عازم مناطق جنگی جنوب شدیم، نزدیک ظهر به فرودگاه اهواز رسیدیم، هوای خرماپزان جنوب، داغ و نفسگیر بود، از همان لحظه ورود، دنبال سایه میگشتیم تا پناه بگیریم.
به گزارش شهدای ایران، جملات بالا بخشی از خاطره ناهید شکری از امدادگران دوران دفاع مقدس است. وی میگوید: نوجوان بودم و سال سوم دبیرستان درس میخواندم. اوضاع کشور ناآرام بود. انقلاب تازه پیروز شده و هنوز همه کارها سامان پیدا نکرده بود. یک روز پدرم به خانه آمد و گفت: «تو مسجد اعلام کردن که کادر بیمارستان تحصن کردن و دیگه کار نمیکنن. مردم بیچاره هم موندن همون جور سرگردون و بدون کمک. از مردم عادی خواستن که اگه میتونن به بیمارستانها کمک کنن».
من و خواهر بزرگترم توی خانه از بقیه زبر و زرنگتر بودیم و دلمان میخواست هر لحظه به انقلاب کمک کنیم. وقتی شنیدیم شرایط نامناسب است، سریع آماده شدیم و با هم به بیمارستان «شفیعیه» رفتیم. به آنجا که رسیدیم، دیدیم غیر از ما افراد دیگری هم برای کمک جمع شدهاند. وقتی به بخشهای مختلف سر زدیم، حالمان گرفته شد، روی تختها و زمین پر از بیمارانی بود که ناله میکردند و وضعیت مناسبی نداشتند. آنجا بود که برای اولین بار، با فضای بیمارستان و کار پرستاری آشنا شدیم.
هرچند چیزی از کار درمانی نمیدانستیم، آماده شدیم و با همان تعداد کمی که مشغول کار بودند، همراهی کردیم. من برای اولینبار بود که آمپول زدن به داخل رگ را میدیدم، یکی از بهیارها این کار را کرد. همین که خون بیمار داخل سرنگ شد، فکر کردم به کارش وارد نیست و اشتباهی تزریق کرده. شوکه شدم و دیگر حال خودم را نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، همه دورم جمع شده بودند.
رفتهرفته با کارهای درمانی آشنا شدیم و چند ماهی آنجا مشغول بودیم. اگر کوچکترین کاری از دستمان برمیآمد، کوتاهی نمیکردیم. با همه اینها، به خاطر فضایی که قبل از انقلاب بر شغل پرستاری حاکم بود، من اصلاً فکرش را هم نمیکردم که روزی سمت این حرفه بروم. یک روز بعد از مدرسه، یکی از دوستان صمیمیام پیشنهاد داد که با هم به مدرسه بهیاری برویم و شرایط پذیرش را جویا شویم؛ تا هم کاری یاد بگیریم و هم درآمدی کسب کنیم.
وقتی با هم به مدرسه بهیاری رفتیم. مسئولی را دیدم که هنوز حجاب کاملی نداشت، دوستم را ملامت کردم.
– دختر تو عقلت کجاست؟ واقعاً میخوای تو این شرایط کار کنی؟
آن روز دوستم را از تصمیماش منصرف کردم.
اوایل پیروزی انقلاب، بعد از تشکیل 20 بیست میلیونی، جهت آموزش کمکهای اولیه، یک گروه به عنوان نیروی بسیج به تهران اعزام شدیم. همان جا آموزش کمکهای اولیه را گذراندم. از طرفی، تعدادی از زخمیهای جنگ را به بیمارستان ۵۳۰ ارتش میآوردند. دیگر با جان آدمها سر و کار داشتم. نیروهای پرستاری قدیمی هم به چشم کسانی به ما نگاه میکردند که آمدهاند جای آنها را بگیرند. به همین خاطر، برخورد خوبی با ما نداشتند.
بعد از گرفتن دیپلم، که همزمان با انقلاب فرهنگی و بسته شدن دانشگاهها همراه بود، تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به آموزشگاه بهیاری بروم. با تجربهای که از بیمارستان به دست آورده بودم، میتوانستم در کادر درمانی و پرستاری که تأثیر چندانی از انقلاب نگرفته بودند، تحول ایجاد کنم. برای همین، با تعدادی از بچههای آموزشگاه، انجمن اسلامی تشکیل دادیم.
در مرحله اول، لباس یونیفرم کارآموزها را که هنوز شکل غیراسلامی داشت، تغییر دادیم. سپس کتابخانه کوچکی راه انداختیم و سعی کردیم مجلات و کتابهای انقلابی را به دست کادر پرستاری برسانیم. همچنین در مناسبتهای مختلف، ویژه برنامههایی ترتیب میدادیم و اهدافمان را پیش میبردیم.
سال ۶۱، از طرف سازمان بهداری، به آموزشگاه ما اطلاع دادند که تعدادی نیروی درمانی به مناطق جنگی اعزام خواهند کرد. من و دوستانم با شنیدن این خبر، ذوق زده شدیم. سر از پا نشناخته و فوری اعلام آمادگی کردیم. به همراه تعدادی از مربیان آموزشگاه، با یک مینیبوس، راهی سازمان مرکزی بهداری تهران شدیم. در کمال تعجب، آنجا مربیان برای رفتن به مناطق جنگی، ابراز نارضایتی کردند و دوباره ما را به زنجان برگرداندند. حسابی توی ذوقمان خورد، اما کوتاه نیامدیم.
بالاخره پیگیریهایمان نتیجه داد و در تابستان سال ۶۱، با تعدادی از کارآموزان بهیاری، عازم مناطق جنگی جنوب شدیم. نزدیک ظهر به فرودگاه اهواز رسیدیم؛ هوای خرماپزان جنوب، داغ و نفس گیر بود. از همان لحظه ورود، دنبال سایه میگشتیم تا پناه بگیریم. آنجا ما را سوار مینیبوسها کردند و به شهر آبادان بردند. به دو گروه تقسیم شدیم و در بیمارستان شهید بهشتی کارمان را شروع کردیم.
بعدها در بیمارستان «حکیم هیدجی» استخدام شدم و آنجا هم به فعالیتهای انقلابیام ادامه دادم. حالا که به آن روزها فکر میکنم، میبینم توانستیم به چیزی که میخواستیم برسیم. هرچند زمان زیادی ازمان گرفت. ولی حرکتمان رو به جلو بود و گاهی فکر میکنم، کار پرستاری توی تقدیرم بوده است.
*ایسنا
من و خواهر بزرگترم توی خانه از بقیه زبر و زرنگتر بودیم و دلمان میخواست هر لحظه به انقلاب کمک کنیم. وقتی شنیدیم شرایط نامناسب است، سریع آماده شدیم و با هم به بیمارستان «شفیعیه» رفتیم. به آنجا که رسیدیم، دیدیم غیر از ما افراد دیگری هم برای کمک جمع شدهاند. وقتی به بخشهای مختلف سر زدیم، حالمان گرفته شد، روی تختها و زمین پر از بیمارانی بود که ناله میکردند و وضعیت مناسبی نداشتند. آنجا بود که برای اولین بار، با فضای بیمارستان و کار پرستاری آشنا شدیم.
هرچند چیزی از کار درمانی نمیدانستیم، آماده شدیم و با همان تعداد کمی که مشغول کار بودند، همراهی کردیم. من برای اولینبار بود که آمپول زدن به داخل رگ را میدیدم، یکی از بهیارها این کار را کرد. همین که خون بیمار داخل سرنگ شد، فکر کردم به کارش وارد نیست و اشتباهی تزریق کرده. شوکه شدم و دیگر حال خودم را نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، همه دورم جمع شده بودند.
رفتهرفته با کارهای درمانی آشنا شدیم و چند ماهی آنجا مشغول بودیم. اگر کوچکترین کاری از دستمان برمیآمد، کوتاهی نمیکردیم. با همه اینها، به خاطر فضایی که قبل از انقلاب بر شغل پرستاری حاکم بود، من اصلاً فکرش را هم نمیکردم که روزی سمت این حرفه بروم. یک روز بعد از مدرسه، یکی از دوستان صمیمیام پیشنهاد داد که با هم به مدرسه بهیاری برویم و شرایط پذیرش را جویا شویم؛ تا هم کاری یاد بگیریم و هم درآمدی کسب کنیم.
وقتی با هم به مدرسه بهیاری رفتیم. مسئولی را دیدم که هنوز حجاب کاملی نداشت، دوستم را ملامت کردم.
– دختر تو عقلت کجاست؟ واقعاً میخوای تو این شرایط کار کنی؟
آن روز دوستم را از تصمیماش منصرف کردم.
اوایل پیروزی انقلاب، بعد از تشکیل 20 بیست میلیونی، جهت آموزش کمکهای اولیه، یک گروه به عنوان نیروی بسیج به تهران اعزام شدیم. همان جا آموزش کمکهای اولیه را گذراندم. از طرفی، تعدادی از زخمیهای جنگ را به بیمارستان ۵۳۰ ارتش میآوردند. دیگر با جان آدمها سر و کار داشتم. نیروهای پرستاری قدیمی هم به چشم کسانی به ما نگاه میکردند که آمدهاند جای آنها را بگیرند. به همین خاطر، برخورد خوبی با ما نداشتند.
بعد از گرفتن دیپلم، که همزمان با انقلاب فرهنگی و بسته شدن دانشگاهها همراه بود، تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به آموزشگاه بهیاری بروم. با تجربهای که از بیمارستان به دست آورده بودم، میتوانستم در کادر درمانی و پرستاری که تأثیر چندانی از انقلاب نگرفته بودند، تحول ایجاد کنم. برای همین، با تعدادی از بچههای آموزشگاه، انجمن اسلامی تشکیل دادیم.
در مرحله اول، لباس یونیفرم کارآموزها را که هنوز شکل غیراسلامی داشت، تغییر دادیم. سپس کتابخانه کوچکی راه انداختیم و سعی کردیم مجلات و کتابهای انقلابی را به دست کادر پرستاری برسانیم. همچنین در مناسبتهای مختلف، ویژه برنامههایی ترتیب میدادیم و اهدافمان را پیش میبردیم.
سال ۶۱، از طرف سازمان بهداری، به آموزشگاه ما اطلاع دادند که تعدادی نیروی درمانی به مناطق جنگی اعزام خواهند کرد. من و دوستانم با شنیدن این خبر، ذوق زده شدیم. سر از پا نشناخته و فوری اعلام آمادگی کردیم. به همراه تعدادی از مربیان آموزشگاه، با یک مینیبوس، راهی سازمان مرکزی بهداری تهران شدیم. در کمال تعجب، آنجا مربیان برای رفتن به مناطق جنگی، ابراز نارضایتی کردند و دوباره ما را به زنجان برگرداندند. حسابی توی ذوقمان خورد، اما کوتاه نیامدیم.
بالاخره پیگیریهایمان نتیجه داد و در تابستان سال ۶۱، با تعدادی از کارآموزان بهیاری، عازم مناطق جنگی جنوب شدیم. نزدیک ظهر به فرودگاه اهواز رسیدیم؛ هوای خرماپزان جنوب، داغ و نفس گیر بود. از همان لحظه ورود، دنبال سایه میگشتیم تا پناه بگیریم. آنجا ما را سوار مینیبوسها کردند و به شهر آبادان بردند. به دو گروه تقسیم شدیم و در بیمارستان شهید بهشتی کارمان را شروع کردیم.
بعدها در بیمارستان «حکیم هیدجی» استخدام شدم و آنجا هم به فعالیتهای انقلابیام ادامه دادم. حالا که به آن روزها فکر میکنم، میبینم توانستیم به چیزی که میخواستیم برسیم. هرچند زمان زیادی ازمان گرفت. ولی حرکتمان رو به جلو بود و گاهی فکر میکنم، کار پرستاری توی تقدیرم بوده است.
*ایسنا