در 65 کیلومتری چاده اهواز - خرمشهر، منطقه سه راهی کوشک، در کنار جادهای که وجب به وجب آن متبرک به خون جوانانی است که توانستند با جان فشانیها و رشادتها نام خویش را در پهنه وسیع تاریخ به عنوان سربازان بی ادعای روح الله به سربازان عاشورایی سیدالشهدا(ع) گره بزنند، بقعه کوچک پنج ضلعی بنا شده است که اکنون زیارتگاه بسیاری از اهل یقین است. این مکان مقدس، داستانی بس شگرف دارد که مکان دفن 5 شهید سیدی است که خاک زمین امانتدار نیمی از پیکرشان در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) و نیمی دیگر در سه راهی کوشک جاده اهواز - خرمشهر است. سید صاحب یکی از همان 5 شهید سیدی است که 3 روز بعد از شهادت او، برادر بزرگترش سید مهدی نیز دنیا را به اهلش واگذاشت و به برادرش پیوست...
سید صاحب محمدی
توفیق دیدار و گفتگو با مادر شهیدان سید صاحب و سید مهدی محمدی آنقدر برایمان غیرمنتظره و شگفت انگیز بود که سرخوشی و سرمستی حاصل از این دیدار، روحمان را سرشار از عطر خوش همنشینی با او و وجودمان را مملو از رایحه دل انگیز بهشت زمینی کرد که مادران شهدا با تمام عشق و علاقهای که به فرزند شهیدشان دارند، در آن نفس می کشند...
سید مهدی محمدی
آن هنگام که مادر دو سید شهید (سید صاحب و سید مهدی) با قدی خمیده و عصایی بر دست در کنار مزار فرزندانش بر روی سکوی آهنی نشست و ما را در جواب یافتن پرسشهایمان یاری داد، در ابتدا برایمان از نسبت فامیلی که با همسرش داشت سخن گفت و از اینکه بعد ازدواج با او عزم کربلا کرده اند...
من رقیه سادات محمدی هستم. اصالتا اهل مازندران هستیم. همسرم تو کربلا کار می کرد. چون با هم پسر عمو و دختر عمو بودیم، از کوچیکی با هم رفت وآمد داشتیم و همدیگه رو می شناختیم. بعد از اینکه با هم ازدواج کردیم، قسمت ما هم شد که بریم کربلا و من 5 تا بچه داشتم. 3 تا پسر و 2 تا دختر. همه بچههای من تو کربلا به دنیا اومدن. فقط سید صاحب که بچه آخرم بود، در تهران به دنیا اومد. اون هم به این خاطر بود که 5 ماه مونده به دنیا اومدن سید صاحب، صدام ما رو از عراق بیرون کرد و ما مجبور شدیم همه مال و اموال مونو اونجا بذاریم و بعد از 2 ماه پیاده روی خودمون رو به تهران برسونیم.
مادر شهیدان محمدی
از داستان عجیب آن بقعه پنج ضلعی سه راه کوشک می پرسیم و نحوه شهادت سید صاحب که به همراه 4 سید دیگر به شهادت رسیده و مزاری در قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا از آن او و بقعه کوچک جاده اهواز - خرمشهر نیز به نام او و دیگر دوستان شهید سیدش میباشد که روزانه محل زیارت شیفتگان شهید و شهادت است...
صاحب بین اهواز و خرمشهر تو سه راه کوشک شهید شد. درست روز اول مرداد سال 67، که روز عید قربان بود. کامیونی که از دوکوهه به سمت سه راهی کوشک در حرکت بوده مورد اصابت خمپاره قرار میگیره و از 28 رزمنده ای که سوار کامیون بودن فقط 5 تا سید شهید میشن، که سید صاحب من هم یکی از اونها بود. بدنشون متلاشی شده بود. فقط 2 تا پا از سید صاحب برامون آوردن که از شلوار پلنگی که پاش بوده شناسایی می شه. اون پاها رو هم نذاشتن که من ببینم. پاهاشو اینجا تو قطعه 40 دفن کردیم. بقیه بدنش رو هم که با بدنهای اون 4 تا سید قاطی شده بود تو همون محل شهادت دفن کردن که بعدها یه مقبره براش ساختن به اسم بقعه خمسه سادات که الان خیلیها به زیارتشون می رن اونجا.
سید مهدی اما روز شهادت سید صاحب بدون اطلاع از شهادت برادر عزم جبهه می کند و خودش را به عملیات مرصاد می رساند. تقدیرش، شهادت در سومین روز پر کشیدن سید صاحب است. آن گونه که مراسم ختمش با مراسم ختم او یکی شود...
مهدی جبهه بود ولی مرخصی گرفت و اومد خونه. روز عید قربان که روز شهادت سید صاحب بود، رفت دانشگاه برای نماز عید قربان. نماز رو که خوند و برگشت گفت، می دونید امام تو رادیو چی گفت. من گفتم: نه. گفت: امام گفته اسلام در خطر است. من می خوام دوباره برم جبهه. ما نمی دونستیم صاحب شهید شده. گفتم صاحب که جبهه است. برادر بزرگت هم جبهه است. کجا میری؟ گفت: نه امام گفته اسلام در خطر است من باید برم.
همه فرزندان ام الشهدا، او را یام صدا می کنند. (یوماه به گویش عربی، مادر است. اما آنها که بزرگ شده کرابلایند و کودکیشان پراست از خاطرات بودن در کنار حرم سید الشهدا و ابوالفضل العباس. یوماه را به زبان خودشان خلاصه کرده اند و مادر را یام می نامند)
بهم گفت یام، حالا که می خوام برم جبهه. اول بهتره که برم حموم. ایا حموم روشنه؟گفتم ما که همیشه نفت نداریم که حموم همیشه روشن باشه. ولی برو خونه خواهرت که خونشون شوفاژه و همیشه آب گرم دارن. گفت مامان اونها مستاجران و ممکنه صاحب خونه راضی نباشه و اشکال شرعی داشته باشه. گفتم نه شوهر خواهرت موقع اجاره از صاحبخونه اجازه گرفته که اگه مهمون داشتن از حموم استفاده کنن. قبول کرد و رفت خونه خواهرش. بعد از اینکه از خونه خواهرش برگشت براش آینه و قران گرفتم رو سرش و با هم رفتیم دم در ویک اتوبوس هم اومد که جا نداشت.سریع پرید و سوار شد و دستش رو برای ما تکون داد و خدا حافظی کرد و رفت.
مادر در حالی که عکس پیکرهای متلاشی شده فرزندانش را که همیشه به همراه دارد، برایمان نشان میدهد، چشم میدوزد به مزار فرزندش و با بغضی در گلو که از نحوه گویشش پیداست ادامه میدهد: صبح روزی که مهدی رفت یه تلگراف اومد.
اومدن دم خونه مون و گفتن که این ماله سیده. گفتم من 3 تا پسر دارم که هر سه شون جبهه هستن. کدومو می گین؟ گفتن سید مهدی. امضا کردم و تلگراف رو ازشون گرفتم. همون روز خبر آوردن که سید صاحب شهید شده. صاحب اینجا فقط دو تا پا داره. بقیه اش تو همون محل شهادتش هست. من قبلا که سالمتر بودم سالی 2 بار می رفتم اونجا ولی الان نمی تونم الان باید دیگه با هواپیما برم.
سیدمهدی 19 ساله بود و سید صاحب تازه 15 سالهاش را تمام کرده بود که در همان روزهای پس از قبول قطعنامه و یورش دوباره بعثیون به مرزهای سرزمینمان، تنها به فاصله 3 روز از هم و بدون آنکه سید مهدی از شهادت برادرش مطلع باشد، هر دو گوی سبقت را از دیگران ربودند و به شهادت رسیدند...
برای سید صاحب تو حسینیه سجادیه مراسم گرفته بودیم که یکی از فامیلای دامادمون میره معراج الشهدا که فامیل خودشو پیدا کنه، دیده بود که روی یه تابوتی نوشته که سید مهدی محمدی. تعجب می کنه. میگه صاحب که 3 روز پیش شهید شد که. اینم سید مهدی هست که در تابوت رو که باز می کنه. مهدی رو نمی شناسه. چون مهدی رو منافقین کوردل شکنجه کرده بودن و با تفنگ زده بودن تو صورتش و پیکرش زیر آفتاب مونده بوده که سیاه شده بود و اصلا قابل شناسایی نبوده. ما از دندوناش و موهای فرش شناختیمش. دوباره میره تو حسینیه و به دومادمون خبر میده که مثل اینکه سید مهدی هم شهید شده. اون یکی پسرم، سید کمال تو حسینیه کنار در بوده بهش می گن سید بیا اینجا باهات کار داریم،مثله اینکه سید مهدی هم شهید شده.پسرم اومد به باباش گفت و دوتایی می رن بهشت زهرا وبا فاصله دو ردیف از سید صاحب یه قبری رو برای مهدی آماده می کنن. دیگه اومدن به سخنران گفتن که برنامه رو زودتر تمومش کنید که مهدی هم شهید شده. مردم هم ریختن خونه ما و خونه ما شد غوغا.
مادر سید مهدی و سید صاحب با وجود اینکه سالها در کربلا و بعد از آن در تهران زندگی کرده است ولی با گویش شیرین مازنی خود، برایمان از اخلاق وکردار نیک فرزندانش روایت می کند...
اخلاق و کردار جفتشون خیلی نیک بود. مهدی 4 سال و خورده ای جبهه بود. یک بار هم لباساشو نیاورد خونه که من بشورمشون. خودش اونجا لباساشو می شست. تر و تمیز میکرد و تاشون میکرد میگذاشت تو ساک و می اومد خونه. ولی صاحب بچه بود دیگه، می خواست مثله داداشش باشه. دو سال و نیم جبهه بود.اونم لباس شستن بلد نبود ولی خودش می شست. می گفت یام ،من خودم لباسامو شستم.
منبع: فارس