست. مرد حسابی! داریوش هم شد اسم.» گفت: «راست میگید؛ اما بابام به اسمای ایرانی خیلی علاقه داره.» به دوستان پیشنهاد کردم برای او اسم جدیدی انتخاب کنیم. هر کسی چیزی گفت. به بچهها گفتم: «بهترین اسم براش مهدییه.» خوشحال شد و گفت: «مهدی اسم زیبایییه. باشه از این به بعد، اسمم مهدییه.» همان لحظه کاغذ و قلم آورد تا چیزهایی یادداشت کند. پرسیدم: «مهدی! چی کار میکنی؟»
برای پدرم نامه مینویسم.
دلتنگ شدی؟
نه! میخوام بنویسم جام عوض شده. توی گردان امام حسین (ع) گروهان شهید دستغیب هستم. معاون گردان ما آقایی به نام کلبادیه، که برام اسم جدیدی انتخاب کرده و اینجا من رو مهدی صدا میکنن.
چند روز بعد، جواب نامهاش آمد. روی نامه نوشته شده بود:
«فقط فرمانده بخواند!» نامه را باز کردم. لحن نامه بسیار تند بود و در آن نوشته شده بود: «شما که اسم پسرم را از داریوش به مهدی تغییر دادید! من برای این پسر خوابها دیدهام. میخواهم پزشک شود. باید بشود دکتر داریوش!» در جوابش نوشتم: «پدر عزیز! فرزند شما قطعا شهید نخواهد شد و برمیگردد و شما آرزوهایتان را در او خواهید یافت.» به مهدی گفتم: «وقتی مرخصی رفتم، میخوام پدرت را ببینم.» آدرس گرفتم و به خانهشان رفتم. پدرش با من روبوسی کرد و پرسید: «شما کی هستید؟»
من همون کسی هستم که اسم مهدی رو روی پسرت گذاشتم. همان حرفهای داخل نامه را تکرار کرد.
گفتم: «ایشون دکتر میشه؛ اما میشه دکتر مهدی مصیبی.»
شب خانه آنها ماندم. موقع برگشت، مهدی صدایش کردم. پدرش عصبانی شد.