پسر بچه بلند شد. خواست بگوید موتورسواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست. دوید سمت موتور، دستههای موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای...
گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ جنگ عرصه ای خشن و نامهربان است که کمتر کسی را حتی به واژه آن متمایل می کند، اما دفاع مقدس ما با حضور انسان های خداباوری که با اعتقاد راهی جهاد شده بودند رنگی به خود گرفت که این رزم را از همه جنگ های دیگر متمایز می کرد. آدم هایی که در عین دلاوری با ظرافتی خاص و دقیق مایه آرامش و گرمی جمع خود بودند و به همه یاد دادند «به هم نخندیم بلکه با هم بخندیم.»
خاطراتی که خواهید خواند در متن جنگ اتفاق افتاده و خواندنش خالی از لطف نیست. روایت هایی کوتاه از لحظات شیرین و دلنشین رزمندگانی که سال ها برای دین و عزت و شرف خود جنگیدند و حتی یک وجب از خاک شان را به کسی ندادند.
سخت تر از کربلا
وقتی برای صبحگاه، صبح زود میبردنمان، بچههای شوخ این طوری میگفتند: «این که نمیشود، هم بجنگیم، هم شهید شویم و زخمی یا اسیر بشویم و هم در صبحگاه شرکت کنیم. حالا ما هیچی نمیگوییم شما هم هی سوءاستفاده کنید بابا.... کربلا هر چه بود، صبحگاه نداشت!»
موتور سواری
فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود، وظایف را تقسیم می کرد و گروه ها یکی یکی توجیه می شدند. یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه ای بسیجی را توی جمع دید و گفت : «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.»
پسر بچه بلند شد. خواست بگوید موتور سواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست. دوید سمت موتور، دسته های موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای خنده همه رزمنده ها بلند شده بود.
آخ کمرم!
خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟
پسر فوق العاده بذله گویی بود. گفت: با اخلاص بگویم؟
گفتم: با اخلاص.
گفت: از خدا 12 فرزند پسر می خواهم تا از آنها یک دسته عملیاتی درست کنم و خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مین رها کنم بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیم های خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست!
خاطراتی که خواهید خواند در متن جنگ اتفاق افتاده و خواندنش خالی از لطف نیست. روایت هایی کوتاه از لحظات شیرین و دلنشین رزمندگانی که سال ها برای دین و عزت و شرف خود جنگیدند و حتی یک وجب از خاک شان را به کسی ندادند.
سخت تر از کربلا
وقتی برای صبحگاه، صبح زود میبردنمان، بچههای شوخ این طوری میگفتند: «این که نمیشود، هم بجنگیم، هم شهید شویم و زخمی یا اسیر بشویم و هم در صبحگاه شرکت کنیم. حالا ما هیچی نمیگوییم شما هم هی سوءاستفاده کنید بابا.... کربلا هر چه بود، صبحگاه نداشت!»
موتور سواری
فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود، وظایف را تقسیم می کرد و گروه ها یکی یکی توجیه می شدند. یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه ای بسیجی را توی جمع دید و گفت : «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.»
پسر بچه بلند شد. خواست بگوید موتور سواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست. دوید سمت موتور، دسته های موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای خنده همه رزمنده ها بلند شده بود.
آخ کمرم!
خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟
پسر فوق العاده بذله گویی بود. گفت: با اخلاص بگویم؟
گفتم: با اخلاص.
گفت: از خدا 12 فرزند پسر می خواهم تا از آنها یک دسته عملیاتی درست کنم و خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مین رها کنم بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیم های خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست!