محمد کبیری ابتدا سعی کرد از طریق قانونی اعزام شود ولی تلاش او بینتیجه ماند به ناچار تصمیم گرفت به هر طریق ممکن خودش را به جبهه برساند.
به گزارش شهدای ایران به نقل از ایسنا،محمد کبیری در سال۱۳۵۱در قریه کارخانه قند «آبکوه» از توابع شهرستان مشهد به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود و او هم علاقه زیادی به کار کشاورزی داشت. با وجود جثه نحیف ولاغرش،اما مقاومت او در برابر گرما و کارهای سخت و طاقت فرسا زیا بود و پا به پای پدرش از صبح تا شب بیل میزد وعرق میریخت ولی شب که وارد مسجد میشد آثار خستگی در چهرهاش نمایان نبود. کلاس دوم راهنمایی بود که یکی از برادرانش به نام ابوالقاسم که در عملیات «کربلای ۸» مجروح شده بود زمان طولانی در بیمارستان بستری بود تا اینکه پزشکان تصمیم به قطع پای چپ او میگیرند. این مسئله تأثیر فراوانی بر روحیه محمد میگذارد و تصمیم میگیردهر طور شده به جبهه اعزام شود.
اما از آن طرف برای شرکت درجنگ شرایط سنی ویژهای مقرر شده بود و او دو سال کم داشت. ابتدا سعی کرد از طریق قانونی اعزام شود ولی تلاش او بینتیجه ماند و به ناچار تصمیم گرفت به هر طریق ممکن خودش را به جبهه برساند. اولین بار بطور غیرقانونی بدون اطلاع دادن به خانواده، با کاروانی از مشهد به اهواز رفت. درآنجا پس از سازماندهی متوجه حضور محمد میشوند و او را به مشهد باز میگردانند ولی او یک جا نمینشیند. شناسنامهاش را دست کاری میکند اما باز هم موفق نمیشود.
برای بار دوم با کاروانی دیگر از مشهد خود را به اهواز میرساند اما مجدد متوجه او میشوند. دوباره او را توسط یکی از رزمندگان سپاهی به مشهد باز میگردانند. در مسیر بازگشت، به شهر قم که میرسند محمد از آن رزمنده میخواهد که به او اجازه دهد برای دیدار خواهرش از او جدا شود. چند روزی را درمنزل خواهرش درقم سپری میکند تا اینکه یک روز داییاش که آن زمان مسئولیت تدارکات «تیپ مسلم ابن عقیل» را به عهده داشت عازم جبهه میشود و فرصت طلایی برای محمد رقم خورد میخورد. اما داییاش اطلاع ندارد که مسافری ناخوانده دارد. ماشین را از پارکینگ خارج میکند. ناگهان محمد خودش را به دست و پای داییاش میاندازد و بیقرار اشک میریزد و التماس میکند تا او را همراه خود به جبهه ببرد. هرچه دایی اصرار میورزد که خانوادهات راضی نیستند و من بدون رضایت پدر ومادرت نمیتوانم تو را همراه خودم ببرم راضی نمیشود.
محمد همچنان دست دایی را محکم میگیرد و میگوید: «باید مرا با خودت ببری.» به هر حال دایی مجبور میشود که جریان را به اطلاع پدر و مادر محمد برساند و رضایت آنها را بگیرد به این شرط که با خودش ببرد و برگرداند. در ابتدا امر به اتفاق داییاش به «چَم امام حسن (ع)» مستقر در دشت گیلان غرب میرود. پس از چند روز توقف و تخلیه، زمانی که داییاش تصمیم به بازگشت میگیرد محمد حاضر به بازگشت نمیشود. هر چه دایی اصرار میورزد فایدهای نمیکند و او در جبهه میماند. محمد دیگر به عنوان تخریبچی در لشکر «۵ نصر» حاضر میشود و در سال ۱۳۶۶به شهادت میرسد.
مرحوم حاج شعبانعلی کبیری پدر شهید محمدکبیری
اما از آن طرف برای شرکت درجنگ شرایط سنی ویژهای مقرر شده بود و او دو سال کم داشت. ابتدا سعی کرد از طریق قانونی اعزام شود ولی تلاش او بینتیجه ماند و به ناچار تصمیم گرفت به هر طریق ممکن خودش را به جبهه برساند. اولین بار بطور غیرقانونی بدون اطلاع دادن به خانواده، با کاروانی از مشهد به اهواز رفت. درآنجا پس از سازماندهی متوجه حضور محمد میشوند و او را به مشهد باز میگردانند ولی او یک جا نمینشیند. شناسنامهاش را دست کاری میکند اما باز هم موفق نمیشود.
برای بار دوم با کاروانی دیگر از مشهد خود را به اهواز میرساند اما مجدد متوجه او میشوند. دوباره او را توسط یکی از رزمندگان سپاهی به مشهد باز میگردانند. در مسیر بازگشت، به شهر قم که میرسند محمد از آن رزمنده میخواهد که به او اجازه دهد برای دیدار خواهرش از او جدا شود. چند روزی را درمنزل خواهرش درقم سپری میکند تا اینکه یک روز داییاش که آن زمان مسئولیت تدارکات «تیپ مسلم ابن عقیل» را به عهده داشت عازم جبهه میشود و فرصت طلایی برای محمد رقم خورد میخورد. اما داییاش اطلاع ندارد که مسافری ناخوانده دارد. ماشین را از پارکینگ خارج میکند. ناگهان محمد خودش را به دست و پای داییاش میاندازد و بیقرار اشک میریزد و التماس میکند تا او را همراه خود به جبهه ببرد. هرچه دایی اصرار میورزد که خانوادهات راضی نیستند و من بدون رضایت پدر ومادرت نمیتوانم تو را همراه خودم ببرم راضی نمیشود.
محمد همچنان دست دایی را محکم میگیرد و میگوید: «باید مرا با خودت ببری.» به هر حال دایی مجبور میشود که جریان را به اطلاع پدر و مادر محمد برساند و رضایت آنها را بگیرد به این شرط که با خودش ببرد و برگرداند. در ابتدا امر به اتفاق داییاش به «چَم امام حسن (ع)» مستقر در دشت گیلان غرب میرود. پس از چند روز توقف و تخلیه، زمانی که داییاش تصمیم به بازگشت میگیرد محمد حاضر به بازگشت نمیشود. هر چه دایی اصرار میورزد فایدهای نمیکند و او در جبهه میماند. محمد دیگر به عنوان تخریبچی در لشکر «۵ نصر» حاضر میشود و در سال ۱۳۶۶به شهادت میرسد.