شهدای ایران shohadayeiran.com

«پهلوان شهید سعید طوقانی» از جمله نوجوانانی بود که فریاد عزت و غیرتمندی را در جبهه های حق علیه باطل به شیوایی خواند و یکی از الگو های ماندگار درورزش ،شجاعت و رشادت تاریخ ایران شد .
شهدای ایران:«پهلوان شهید سعید طوقانی» از جمله نوجوانانی بود که فریاد عزت و غیرتمندی را در جبهه های حق علیه باطل به شیوایی خواند و یکی از الگو های ماندگار درورزش ،شجاعت و رشادت تاریخ ایران شد .


در سن ۷سالگی، بازوبند پهلوانی کشور را از آن خود کرد

شش سالگی او مصادف بود با حضور بیش از پیشش در عرصه ورزش باستانی و در سن هفت سالگی در مراسمی با حضور مسئولین رده بالای مملکتی آن زمان – سال ۱۳۵۶ – توانست تنها در عرض ۳ دقیقه ۳۰۰ دور به دور خود بچرخد و با اجرای حرکات منحصر بفرد ، بازوبند پهلوانی کشور را از آن خود سازد .
از آن روز به بعد ، پوسترها و تصاویری با عنوان « پهلوان کوچولوی کشور سعید طوقانی » زینت بخش زورخانه ها و نشریات ورزشی شد .

در اوج افتخارات، به‌ خاطر امام ورزش را ترک کرد

اوج افتخارات سعید سال های۵۵ تا ۵۷ بود. سعید که آن زمان ۹ سال بیشتر نداشت، نامه­ای به امام می نویسد و می‌گوید: «من به خاطر کمک به شما و اعتراض به وضع موجود، ورزش خودم را ترک می کنم.» نامه سعید ۹ ساله در آن زمان و باتوجه به فشارهای ساواک، نشان از شجاعت او داشت. در همین دوران بود که همراه پدر و برادرهایش به خیابان ها رفته و فریاد عدالت خواهی سرمی داد و با نگه‌داشتن تصویر امام (ره) در میان کتابهایش، از انقلاب حمایت می نمود.

با شروع تجاوز رژیم بعثی عراق به ایران در مهر ماه سال ۱۳۵۹ با وجودی که سن و سال چندانی نداشت، برای رفتن به جبهه اصرار می کرد، چرا که نمی‌توانست شاهد رفتن برادران بزرگترش به جبهه باشد و در خانه بماند. سرانجام با اصرار فراوان توانست همراه پدر و گروهی از ورزشکاران باستانی، برای اجرای ورزش در حضور رزمندگان اسلام، راهی جبهه شود؛ اما خود به خوبی می دانست که اینها همه فقط بهانه ایست برای حضور در صفوفِ رزمندگان و بس. در بازگشت از جبهه، اگرچه جسمش به خانه بازگشت و ظاهراً در کلاس درس بود، ولی روحش در جبهه ها جا ماند.


14 خاطره ناب و خواندنی از شهید/در اوج افتخارات، به‌ خاطر امام ورزش را ترک کرد


سرپرست نوجوانان باستانی کار

بعد از انقلاب به همراه گروهی از ورزشکاران و پهلوانان ورزش باستانی به دیدار حضرت امام (ره) رفت. در سال ۱۳۵۸ طی حکمی توسط مرحوم پهلوان مصطفی طوسی "رئیس وقت فدراسیون ورزش های باستانی" سرپرست نوجوانان باستانی کار کشور می‌شود.


من رفتم جبهه، دنبالم نگردید

آنقدر اصرار ورزید که با دستکاری شناسنامه و بالا بردن سنّش، توانست راهی جبهه ها شود. روزی که از خانه رفت تنها کاغذی از او، روی طاقچه خانه ماند که بر روی آن نوشته بود: «برادر حمید من رفتم منطقه جنگی لطفاً دنبال من نگردید»

قهرمان در جبهه

یکی از روزها نیرویی از گروهان ۳ به دسته ی ما آمد که از همان اول، حرکاتش برایم سوال انگیز شده بود. باهرچه که به دستش می رسید، مخصوصا قابلمه غذا، ضرب می گرفت. خیلی هم راحت و روان می نواخت. خیلی که حوصله اش سرمیرفت، روی زانویش ضرب می گرفت. آن طور که متوجه شدم، نامش «عباس دائم الحضور» بود، اما بر خلاف نامش، همیشه در صبحگاه غایب بود. همین را برای اینکه زودتر با هم آشنا شویم، بهانه کردم و باب شوخی را باز کردم. گفتم: می گن کچله اسمش رو می ذاره زلفعلی. خوبه تو هم اسمت رو عوض کنی و بذاری عباس دائم الغیوب.

با تبسم شیرینی ، پاسخم را داد که: مثل اینکه خیلی حال داری که همه اش می ری صبحگاه و رزم. همین کافی بود تا سرصحبت و رفاقت باز شود. تا فهمیدم این جوان، همانی است که بعد از ظهرها روی پشت بام ساختمان گردان ضرب می گیرد، باورم نمی شد او همان باشد. چهره و جثه اش به باستانی کارها نمی خورد. سبیلش تاب نداشت، شکمش هم گنده نبود. برعکس، لاغر بود ، ریش هم داشت و چهره اش روشن بود؛ به روشنی سیمای بسیجی ها. هرچه ادا و اطوار کردم ، فقط خنده تحویلم داد. دست آخر، تیر نهایی اش را از کمان رها کرد که : می گم اگه یه کم ورزش کنی، اون پی های شکمت آب میشه، اون وقت می تونی توی صبحگاه خوب بدوی.

با بودن عباس، پای سعید هم به چادر ما باز شد. بعضی روزها همان جوانی که در صبحگاه شعار می داد، برای دیدن عباس به چادر ما می آمد. از اخلاق و رفتارش خیلی خوشم آمد. بدجوری به دلم نشست. به عباس گفتم: این پسره بچه ی خوزستانه؟

که گفت : نه بابا، بچه ی ناف تهرونه، مگه نمی دونی کیه؟

به علامت نفی سرم را تکان دادم. این یکی را دیگر باورم نمی شد. وقتی فهمیدم او «سعید طوقانی» است؛ قهرمان چرخ باستانی، همان که در زمان شاه، در سن ۱۰ سالگی ، جلوی فرح پهلوی در ۳ دقیقه ۳۰۰ دور چرخید. مات ماندم. قبل از انقلاب وقتی او را در تلویزیون می دیدم که می چرخد و با میل های کوچک راه راهش بازی می کند، خیلی ازش خوشم می آمد. مخصوصا وقتی مجلات ، عکس رنگی اش را چاپ می کردند؛ با آن چهره معصوم و نمکین. عکس هایش را می بریدم و لای کتاب درسی ام نگه می داشتم. حالا باورم نمیشد که این همان باشد. اصلا فکرش را هم نمی کردم. قبل از انقلاب و میان صفحه ورزشی مجلات و تلویزیون کجا و سال ۶۳ و جبهه کجا؟

راوی : حمید داوود آبادی

تو هم کم الکی نیستی

قرار بود روز یک شنبه ۱۰ تیرماه، تدارکات گردان به مناسبت عید سعید فطر جشنی را ترتیب دهد. جشن در محوطه باز جلوی گروهان ۳ برگزار می شد. کل برنامه را ورزش باستانی تشکیل می داد. برزنتی را بر زمین پهن کردند که نقش گود را بازی می کرد. بچه های بسیجی و ارتشی تبریک گویان و خندان، دورتادور برزنت حلقه زده بودند در حسینیه، آنهایی که می خواستند ورزش کنند، درحال بستن لنگ بودند. یکی از سربازها که با سابقه ی سعید آشنایی نداشت، وقتی دید او هم دارد لنگ می بندد، با تمسخر رو به بغل دستیش گفت: این بچه کیه که می خواد بیاد توی گود؟ مگه کودکستانه؟ سعید که شنید او چه می گوید، بهش برخورد، اما چهره اش نشان می داد که ناراحت نشده. لنگ را به دست گرفت، به طرف سرباز رفت و گفت: می بخشین برادر، می تونی این لنگ رو برام ببندی؟

سرباز لبخند تمسخر آمیز دیگری زد و رو به دوستش گفت: بفرما! دیدی گفتم بلد نیست؟! و لنگ را دور کمر سعید بست. چقدر زیبا شد، با آن پیراهن گرم کن کرم رنگ و شلوار نظامی که به دور آن لنگ بسته بود. یکی از سربازها ضرب را دست گرفت و شروع کرد به نواختن. عباس که به احترام او جلو نرفته بود ، شاکی شد و گفت«ای بابا این که داره باباکرم می زنه!» جلو رفت، ضرب را از او گرفت و شروع کرد به نواختن. ورزش شروع شد. صلوات های پی در پی، به حال و هوای عید،روحی تازه می بخشید. هرچه بود، صدای ضرب بود و صلوات.

پس از اینکه میل گرفتند و چند حرکت دیکر انجام دادند، نوبت به چرخ زدن سعید رسید. به خوبی میشد در چهره آنهایی که با سعید آشنا نبودند، تمسخر را دید. حق هم داشتند. بچه ای کم سن و سال را چه به ورزش باستانی؟ وسط دایره آمد و آرام شروع کرد به چرخیدن. پس از رخصت گرفتن از عباس و بقیه، شروع کرد به چرخ. چرخ که نه، مثل فرفره می چرخید؛ سریع و تند. ان قدر که سر من گیج رفت. در حین چرخ زدن، پیراهنش را از تنش درآورد و انداخت زمین. چند دوری اطراف آن چرخید و با همان سرعت و درحال چرخیدن، پیراهنش را از زمین برداشت و به تن کرد. چشمان همه از حدقه درآمده بود؛ بالاخص سربازی که لنگ را برای او بسته بود.

پس از چرخ همراه با سلام و صلوات، نوبت به شیرین کاری رسید. چهار میل کوچک با رنگ های قرمز و آبی راه راه، در دستان سعید به بازی درآمدند. چهار میل را به هوا می انداخت و دوباره می گرفت؛ بی آن که نگاهش به آنها باشد. از جلو پرت می کرد و از پشت می گرفت. از پشت پرت می کرد و دولا می شد و از بین پا می گرفت و … اولین باری بود که آن قدر شیفته ورزش باستانی می شدم. سراپایم چشم شده بود و سعید را می پاییدم. سرانجام ورزش با صلوات بلند حضار و شیرینی و شربت تدارکات به پایان رسید. سراغ سعید رفتم. دستی به پشتش زدم و گفتم: خودمونیم، تو هم کم الکی نیستی ها…

راوی : حمید داوود آبادی

ماجرای عکس و وصیتنامه

در تهران طاقت نمی آوردم از بچه ها دور باشم. با موتور را می افتادم دم خانه ی آنهایی که با هم منطقه بودیم. از همه بیشتر به دم خانه «سعید طوقانی» می رفتم؛ هرشب یا یک شب درمیان باید سری به سعید می زدم. آن شب با سیامک رفتم دم خانه شان. برادرش از پشت اف اف گفت که سعید در مغازه کفش سازی آن طرف خیابان است. تعجب کردم. کمی آن طرف تر از رو به روی خانه شان، چراغ مغازه ای روشن بود. از پشت پنجره که نگاه کردم، سعید را دیدم که با آن جثه کوچک، نشسته پشت میزی کوچک و کف کفش های ورزشی را می چسباند. من را که دید ، خنده ای کرد و سریع از مغازه خارج شد. همچون همیشه او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. پیش بندی چرمی جلویش بسته بود و بوی تند چسب می داد. وقتی تعجبم را دید، آن هم در ساعت ۷ که هنوز مشغول کار بود، با دست به شانه ام زد و گفت: چیزی نیست داش حمید… شغله دیگه… وایسا الان می آم.

پیش بند را باز کرد، دست هایش را شست و پس از خداحافظی با صاحب کار و بقیه کارگران آمد تا به خانه شان برویم. هرچه اصرار کردم که همین دم در می نشینیم و ساعتی با هم گپ می زنیم ، قبول نکرد. یا الله گفت و همراه او به طبقه سوم خانه رفتیم.

همان اول که نشستیم، به سعید گفتم عکس های قدیمیش را بیاورد تا سیامک ببیند. او هنوز باور نمی کرد این همان سعید طوقانی زمان شاه باشد. یکی دو تا آلبوم درب و داغان و چندتایی هم پاکت و کیسه آورد که داخل شان پر بود از عکس های رنگی و سیاه وسفید در اندازه های مختلف، سیامک دهانش از تعجب باز مانده بود. هی به عکس ها نگاه می کرد و نگاهی از تعجب به سعید می انداخت. به تصاویر خانواده پهلوی که رسید سعید با ناراحتی گفت: می خوام همه ی این عکسا رو با این آشغالا بسوزونم . حالم ازشون به هم می خوره.

با تعجب گفتم: یعنی چی؟ مگه اینا چشونه؟

- می خوام همه ی عکس های گذشته ام رو آتیش بزنم جز دوتا عکس که همه عشقمه.

دو تا عکس سیاه و سفید در اندازه درشت از لای عکس ها درآورد و نشان داد. جمعی از ورزشکاران بودند که در روزهای اول پیروزی انقلاب اسلامی، به دیدن امام خمینی رفته بودند. سعید هم با آن جثه ی کوچولو، دوزانو جلوی امام نشسته بود . به هر زحمتی که بود، او را راضی کردم از این کار خودداری کند که پذیرفت.

در بین صحبت ها ، سعید پاکتی را از کمدشان درآورد و گفت: حمید… بیا بگیر، این وصیت نامه منه،

اول قبول نکردم، ولی اصرار که کرد، گرفتم، ساعتی بعد وقتی با او خداحافظی کردیم، با عجله از پله های خانه شان آمد پایین و نفس زنان گفت:«حمید وصیت نامه رو بده، کار دارم » من آن را که در نامه ی چاپی مخصوص منطقه جنگی نوشته و چسب زده بود، پس دادم به خودش.( بعد از شهادت سعید، خانواده اش جای وصیت نامه را نمی دانستند که سراغ همان کمد رفتم و وصیت نامه را درآوردم. همان اول دنبال این بودم که بفهمم چه مشکلی در وصیت نامه بود که سعید آن را از من پس گرفت. با تعجب دیدم در اخرین خط چیزی نوشته که بعدا آن را خط خطی کرده است. خوب که دقت کردم، دیدم با روحیه شاد و همیشگی اش ، نوشته بود:«هرکس از من بدی دیده حقش بوده.» )

راوی :حمید داوود آبادی

سعید رفت پیش برادرش

چند وقتی از دوری مان گذشت. رادیو می خواست از شدت صدای مارش عملیات بترکد. عملیان بدر شروع شده بود. بعد از ظهر یکی از روزها، به در منزل سعید رفتم. مادرش در را باز کرد. شنیده بودم گردان میثم، پس از عملیات به مرخصی آمده، به مادرش گفتم: ببخشید، سعید هست؟

با تعجب گفت: سعید؟

گفتم: بله. آخه می گن بچه های گردان شون اومده ان مرخصی.

اشک از دیدگانش جاری شد. با بغض گفت: سعید؟ رفت…

با تعجب گفتم: کجا؟… کجا رفت؟

با گریه گفت: سعید رفت پهلوی داشش محمد…

محمد برادر بزرگتر سعید، زمستان ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی در فکه مفقود الاثر شده بود.

سرم را پایین گرفتم تا اشکم را نبیند. بی خداحافظی را افتادم و برگشتم.

راوی : حمید داوود آبادی

زورخانه در جبهه

سعید با حضور در پادگان دوکوهه، به همراه شهید «عبّاس دائم الحضور» توانست رزمندگان را به ورزش باستانی جذب کند و با بهره گیری از کمترین امکانات، زورخانه ای در اردوگاه برپاکند که بعد از شهادتش، نیز ورزش باستانی در جبهه ها از جایگاه ویژه ای برخوردار بود.

زمانی که جبهه بود به او می گویند باید برای مسابقات به خارج بروی و او قبول نمی کند و وقتی می گویند در مسابقات داخلی شرکت کن، می گوید: «چه ارزشی داره من مدال به گردنم بیندازم و رفقایم در جبهه تکه تکه شوند؟» در آن زمان یک برنامه آموزشی از ایشان ساخته شده بود و در تلویزیون نشان داده می شد. دوستان ایشان که به مرخصی آمده بودند پس از بازگشت به او می گویند: «تو را در تلویزیون دیده ایم.» و او با بی اعتنایی می گوید: «ولش کن، بگذار همین جوری، خاکی عینِ هم باشیم»

بچه‌های گردان میثم علاقه خاصی به سعید داشتند

حضور در کنار رزمندگان گردان میثم لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در عملیات بدر در زمستان سال ۱۳۶۳، به قدری برای او مهم بود که با وجود بیماریِ شدید، از بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک خود را به خطّ مقدمِ جبهه رساند و توانست به عنوان پیک در عملیات حضور پیدا کند.

شامگاه بیست و دومین روز اسفند ماه در شرق دجله، نیروها سوار بر قایق از آب گذشتند و از جزیره مجنون نیز رد شدند. سعید سلاح بر دوش، میان ستونِ نیروها، استوار و محکم گام برمی‌داشت. تیربارهای دشمن بی‌امان آتش می‌ریختند.

ناگهان سعید که کمی دولا شده بود از ستون نیروها خارج شد و در میان تاریکی دشت که با سرخی منوّرها روشن شده بود راه سمت چپ را پیش گرفت و از نیروهای گردان دور ‌شد.

بچه‌های گردان میثم و دیگر گردان‌ها علاقه ‌خاصی به سعید داشتند چرا که پاک بود و شیرین. هنگامی که در لباسِ رزم ورزش می‌کرد، می چرخید، میل‌های باستانی را به آسمان می‌انداخت، همه شیفته‌اش می‌شدند؛ از همه بالاتر اخلاقش بود که نسبت به کسی بغض، حسد و کینه نداشت. با همه از درِ محبّت وارد می‌شد. اول یک شوخی بامزه بود، بعد خنده و بعد دوستی…

به بچه‌ها نگو سعید شهید شده

لحظاتی بعد سعید زانوهایش را بر زمین کوبید، مکثی کرد و به‌ناگاه با صورت برزمین افتاد و فرمانده که به دنبال او بود به طرفش دوید، فقط می‌گفت: سعید، سعید چی شده؟ دست بر شانه‌اش گذاشت پیکرِ سعید را برگرداند، چشمانش هنوز باز بود و بر لبانش خنده گشوده مانده بود. نگاهی به شکمِ سعید کرد، از میانِ انگشتانش که جلوی شکمش را گرفته بود، خونِ گرم جاری و بر زمینِ خشک روان می‌گشت. سعی کرد دستانش را که محکم شده بود بردارد…

گلوله تیربار سنگین دوشکا بدن او را شکافته بود و سعید این نوگلِ ۱۵ ساله که می‌دانست چقدر بچه‌های گردان دوستش دارند در آخرین لحظات برای اینکه هیچ یک از بچه‌ها متوجه شهادتش نشوند و خللی در روحیه کسی وارد نیاید، در حالی که توانی در بدن نداشت خود را از نیروها دور کرد و در خلوت تنهایی سر بر زمین نهاد و به فرمانده‌اش گفت: «برادر شما را به خدا قسم، به بچه‌ها نگو سعید شهید شد و صورتِ مرا بپوشان تا نیروها به راه خودشان ادامه بدهند که وقت تنگ است.»

مانند مادر غریبش، حضرت زهرا (س) به شهادت رسید

سعید در گوشه ای از خاطراتش نوشته: «عهد کرده ام با حضرتِ زهرا (سلام الله علیها) که ببینم ایشان چه کشیده اند…» و همان بود که در عملیات بدر که با رمزِ یازهرا (سلام الله علیها) شروع شده بود، تیری به پهلو و شکم او اصابت می کند و مانند مادر غریبش مظلومانه به شهادت رسید.

شعبان بی مخ به پدر شهید طوقانی چه گفت؟

جالب اینکه شعبان جعفری ملقب به شعبون بی مخ در سال 1378 نوار ویدئویی را برای پدر سعید ارسال کرد که در آن ضمن تسلیت شهادت سعید گفته بود چرا اجازه دادید پهلوان سعید به جبهه برود و کشته شود. حاج اکبر پدر شهیدان طوقانی برای شعبان پیام فرستاد که: «حضور در جبهه و جنگ بر همه واجب بود. سعید که هیچ، حتی اگر لازم بود بچه های دیگرم را نیز می فرستادم جبهه تا از انقلاب و کشور دفاع کنند.»

وصیت نامه شهید سعید طوقانی

بسم ا... الرحمن الرحيم

هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم . تؤمنون بالله و رسوله و تجاهدون فى سبيل الله باموالكم و انفسكم و اعظم درجة عند ا... ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون .

با درود و سلام بر انبياء و اولياء معصومين عليه السلام خصوصا چهاردهمين ولى مطلق و معصوم بر حق منجى عالم بشريت حجه ابن الحسن العسگرى (عج) و نايب عزيز آن بزرگوار ابراهيم زمان و بت‌شكن عصر روحى له الفداء و صلوات و رحمت بر روح پرفتوح شهداى بخون غلطيده كه به ملكوت اعلى پيوستند و از غير حق گسستند و لايق مرزوق شدن عند الرب گرديدند و طلب شفاى عاجز جانبازان اسلام از كسى كه اسم او شفاى قلوب عابدان است و استدعاى صبر جميل و اجر جزيل بر بازماندگان شهدا و جانبازان كه چشم و چراغ اين ملتند .

خدمت پدر و مادر عزيز و بزرگوارم كه بر من حقوق و منتهاى بى‌شمار دارد سلام صميمانه مى‌رسانم و اميدوارم از خطايا و لغزشهاى بنده درگذرند و همان‌گونه كه خانواده شهدا بر فقدان پسرانشان و برادرم صبر و شكيبائى نمودند بر شهادت من كه همچون آنها دوست دارم كه پيرو سالار شهيدان و سرور آزادگان حسين بن على (ع) باشم و انشاءا... به اين آرزويم كه ادامه خط برادران عزيزم بود و رضاى خدا و امام زمان (عج) و امام امت در آن است برسم و نيز صبورو بردبار باشيد و خوشحال باشيد كه امانتى كه خدا به شما داده بود به خوبى بازگردانديد و انشاءا... بتوانيم سبب افتخار و شفاعت شما در آخرت كه خانه اصلى و حقيقى است باشيم و از شما و همه مى‌خواهم كه شديدا مقلد و متعبد امام امت باشيد و دوستى و دشمنى و حب و بغض و همه اعمالتان را بر محور امام امت و سخنان و رفتار و كردار او قرار دهيد و در فتنه‌ها و گير و دارها تمسك به اين حبل متين و نماينده صراط مستقيم كه شما را بيشتر از خودتان دوست دارد و اختيارتان را بيشتر از خودتان دارد نمائيد تا از بلاها و آزمايشات سرافراز و با رضاى حق بيرون آئيد و كارى نكنيد كه لياقت ياورى امام زمان را از دست بدهيد تا مى‌توانيد مراقب و محاسب اعمال و احوال خودتان باشيد و خود را در محضر خدا حس كنيد كه اگر شما او را نمى‌بينيد او شما را ميبنيد و رئوف و رحيم و قادر و قهار است و حلم و صبردرراه او شما را جرى دهدو ظالم و جهول نكند .

هر كه باشد ز حال ما پرسان همه را يك به يك سلام ما برسان

خدايا ، خدايا تا انقلاب مهدى (عج) خمينى را نگهدار والسلام عليكم و رحمة ا... و بركاته

سعيد طوقانى 14/4/63 ساعت 30:12

ساعت:سه بعد از ظهر

مكان:دانشگاه اسلام و ايران (جبهه)

تا فروغ ابديت 13/10/62

***

سعید طوقانی، سال ۱۳۴۸ در تهران به دنیا آمد و به لحاظ اینکه پدرش حاج اکبر، از ورزشکاران باستانی به نامِ تهران بود، در خردسالی به این ورزش علاقه مند شد و به همراه پدر و برادران بزرگترش که آنان نیز از جمله ورزشکاران بودند، در زورخانه حضور پیدا می کرد. علاقه زیاد او به شیرین‌کاری در ورزشِ باستانی باعث شد تا در این زمینه بسیار رشد کند و با ارائه نمایش‌های زیبا، همگان را متحیر سازد.

بعد از حضور چند ماهه در جبهه و اعزام مجدد در 22 اسفند سال 1363 در عملیات بدر در شرق دجله ردای شهادت پوشید .پیکر قهرمان کشورمان به مدت۱۳ سال در خاک منطقه العماره عراق باقی ماند و در سال۱۳۷۶ پیکر سعید طوقانی را به میهن بازگردانیدند و در زورخانه شهدای طوقانی در کاشان به خاک سپردند.


*از معراج برگشتگان
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار