شاید تصور شود منظور از سالار، خود شهید همدانی باشد. نه. سالار لفظی بود که شهید همدانی خطاب به همسرش میگفت و این آخرین خداحافظی است که زن، مردش را سالار خطاب نکرد اما او از همسرش با این عنوان صداکرد.
شهدای ایران: شهید حاج محمود شهبازی را بنا بر منطقی که خواهم نوشت، غریب الغربای دفاع مقدس می دانم!
او از موثّرترین افراد در جنبش دانشجویی و مبارزات قبل از انقلاب در دانشگاه علم و صنعت بوده که بسیاری از بزرگان امروز خود را مدیون و وامدار آموزش ها و نگاه او در مبارزه می دانند.
او از نفرات اصلی و پشت پرده تسخیر لانه جاسوسی بود که شرح فعالیتهایش خود تحقیق و کتابی جداگانه و مفصّل می خواهد.
او جزو شورای اولیه فرماندهی سپاه بود که به محض بو بردن از مطرح شدن نامش برای مسئولیتهای بالای فرماندهی، مطابق رویه ای که داشت خیلی سریع به گوشه گمنامی می رود و علمی بر زمین مانده را بر می دارد و مجاهده ای جدید را شروع می کند؛ فرمانده سپاه همدان!
او فرمانده دلاور سپاه همدان بود که جبهه های میانی دفاع مقدس از سرپل ذهاب و تپه های قراویز گرفته تا دیواره های سنگی بازی دراز و قصرشیرین، شاهدان حماسه های مخلصانه و غریبانه او و همرزمان همدانی اش خاصه معاون، یار، همراه و عاشق و مریدش یعنی شهید(آه که حاج حسین برای قرار گرفتن این لفظ زیبا و ملکوتی کنار نامش چقدر زحمت کشید و صبوری کرد و مظلومانه زیست... نوش جانت باد شهید...) حاج حسین همدانی هستند.
او یکی از سه دلاوری بود که کنار پرده خانه خدا هم قسم شدند یک تیپ عملیاتی از نیروهای زبده خودشان تشکیل بدهند و نامش را هم محمدرسول الله بگذارند؛ فرمانده سپاه مریوان، فرمانده سپاه پاوه و فرمانده سپاه همدان (شهید حاج احمد متوسلیان، شهید حاج ابراهیم همت و شهید حاج محمود شهبازی)
او بنا به گفته محسن رضایی، گزینه اصلی برای فرماندهی این تیپ در شرف تأسیس بود اما مطابق معمول که از هر شهرت و اعتباری فراری بود، به هر شکل ممکن احمد متوسلیان را قانع کرد و او را برای فرماندهی پیشنهاد داد.
او جانشین تیپ و بعد لشکر محمد رسول الله بود که فتح المبین او را و آن چفیه قرمز و چهره مصممش را هرگز فراموش نخواهد کرد...
او کسی است که نخلستانهای اطراف جاده اهواز خرمشهر شهادت می دهند که به همراه حاج حسین همدانی، موحد دانش، قجه ای، رضا چراغی، علی آقای خوش لفظ، حبیب مظاهری و... مسیر طولانی و سخت شناسایی تا رسیدن به جاده آسفالت اهواز خرمشهر را به دو می رفتند و بر می گشتند تا قبل از سحر و روشن شدن هوا بتوانند باز گردند و هر شب به این مسیر چند کیلومتر جدید اضافه می شد و همینطور به تاولهایی که در پوتینها می ترکید و به خون می نشست و همچنان می دویدند تا به جاده برسند و مسیر عملیات الی بیت المقدس به رد قدمهای پر آبله و خون آلود اینهمه فرمانده شهید روشن شود...
و اما... این او که اینهمه از او گفتیم همانی بود که در الی بیت المقدس بعد از شهادت محسن وزوایی در مراحل اولیه عملیات بجز محور خودش فرماندهی محور محسن را هم به عهده گرفت و همزمان فرمانده هر دو محور سلمان و محرم شد یعنی فرمانده دو جناح عملیاتی لشکر بیست و هفت محمد رسول الله که تاریخ باید روایت کند حماسه بیست و هفت را در الی بیت المقدس...
و او در شب سوم خرداد یعنی یک شب مانده به آزادی خونین شهر در کنار نهر خیّن آسمانی شد تا... حاج حسین همدانی یک عمر را با پاهای مجروح و چشمان اشکبار به دنبال او بدود... تا برسد!
اما منطقی که شهید حاج محمود شهبازی را غریب الغربای جنگ می دانم اینست که اگر عملیات آزادسازی خرمشهر را بزرگترین و مهمترین اتفاق جنگ بدانیم و آنگاه بدانیم که تنها فرمانده ارشدی که در این عملیات به شهادت رسید حاج محمود شهبازی است و بعد ببینیم میزان غربت و گمنامی او را لابد به همین نتیجه خواهیم رسید که من رسیدم!
این متن اما راجع به محمود شهبازی نیست!!!
شاید حدود ده سال پیش بود... روزگاری که در رکاب هنرمرد جانباز دفاع مقدس یعنی حمید حسام که امروز به حق از نویسندگان صاحب نام و از چهره های درخشان این رسالت نورانی به شمار می رود مشغول مشق عشق بودم. در گفتگویی وقتی صحبت از غربت و گمنامی شهید شهبازی شد، گفت: او خودش نمی خواهد مطرح بشود و حتی الان هم نمی گذارد و این را در خواب به یکی از همرزمان هم گفته و... به رگ غیرتم برخورد و با همان بی ادبی که تا امروز هم با من هست گفتم: مگر دست خودش است؟ اصلا فرمانده شما بوده که بوده... فرمانده ما که نیست!
با دانشجوهای بسیجی که آنروزها کنار سردار باقرزاده بودند صحبت کردیم و آنها هم با بچه های علم و صنعت و اساتیدی که روزگاری هم دوره ای های حاج محمود شهبازی بودند و ستادی درست شد برای برگزاری اولین یادبود شهبازی در تهران!
در این ستاد بود که اولین بار حاج حسین همدانی را دیدم و اینکه تا سالهای بعد از آن هروقت یاد شهید شهبازی می افتاد و از او می گفت دریای مواج چشمان زلالش متلاطم می شد و موج ها به ساحل پلکها می خوردند. آن مراسم برگزار شد و خیلی ها آمدند و خیلی ها پیام دادند و چه حرفها که از شهبازی شنیدیم و به حیرتمان اضافه شد...
در آن مراسم برای اولین بار حاج حسین را در آغوش گرفتم و... چه می گویم؟! به زیارتش نائل شدم...؛ شب که به خانه رفتم با ذوقی که هنوز با من بود به همسرم گفتم امروز مردی را زیارت کردم که خود دریا بود با همان عظمت و زلالی و...؛ همسرم که می دانست از نظامی ها دل خوشی ندارم با تعجب گفت: ببین چه انسانی بوده که تو اینطور از او یاد می کنی! گفتم: از شهدا بود و حالا با اینکه جنگ را و شهدا را ندیده ام می توانم ادّعا کنم که با یک شهید آنهم یک فرمانده شهید دست دادم و معانقه کردم... و حالا که او سالار شهدای مدافع حرم شده به خود می بالم که با یکی از شهدای کربلا... الحمدلله رب العالمین.
اینها را نوشتم که بگویم وقتی پیام حاج حمید حسام را دیدم که برای رونمایی از کتاب جدیدش دعوتم کرده بود، ذوق کردم چرا که می دانستم از این دل عاشق و شیدا و از این بازوی مجروح و قلم شده هرچه می تراود معطر به شمیم خوش کربلا و اصحاب آخرالزمانی امام عشق است، اما وقتی دیدم که این کتاب، خاطرات همسر قهرمان و فداکار حاج حسین همدانی است هنوز که هیچ نمی دانستم به اشک نشستم و یاد مراسم رونمایی کتاب گلستان یازدهم و اسطوره ای بنام همسر شهید چیت سازیان افتادم... در انتهای سالن کنار حمید حسام نشسته بودم و کلیپی از این نادره بانوی وفا و صبوری پخش می شد؛ دو دستم را محکم به دسته صندلی گرفته بودم که لرزش هق هق خاموش و اشکهایی که بی صدا می ریختم معلوم نشود اما سرم را که پایین انداختم از گوشه چشم دیدم حاج حمید حسام هم غرق اشک است...
اما حالا و با این دعوت من مانده بودم و یک سه ضلعی غریب که مدام در ذهن و دلم رژه می رفت:
یک ضلع، شهید حاج محمود شهبازی که همه آنچه از او می دانستم از دریچه بیان و قلم حمید حسام در "راز نگین سرخ" و اشکهای حاج حسین همدانی و خاطرات او در کتاب "کنار نهر خیّن" بود؛ ضلع دیگر، شهید حاج حسین همدانی که مرید شهبازی بود و شاگرد او و برای من نماد خیلی چیزها مثل ساده زیستی حقیقی، اخلاص واقعی و ملموس و بی ریا، عاشقی به همان شیوه و روش شهدا و اربعین و پیاده روی و... چقدر حتی با همدوره ای های پیرمردش فرق داشت و بماند!
ضلع دیگر ماجرا هم، حاج حمید حسام که مرید و شاگرد همدانی بود و چه بگویم که از او و اخلاص کم نظیرش چه ها آموختم یا نه... نیاموختم اما لااقل تماشا کردم که می شود با تنی نحیف که زخمهای چندین و چند مجروحیت عجیب و غریب و موج گرفتگی های وحشتناک را با خود می کشد و گاه در چلّه تابستان طوری می لرزد که انگار بی لباس در ارتفاعات حاج عمران ایستاده می توان بی ادعا و بی حرف و حدیث مشغول مجاهده و عمل به تکلیف بود. دیدم که می شود با همه کمبودها و سختی ها یکروز بزرگترین جشنواره های ادبی و هنری دفاع مقدس را سامان داد و روزی دیگر بانی ساخت بی نظیرترین موزه دفاع مقدس در سطح کشور و یا شاید هم خاورمیانه شد و همزمان با اینها با دستی که به راستی از بازو قلم شده سلاح قلم را زمین نگذاشت و مدام مثل قناری پر سوخته ای که حدیث بهشت وصل را می خواند ذهن ها و دل های اسیر روزمرّگی و بیچارگی معاصر را به یاد عاشورا و جنة الحسین صلواة الله علیه انداخت!
حالا دعوت شده بودم به رونمایی از کتابی که روح حاج حسین همدانی در او بود و قلم حمید حسام در او جاری و شهبازی که در پرده ستر الهی است اما هست و نمی شود اسم همدانی بیاید و یاد حاج محمود نه (مثل همین متن که به نیت حاج حسین شروع شد اما...) و از سویی کتابی که یک وجه بی کران از ناشناختگی با خود داشت و آن راوی کتاب بود که همراه و همسر و رفیق و از همه مهمتر محرم شهید همدانی بود یعنی خانم پروانه چراغ نوروزی. نام کتاب هم خودش معمایی بود: خداحافظ سالار...
با این ذهنیت سه وجهی که دو مراد و دو مرید در خود داشت به مراسم رفتم و دوباره در انتهای سالن نشستم تا اینبار تنها تماشا کنم و در گریه های حسرت خودم و تحسین اهل بهشت ساعتی را به مستی بگذرانم... اما هیهات که این مراسم، مراسم رونمایی از کتاب نبود! مراسم یادبود حسین همدانی هم نبود! مراسم معرّفی یک شهید زنده بود یا نه، یک شهیده زنده!!! مراسم معرّفی یک شهید حاج حسین همدانی امّا در قامت یک زن و به قداست یک مادر...
چه بگویم که وقتی حسام پشت میکروفن رفت جملاتی گفت به این مضمون و همین مضمون کفایت می کند که دست از اطناب و حرّافی بردارم:
بعد از سی و چند سال که شهید همدانی را می شناختم و با او دوران مختلفی را در کسوت ها و شرایط مختلف زیسته بودم، تصویر روشنی از او داشتم و گمان می کردم حالا با حرفهای خانم پروانه چراغ نوروزی و در آیینه خاطرات زلال ایشان چهره شهید همدانی را واضح تر خواهم دید اما... همه ذهنیتم به هم ریخت چون ناگهان با شخصیت مستوره ای مواجه شدم که شانه به شانه همدانی بود و شریک حقیقی بسیاری از حماسه ها که نمی دانستم...
و حسن ختام این حرفها هم همین جمله حسام باشد که در جواب مجری برنامه در خصوص وجه تسمیه کتاب گفت:
شاید تصور شود که منظور از سالار، خود شهید همدانی باشد یا اینکه این اسم بخاطر شهادت ایشان که حبیب ابن مظاهر شهدای مدافع خیمه حضرت زینب سلام الله علیها شد باشد اما نه... این کلمه سالار لفظی بود که شهید همدانی خطاب به همسرش می گفت و او را سالار می دانست و این آخرین خداحافظی است که زن، مردش را سالار خطاب نکرد اما او از همسرش با این عنوان خداحافظی کرد: خداحافظ سالار!
*کاظم رستمی
*فارس
او از موثّرترین افراد در جنبش دانشجویی و مبارزات قبل از انقلاب در دانشگاه علم و صنعت بوده که بسیاری از بزرگان امروز خود را مدیون و وامدار آموزش ها و نگاه او در مبارزه می دانند.
او از نفرات اصلی و پشت پرده تسخیر لانه جاسوسی بود که شرح فعالیتهایش خود تحقیق و کتابی جداگانه و مفصّل می خواهد.
او جزو شورای اولیه فرماندهی سپاه بود که به محض بو بردن از مطرح شدن نامش برای مسئولیتهای بالای فرماندهی، مطابق رویه ای که داشت خیلی سریع به گوشه گمنامی می رود و علمی بر زمین مانده را بر می دارد و مجاهده ای جدید را شروع می کند؛ فرمانده سپاه همدان!
او فرمانده دلاور سپاه همدان بود که جبهه های میانی دفاع مقدس از سرپل ذهاب و تپه های قراویز گرفته تا دیواره های سنگی بازی دراز و قصرشیرین، شاهدان حماسه های مخلصانه و غریبانه او و همرزمان همدانی اش خاصه معاون، یار، همراه و عاشق و مریدش یعنی شهید(آه که حاج حسین برای قرار گرفتن این لفظ زیبا و ملکوتی کنار نامش چقدر زحمت کشید و صبوری کرد و مظلومانه زیست... نوش جانت باد شهید...) حاج حسین همدانی هستند.
او یکی از سه دلاوری بود که کنار پرده خانه خدا هم قسم شدند یک تیپ عملیاتی از نیروهای زبده خودشان تشکیل بدهند و نامش را هم محمدرسول الله بگذارند؛ فرمانده سپاه مریوان، فرمانده سپاه پاوه و فرمانده سپاه همدان (شهید حاج احمد متوسلیان، شهید حاج ابراهیم همت و شهید حاج محمود شهبازی)
او بنا به گفته محسن رضایی، گزینه اصلی برای فرماندهی این تیپ در شرف تأسیس بود اما مطابق معمول که از هر شهرت و اعتباری فراری بود، به هر شکل ممکن احمد متوسلیان را قانع کرد و او را برای فرماندهی پیشنهاد داد.
او جانشین تیپ و بعد لشکر محمد رسول الله بود که فتح المبین او را و آن چفیه قرمز و چهره مصممش را هرگز فراموش نخواهد کرد...
او کسی است که نخلستانهای اطراف جاده اهواز خرمشهر شهادت می دهند که به همراه حاج حسین همدانی، موحد دانش، قجه ای، رضا چراغی، علی آقای خوش لفظ، حبیب مظاهری و... مسیر طولانی و سخت شناسایی تا رسیدن به جاده آسفالت اهواز خرمشهر را به دو می رفتند و بر می گشتند تا قبل از سحر و روشن شدن هوا بتوانند باز گردند و هر شب به این مسیر چند کیلومتر جدید اضافه می شد و همینطور به تاولهایی که در پوتینها می ترکید و به خون می نشست و همچنان می دویدند تا به جاده برسند و مسیر عملیات الی بیت المقدس به رد قدمهای پر آبله و خون آلود اینهمه فرمانده شهید روشن شود...
و اما... این او که اینهمه از او گفتیم همانی بود که در الی بیت المقدس بعد از شهادت محسن وزوایی در مراحل اولیه عملیات بجز محور خودش فرماندهی محور محسن را هم به عهده گرفت و همزمان فرمانده هر دو محور سلمان و محرم شد یعنی فرمانده دو جناح عملیاتی لشکر بیست و هفت محمد رسول الله که تاریخ باید روایت کند حماسه بیست و هفت را در الی بیت المقدس...
و او در شب سوم خرداد یعنی یک شب مانده به آزادی خونین شهر در کنار نهر خیّن آسمانی شد تا... حاج حسین همدانی یک عمر را با پاهای مجروح و چشمان اشکبار به دنبال او بدود... تا برسد!
اما منطقی که شهید حاج محمود شهبازی را غریب الغربای جنگ می دانم اینست که اگر عملیات آزادسازی خرمشهر را بزرگترین و مهمترین اتفاق جنگ بدانیم و آنگاه بدانیم که تنها فرمانده ارشدی که در این عملیات به شهادت رسید حاج محمود شهبازی است و بعد ببینیم میزان غربت و گمنامی او را لابد به همین نتیجه خواهیم رسید که من رسیدم!
این متن اما راجع به محمود شهبازی نیست!!!
شاید حدود ده سال پیش بود... روزگاری که در رکاب هنرمرد جانباز دفاع مقدس یعنی حمید حسام که امروز به حق از نویسندگان صاحب نام و از چهره های درخشان این رسالت نورانی به شمار می رود مشغول مشق عشق بودم. در گفتگویی وقتی صحبت از غربت و گمنامی شهید شهبازی شد، گفت: او خودش نمی خواهد مطرح بشود و حتی الان هم نمی گذارد و این را در خواب به یکی از همرزمان هم گفته و... به رگ غیرتم برخورد و با همان بی ادبی که تا امروز هم با من هست گفتم: مگر دست خودش است؟ اصلا فرمانده شما بوده که بوده... فرمانده ما که نیست!
با دانشجوهای بسیجی که آنروزها کنار سردار باقرزاده بودند صحبت کردیم و آنها هم با بچه های علم و صنعت و اساتیدی که روزگاری هم دوره ای های حاج محمود شهبازی بودند و ستادی درست شد برای برگزاری اولین یادبود شهبازی در تهران!
در این ستاد بود که اولین بار حاج حسین همدانی را دیدم و اینکه تا سالهای بعد از آن هروقت یاد شهید شهبازی می افتاد و از او می گفت دریای مواج چشمان زلالش متلاطم می شد و موج ها به ساحل پلکها می خوردند. آن مراسم برگزار شد و خیلی ها آمدند و خیلی ها پیام دادند و چه حرفها که از شهبازی شنیدیم و به حیرتمان اضافه شد...
در آن مراسم برای اولین بار حاج حسین را در آغوش گرفتم و... چه می گویم؟! به زیارتش نائل شدم...؛ شب که به خانه رفتم با ذوقی که هنوز با من بود به همسرم گفتم امروز مردی را زیارت کردم که خود دریا بود با همان عظمت و زلالی و...؛ همسرم که می دانست از نظامی ها دل خوشی ندارم با تعجب گفت: ببین چه انسانی بوده که تو اینطور از او یاد می کنی! گفتم: از شهدا بود و حالا با اینکه جنگ را و شهدا را ندیده ام می توانم ادّعا کنم که با یک شهید آنهم یک فرمانده شهید دست دادم و معانقه کردم... و حالا که او سالار شهدای مدافع حرم شده به خود می بالم که با یکی از شهدای کربلا... الحمدلله رب العالمین.
اینها را نوشتم که بگویم وقتی پیام حاج حمید حسام را دیدم که برای رونمایی از کتاب جدیدش دعوتم کرده بود، ذوق کردم چرا که می دانستم از این دل عاشق و شیدا و از این بازوی مجروح و قلم شده هرچه می تراود معطر به شمیم خوش کربلا و اصحاب آخرالزمانی امام عشق است، اما وقتی دیدم که این کتاب، خاطرات همسر قهرمان و فداکار حاج حسین همدانی است هنوز که هیچ نمی دانستم به اشک نشستم و یاد مراسم رونمایی کتاب گلستان یازدهم و اسطوره ای بنام همسر شهید چیت سازیان افتادم... در انتهای سالن کنار حمید حسام نشسته بودم و کلیپی از این نادره بانوی وفا و صبوری پخش می شد؛ دو دستم را محکم به دسته صندلی گرفته بودم که لرزش هق هق خاموش و اشکهایی که بی صدا می ریختم معلوم نشود اما سرم را که پایین انداختم از گوشه چشم دیدم حاج حمید حسام هم غرق اشک است...
اما حالا و با این دعوت من مانده بودم و یک سه ضلعی غریب که مدام در ذهن و دلم رژه می رفت:
یک ضلع، شهید حاج محمود شهبازی که همه آنچه از او می دانستم از دریچه بیان و قلم حمید حسام در "راز نگین سرخ" و اشکهای حاج حسین همدانی و خاطرات او در کتاب "کنار نهر خیّن" بود؛ ضلع دیگر، شهید حاج حسین همدانی که مرید شهبازی بود و شاگرد او و برای من نماد خیلی چیزها مثل ساده زیستی حقیقی، اخلاص واقعی و ملموس و بی ریا، عاشقی به همان شیوه و روش شهدا و اربعین و پیاده روی و... چقدر حتی با همدوره ای های پیرمردش فرق داشت و بماند!
ضلع دیگر ماجرا هم، حاج حمید حسام که مرید و شاگرد همدانی بود و چه بگویم که از او و اخلاص کم نظیرش چه ها آموختم یا نه... نیاموختم اما لااقل تماشا کردم که می شود با تنی نحیف که زخمهای چندین و چند مجروحیت عجیب و غریب و موج گرفتگی های وحشتناک را با خود می کشد و گاه در چلّه تابستان طوری می لرزد که انگار بی لباس در ارتفاعات حاج عمران ایستاده می توان بی ادعا و بی حرف و حدیث مشغول مجاهده و عمل به تکلیف بود. دیدم که می شود با همه کمبودها و سختی ها یکروز بزرگترین جشنواره های ادبی و هنری دفاع مقدس را سامان داد و روزی دیگر بانی ساخت بی نظیرترین موزه دفاع مقدس در سطح کشور و یا شاید هم خاورمیانه شد و همزمان با اینها با دستی که به راستی از بازو قلم شده سلاح قلم را زمین نگذاشت و مدام مثل قناری پر سوخته ای که حدیث بهشت وصل را می خواند ذهن ها و دل های اسیر روزمرّگی و بیچارگی معاصر را به یاد عاشورا و جنة الحسین صلواة الله علیه انداخت!
حالا دعوت شده بودم به رونمایی از کتابی که روح حاج حسین همدانی در او بود و قلم حمید حسام در او جاری و شهبازی که در پرده ستر الهی است اما هست و نمی شود اسم همدانی بیاید و یاد حاج محمود نه (مثل همین متن که به نیت حاج حسین شروع شد اما...) و از سویی کتابی که یک وجه بی کران از ناشناختگی با خود داشت و آن راوی کتاب بود که همراه و همسر و رفیق و از همه مهمتر محرم شهید همدانی بود یعنی خانم پروانه چراغ نوروزی. نام کتاب هم خودش معمایی بود: خداحافظ سالار...
با این ذهنیت سه وجهی که دو مراد و دو مرید در خود داشت به مراسم رفتم و دوباره در انتهای سالن نشستم تا اینبار تنها تماشا کنم و در گریه های حسرت خودم و تحسین اهل بهشت ساعتی را به مستی بگذرانم... اما هیهات که این مراسم، مراسم رونمایی از کتاب نبود! مراسم یادبود حسین همدانی هم نبود! مراسم معرّفی یک شهید زنده بود یا نه، یک شهیده زنده!!! مراسم معرّفی یک شهید حاج حسین همدانی امّا در قامت یک زن و به قداست یک مادر...
چه بگویم که وقتی حسام پشت میکروفن رفت جملاتی گفت به این مضمون و همین مضمون کفایت می کند که دست از اطناب و حرّافی بردارم:
بعد از سی و چند سال که شهید همدانی را می شناختم و با او دوران مختلفی را در کسوت ها و شرایط مختلف زیسته بودم، تصویر روشنی از او داشتم و گمان می کردم حالا با حرفهای خانم پروانه چراغ نوروزی و در آیینه خاطرات زلال ایشان چهره شهید همدانی را واضح تر خواهم دید اما... همه ذهنیتم به هم ریخت چون ناگهان با شخصیت مستوره ای مواجه شدم که شانه به شانه همدانی بود و شریک حقیقی بسیاری از حماسه ها که نمی دانستم...
و حسن ختام این حرفها هم همین جمله حسام باشد که در جواب مجری برنامه در خصوص وجه تسمیه کتاب گفت:
شاید تصور شود که منظور از سالار، خود شهید همدانی باشد یا اینکه این اسم بخاطر شهادت ایشان که حبیب ابن مظاهر شهدای مدافع خیمه حضرت زینب سلام الله علیها شد باشد اما نه... این کلمه سالار لفظی بود که شهید همدانی خطاب به همسرش می گفت و او را سالار می دانست و این آخرین خداحافظی است که زن، مردش را سالار خطاب نکرد اما او از همسرش با این عنوان خداحافظی کرد: خداحافظ سالار!
*کاظم رستمی
*فارس