وقتی آمدند شهر ما هم حال هوایی دیگر داشت روز وصال فرا رسیده بود. بزرگمردانی که کتاب، درس ،مشق،مدرسه و بازیهای کودکانه را رها کردند رفتند و یحیی کمالیپور یکی از آن بزرگمردان است که هم اکنون 44 سال سن دارد و در زمان اسارت فقط 13 سال داشت. یعنی دو سال بعد از اسارت به سن تکلیف رسید....
به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛یحیی کمالی پورمیگوید: آبانماه 1361 که تنها دو ماه از آغاز سال تحصیلی جدید گذشته بود قسمت این بود که از سن 13 سالگی هجرت را آغاز کنم و اگر چه به یقین میدانستیم این هجرت به درازا میکشد ولی مطمئن بودیم روزی باز خواهیم گذشت.
گفتند آتشپرست هستید
وقتی جبهه بودیم با بچهها صحبت میکردیم و هر کسی میگفت دوست دارد چه اتفاقی برایش بیفتد. شهید ،جانباز و یا اسیر بشود. جالب است من و همه بچههایی که با هم بودیم اصلا نمیگفتیم دوست داریم اسیر بشویم و از اسارت میترسیدیم و قدرت نداشتیم بگوئیم دوست داریم اسیر بشویم.
خداوند مصلحت را در این دید که از هرچه میترسیدیم و برایمان سخت بود،رقم بخورد و روزهای اول اسارت مثل یک شوک بود؛ نه اینکه خیلی شجاع و قوی باشیم، بلکه در فضای ناباورانهای بودیم. ما چرخاندن در خیابانهای شهر «ردمادی» را تجربه کردیم. ما را آتشپرست معرفی کردند و در کوچهها گوجه و خیار گندیده به طرفمان پرتاب کردند و با تحمل این مصیبتها، تازه متوجه شدیدم که در چنگال یک رژیم «پست» قرار داریم. در زمانی که ما را میچرخاندند میگفتند خداوند را شاکریم که ما را بر ارتش آتش پرستان پیروز کرد. البته این را بعدا از ترجمه صحبتهایشان فهمیدم. اما وقتی صدای اللهاکبر بچهها از داخل ماشینهایی که در شهر می چرخاندمان بلند شد مردمی که هلهله میزدند متوجه شدند ما «که» هستیم.
یادی از شهید شهسواری
قبل ازهر موضوعی تنها به یک چیز فکر میکردیم آن هم این که برای حفظ هویت و دفاع از آرمانهایمان در برابر هر اتفاقی صبر بکنیم هر چند که این صبر به درازا کشید ولی مفتخر هستیم در تمام آن سالها با انواع شکنجههای اسرائیلی تا چند قدمی مرگ پیش رفتیم ولی حاضر نشدیم به اندازه یک سر سوزن حرفی بزنیم و یا عملی انجام بدهیم که خدای نکرده علیه کشورمان از آن استفاده شود.
بعضا مصاحبههایی از اسرا پخش میشد که گواه این ادعا هستند یا همین فریاد «الموت بر صدام» آزاده سرافراز شهید محمد شهسواری که جا دارد یادش گرامی داشته شود،چقدر لرزه بر اندام دشمنان انداخت. شاید بیشتر از صدها بمب.
وقتی یک اسیر 14 ساله اهل اردستان(مهدی طحانیان) با یک خبرنگار هندی بدون حجاب مصاحبه نمیکند یعنی داشتن روحیه بزرگ معنوی؛ آنهم در اسارت. و بگوید تا حجابت را رعایت نکنی حرف نمیزنم و شعر مشهور"ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است..."از قلب یک 14 ساله بیرون میآید و باعث میشود خبرنگار زن هندی روسری بپوشد و و با این اسیر مصاحبه کند.
تیر خلاصی که شلیک نشداولین شکنجهها درست بعد از اسارت شروع شد. زمانی که اسیر شدیم من از ناحیه پا،دست و صورت مجروح شده بودم و افسر عراقی بالای سرم ایستاده بود و میخواست تیر خلاصی به ما شلیک کند. در آن لحظه یک سرباز عراقی قوی هیکل آمد و لحظهای با هم صحبت کردند و دست من را یکدفعه گرفت و با تمام ددمنشی روی خاک و خاشاک با بدنی مجروح کشید. وانمود میکرد که میخواهد من را نجات بدهد .
عراقیها وقتی مجرحان را اسیر میکردند حال و حوصله مداوای آنها را نداشتند و ترجیح میدادند به هر شکلی آنها را شهید بکنند تا اسیر. که با حالت اشاره به من گفت همین جا بنشین و از این به بعد به تو کاری نداریم. درک کردن اینکه اسیر شدیم سخت بود تازه بعد از اینکه از تونل وحشت تبلیغاتی رد شدیم کم کم بارومان شد که اسیر شدیم. اصلا در آن لحظهها قدرت فکر کردن نداشتیم که بتوانیم عکسالعمل نشان بدهیم. افرادی بودند که با هم اسیر شدیم. مجید دهقان فرمانده قبلی سپاه جیرفت،آقای نیک سرشت و دیگر دوستان. همه با یکی دو سال تفاوت سنی اسیر شده بودیم ولی چه روحیهای آنها را به این سمت و سو هدایت کرده بود فقط خدا میداند.
در مقابل آزادی من چند اسیر خواستند
کسی کتاب دعای کمیل را به صورت کامل نداشت. یک روز یکی از بچهها گفت کسی بلد است دعای کمیل را کامل بخواند. گفتم من حفظ هستم و خواندمش. و یک نفر دیگر آن را نوشت. وقتی افسر عراقی متوجه شد ما را با سن سال کم از شرایطی که دیگر هم سن سالانمان داشتند خارج کردند. به خاطر اینکه من را جزو افرادی میدانستند که برای کشور ما مهم است به دلیل همین دعای کمیل که حفظ بودم جزو آخرین گروه آزادگان بودم و برای آزدایام من چند اسیر خودشان را مطالبه میکردند.
روز آخر اسارت هم بیگاری کشیدیم
از بس که ما را سر کار گذاشته بودند باورمان نمیشد که میخواهیم آزاد بشویم و زمانیکه صدام لعنتی در تلویزیون عراق حاضر شد و گفت"هر چه گفتید قبول کردیم "و تاریخی را برای آزادی اسرا اعلام کرد،لحظه خوبی بود اگرچه در بند یک کشوری بودیم که بویی از انسانیت نداشت. روزی که گفتند سوار اتوبوس بشوید که میخواهیم آزادتان بکنیم. ما را بردند جایی که در آخرین لحظات از ما بیگاری بکشند و گفتند باید این بلوکها را جابجا بکنید و وقتی بیشتر بلوکها را جابجا کرددیم باز گفتند سوار اتوبوس بشوید با همان دستهای خاکی. وقتی گفتیم اجازه بدهید کولهپشتیمان را که داده بودند برداریم همه وسایلمان را مقابل چشممان روی هم ریختند و آتش زدند. حتی دستنوشتههای بچهها و نقاشیهایی که کشیده بودند هم سوخت. گفتیم آتش بزنند ولی به آزادی میارزد.
لب مرز یک روز به ما آب ندادند
ما را آوردند لب مرز خسروی. دیدم دو نفر از نیروهای صلیب سرخ اسامی ما را یاداشت میکنند از ساعت 10 صبح روزی که سوار اتوبوس شدیم تا ساعت پنج صبح روز بعد یک قطره آب به بچهها ندادند.
وقتی وارد خاک ایران شدیم همه به سجده افتادند و نماز شکر خواندند و بعد به اصفهان برای طی مراحل قرنطینه انتقالمان دادند. شش روز طول کشید تا اینکه ششم شهریورماه وارد جیرفت شدیم و همه جلوی همین سپاه فعلی به استقبالمان آمده بودند. پدرم روی جایگاه بود و همه را میبوسید و شاید فکر نمیکرد کدامیک بچهاش است که من اورا شناختم و جلو رفتم . حق داشت چون وقتی من رفتم بچهای 13 ساله بودم ولی حالا 22 ساله بودم. ریش و سبیل داشتم و بخشی از موهای سرم ریخته بود.
«از هلیل تا حریم ملکوت» حمایت نمیشود
بعد از اسارت، تحصیلاتم را از سوم راهنمایی تا دانشگاه سه سال تمام کردم. وقتی بعضی از کتب درسی را نگاه میکردم برایم خیلی آسان بنظر میرسیدند البته بخشی از موفقیت خودم مدیون شخصی بنام ابراهیم پلاشی میدانم. در سال 73 دانشجوی نمونه کشوری شدم و از دست رئیس جمهور وقت هم هدایایی به همراه لوح تقدیر دریافت کردم.
تا کنون چهار عنوان کتاب نوشتهام که سه تای آنها(مقاومت در اسارت،سلول سرد،صنوبران صبور)چاپ شدهاند ولی برای چاپ یک کتاب بنام "از هلیل تا حریم ملکوت"شامل تاریخ دفاع مقدس جیرفت با بیش از 750 صفحه که برای تهیه مطالب آن خیلی زحمت کشیدهام،مشکل مالی دارم.
البته بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس حاضر شده تنها بخشی را که مربوط به دفاع مقدس است چاپ کند و بنیاد شهید هم فقط همان بخشی را مربوط به شهدا و آزادگان است متقبل بشود که جدا کردن مطالب کتاب مقدور نیست و مطالبش یکجا باشند مفید خواهد بود ولی هر وقت دلم میگیرد ورقش میزنم و یادی از دوستانم میکنم که بار سفر بستهاند و در نزد پروردگارشان روزی می خورند.
وقتی «نَه» مسئولان را در پیگیری برای چاپ این کتاب شنیدم دیگر دنبالش نرفتم ولی شاید بعد از مرگم سرنوشت این کتاب هم معلوم شد.
یحیی کمالی پور چهار فرزند دارد و در حال حاضر در دستگاه قضایی استان کرمان مشغول به خدمت است.
منبع:ایسنا
گفتند آتشپرست هستید
وقتی جبهه بودیم با بچهها صحبت میکردیم و هر کسی میگفت دوست دارد چه اتفاقی برایش بیفتد. شهید ،جانباز و یا اسیر بشود. جالب است من و همه بچههایی که با هم بودیم اصلا نمیگفتیم دوست داریم اسیر بشویم و از اسارت میترسیدیم و قدرت نداشتیم بگوئیم دوست داریم اسیر بشویم.
خداوند مصلحت را در این دید که از هرچه میترسیدیم و برایمان سخت بود،رقم بخورد و روزهای اول اسارت مثل یک شوک بود؛ نه اینکه خیلی شجاع و قوی باشیم، بلکه در فضای ناباورانهای بودیم. ما چرخاندن در خیابانهای شهر «ردمادی» را تجربه کردیم. ما را آتشپرست معرفی کردند و در کوچهها گوجه و خیار گندیده به طرفمان پرتاب کردند و با تحمل این مصیبتها، تازه متوجه شدیدم که در چنگال یک رژیم «پست» قرار داریم. در زمانی که ما را میچرخاندند میگفتند خداوند را شاکریم که ما را بر ارتش آتش پرستان پیروز کرد. البته این را بعدا از ترجمه صحبتهایشان فهمیدم. اما وقتی صدای اللهاکبر بچهها از داخل ماشینهایی که در شهر می چرخاندمان بلند شد مردمی که هلهله میزدند متوجه شدند ما «که» هستیم.
یادی از شهید شهسواری
قبل ازهر موضوعی تنها به یک چیز فکر میکردیم آن هم این که برای حفظ هویت و دفاع از آرمانهایمان در برابر هر اتفاقی صبر بکنیم هر چند که این صبر به درازا کشید ولی مفتخر هستیم در تمام آن سالها با انواع شکنجههای اسرائیلی تا چند قدمی مرگ پیش رفتیم ولی حاضر نشدیم به اندازه یک سر سوزن حرفی بزنیم و یا عملی انجام بدهیم که خدای نکرده علیه کشورمان از آن استفاده شود.
بعضا مصاحبههایی از اسرا پخش میشد که گواه این ادعا هستند یا همین فریاد «الموت بر صدام» آزاده سرافراز شهید محمد شهسواری که جا دارد یادش گرامی داشته شود،چقدر لرزه بر اندام دشمنان انداخت. شاید بیشتر از صدها بمب.
وقتی یک اسیر 14 ساله اهل اردستان(مهدی طحانیان) با یک خبرنگار هندی بدون حجاب مصاحبه نمیکند یعنی داشتن روحیه بزرگ معنوی؛ آنهم در اسارت. و بگوید تا حجابت را رعایت نکنی حرف نمیزنم و شعر مشهور"ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است..."از قلب یک 14 ساله بیرون میآید و باعث میشود خبرنگار زن هندی روسری بپوشد و و با این اسیر مصاحبه کند.
تیر خلاصی که شلیک نشداولین شکنجهها درست بعد از اسارت شروع شد. زمانی که اسیر شدیم من از ناحیه پا،دست و صورت مجروح شده بودم و افسر عراقی بالای سرم ایستاده بود و میخواست تیر خلاصی به ما شلیک کند. در آن لحظه یک سرباز عراقی قوی هیکل آمد و لحظهای با هم صحبت کردند و دست من را یکدفعه گرفت و با تمام ددمنشی روی خاک و خاشاک با بدنی مجروح کشید. وانمود میکرد که میخواهد من را نجات بدهد .
عراقیها وقتی مجرحان را اسیر میکردند حال و حوصله مداوای آنها را نداشتند و ترجیح میدادند به هر شکلی آنها را شهید بکنند تا اسیر. که با حالت اشاره به من گفت همین جا بنشین و از این به بعد به تو کاری نداریم. درک کردن اینکه اسیر شدیم سخت بود تازه بعد از اینکه از تونل وحشت تبلیغاتی رد شدیم کم کم بارومان شد که اسیر شدیم. اصلا در آن لحظهها قدرت فکر کردن نداشتیم که بتوانیم عکسالعمل نشان بدهیم. افرادی بودند که با هم اسیر شدیم. مجید دهقان فرمانده قبلی سپاه جیرفت،آقای نیک سرشت و دیگر دوستان. همه با یکی دو سال تفاوت سنی اسیر شده بودیم ولی چه روحیهای آنها را به این سمت و سو هدایت کرده بود فقط خدا میداند.
در مقابل آزادی من چند اسیر خواستند
کسی کتاب دعای کمیل را به صورت کامل نداشت. یک روز یکی از بچهها گفت کسی بلد است دعای کمیل را کامل بخواند. گفتم من حفظ هستم و خواندمش. و یک نفر دیگر آن را نوشت. وقتی افسر عراقی متوجه شد ما را با سن سال کم از شرایطی که دیگر هم سن سالانمان داشتند خارج کردند. به خاطر اینکه من را جزو افرادی میدانستند که برای کشور ما مهم است به دلیل همین دعای کمیل که حفظ بودم جزو آخرین گروه آزادگان بودم و برای آزدایام من چند اسیر خودشان را مطالبه میکردند.
روز آخر اسارت هم بیگاری کشیدیم
از بس که ما را سر کار گذاشته بودند باورمان نمیشد که میخواهیم آزاد بشویم و زمانیکه صدام لعنتی در تلویزیون عراق حاضر شد و گفت"هر چه گفتید قبول کردیم "و تاریخی را برای آزادی اسرا اعلام کرد،لحظه خوبی بود اگرچه در بند یک کشوری بودیم که بویی از انسانیت نداشت. روزی که گفتند سوار اتوبوس بشوید که میخواهیم آزادتان بکنیم. ما را بردند جایی که در آخرین لحظات از ما بیگاری بکشند و گفتند باید این بلوکها را جابجا بکنید و وقتی بیشتر بلوکها را جابجا کرددیم باز گفتند سوار اتوبوس بشوید با همان دستهای خاکی. وقتی گفتیم اجازه بدهید کولهپشتیمان را که داده بودند برداریم همه وسایلمان را مقابل چشممان روی هم ریختند و آتش زدند. حتی دستنوشتههای بچهها و نقاشیهایی که کشیده بودند هم سوخت. گفتیم آتش بزنند ولی به آزادی میارزد.
لب مرز یک روز به ما آب ندادند
ما را آوردند لب مرز خسروی. دیدم دو نفر از نیروهای صلیب سرخ اسامی ما را یاداشت میکنند از ساعت 10 صبح روزی که سوار اتوبوس شدیم تا ساعت پنج صبح روز بعد یک قطره آب به بچهها ندادند.
وقتی وارد خاک ایران شدیم همه به سجده افتادند و نماز شکر خواندند و بعد به اصفهان برای طی مراحل قرنطینه انتقالمان دادند. شش روز طول کشید تا اینکه ششم شهریورماه وارد جیرفت شدیم و همه جلوی همین سپاه فعلی به استقبالمان آمده بودند. پدرم روی جایگاه بود و همه را میبوسید و شاید فکر نمیکرد کدامیک بچهاش است که من اورا شناختم و جلو رفتم . حق داشت چون وقتی من رفتم بچهای 13 ساله بودم ولی حالا 22 ساله بودم. ریش و سبیل داشتم و بخشی از موهای سرم ریخته بود.
«از هلیل تا حریم ملکوت» حمایت نمیشود
بعد از اسارت، تحصیلاتم را از سوم راهنمایی تا دانشگاه سه سال تمام کردم. وقتی بعضی از کتب درسی را نگاه میکردم برایم خیلی آسان بنظر میرسیدند البته بخشی از موفقیت خودم مدیون شخصی بنام ابراهیم پلاشی میدانم. در سال 73 دانشجوی نمونه کشوری شدم و از دست رئیس جمهور وقت هم هدایایی به همراه لوح تقدیر دریافت کردم.
تا کنون چهار عنوان کتاب نوشتهام که سه تای آنها(مقاومت در اسارت،سلول سرد،صنوبران صبور)چاپ شدهاند ولی برای چاپ یک کتاب بنام "از هلیل تا حریم ملکوت"شامل تاریخ دفاع مقدس جیرفت با بیش از 750 صفحه که برای تهیه مطالب آن خیلی زحمت کشیدهام،مشکل مالی دارم.
البته بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس حاضر شده تنها بخشی را که مربوط به دفاع مقدس است چاپ کند و بنیاد شهید هم فقط همان بخشی را مربوط به شهدا و آزادگان است متقبل بشود که جدا کردن مطالب کتاب مقدور نیست و مطالبش یکجا باشند مفید خواهد بود ولی هر وقت دلم میگیرد ورقش میزنم و یادی از دوستانم میکنم که بار سفر بستهاند و در نزد پروردگارشان روزی می خورند.
وقتی «نَه» مسئولان را در پیگیری برای چاپ این کتاب شنیدم دیگر دنبالش نرفتم ولی شاید بعد از مرگم سرنوشت این کتاب هم معلوم شد.
یحیی کمالی پور چهار فرزند دارد و در حال حاضر در دستگاه قضایی استان کرمان مشغول به خدمت است.
منبع:ایسنا