یکی از نگهبانان عراقی سالن که سخت تحت تاثیر حال و هوای معنوی دعای توسل اسرا قرار گرفته بود، در همان حال که گریه میکرد با عصبانیت تمام عکس صدام را از دیوار کند.
به گزارش شهدای ایران ، رزمندگانی که سالهای جوانی و نوجوانی خود را در جبهههای جنگ سپری کردند تجربههای متفاوتی از حضور در شرایط سخت و کم نظیر جنگ دارند. در این میان رزمندگانی که به دست نیروهای بعث عراقی به اسارت درآمدد تجربهای از مشقت اسارت به همراه درد غربت و شکنجهها را با عمق جانشان درک کردند. در ادامه چند روایت از آزادگان سرافراز کشور در مواجهه با سختیهای اسارت را میخوانیم.
هوشنگ مصطفوی: زخم های دوران اسارت معضل بزرگی بودند تا جایی که اکثر بچه ها با آن دست و پنجه نرم کرده و درگیر بودند و عراقی ها هم به هیچ وجه حاضر به مداوای زخم ها و جراحات بچه ها نبودند، از طرفی پزشکی هم نبود تا در این خصوص دستگیری یا احیانا راهنماییمان کند، در این میان تعدادی از بچه ها بودند که آشنایی نسبی با پرستاری و درمان داشتند و جانانه به کمک زخمی ها شتافتند.
انصافا وقت گذاشته و از حداقل های موجود بیشترین استفاده درمانی و پرستاری را برای بچه های مجروح به عمل می آوردند. باید بگویم که این عزیزان، پرستاران گمنامی بودند که بیشترین و بزرگترین حق را به گردن مجروحین داشتند و دارند، بد نیست یادی کنیم از چند تن از عزیزان، اسماعیل چاووشی از دوستان تیرون و کرون اصفهان و دیگری علی مطلق از دوستان یاسوجی، رمضان از بچه های قزوین، خدا حقشان را بر ما حلال کند. این بزرگواران نهایت سعی و تلاش خود را برای درمان مجروحین مصروف داشته و به معنای واقعی از بچه ها پرستاری می کردند و به هر طریقی از عراقی ها امکانات مورد نیاز درمانی را میگرفتند تا بچه ها دچار مشکل نشوند.
حسین مظفری: صبح یکی از روزهای اسارت بچه ها را در سوز و سرمای زمستان از آسایشگاه بیرون آورده بودند. سروان عراقی بعد از آمارگیری گفت: امروز همه باید ورزش کنید، ما نیز کمی نرمش کرده و سپس شروع به دویدن دور محوطه کردیم. ضربه های پا در حین دویدن ما را به یاد حال و هوای جبهه انداخت. با وجود آنکه در زندگی مشقت بار اسارت همگی تحلیل رفته و روز به روز ضعیف تر شده بودیم اما در آن هنگام هماهنگی برادران در بدو رو قابل ستایش بود. دست ها را مشت کرده روی سینه قرار داده بودیم، کم کم صدای زمزمه یک، دو، سه، علی به طنین بلندی تبدیل شد که دیوارهای آسایشگاه را می لرزاند. ذکر نام حضرت علی (ع) در ضربه چهارم به مثابه گلوله ای بود که در مرکز اسارت، بر قلب دشمن می نشست.
سروان عراقی از ترس، خود را گم کرده بود. سوت داخل باش که به معنای ورود به آسایشگاه بود، به صدا درآمد اما هیچ کس به آن توجهی نکرد. با «یک، دو، سه، علی» کنترل اوضاع از دست عراقی ها خارج شده بود. گروه های کمکی سربازان عراقی با ضربات کابل و باتوم و چوبدستی به استقبال ما آمدند و عاقبت با به کار بردن تمام توان نظامی خود، توانستند ما را متوقف کنند. پس از آن بعثی ها مثل گرگ درنده به جان بچه ها افتادند و عقده هاشان را بر سر آن ها خالی کردند، این وضعیت تا بعد از ظهر ادامه داشت.
احمد محمد زمانی: چند شبی از اسارتمان می گذشت و ما را در سالنی واقع در شهر بصره محبوس کرده بودند. پس از به جای آوردن نماز مغرب، برق سالن قطع شد و در آن فضای تاریک و حزن انگیز، در آن سیاهی ظلمت، دل هایمان عجیب گرفته بود و غم سنگینی را احساس می کردیم.
یکی از برادران شروع به خواندن دعای توسل کرد و پس از آن زار زار گریستیم. جو روحانی و ملکوتی عجیبی بر سالن حاکم شده بود که ناگاه یکی از نگهبانان عراقی سالن که سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود در همان حال که گریه می کرد با عصبانیت تمام عکس صدام را از دیوار کند، آن را ریز ریز کرد و داخل سطل آشغال ریخت.
هوشنگ مصطفوی: زخم های دوران اسارت معضل بزرگی بودند تا جایی که اکثر بچه ها با آن دست و پنجه نرم کرده و درگیر بودند و عراقی ها هم به هیچ وجه حاضر به مداوای زخم ها و جراحات بچه ها نبودند، از طرفی پزشکی هم نبود تا در این خصوص دستگیری یا احیانا راهنماییمان کند، در این میان تعدادی از بچه ها بودند که آشنایی نسبی با پرستاری و درمان داشتند و جانانه به کمک زخمی ها شتافتند.
انصافا وقت گذاشته و از حداقل های موجود بیشترین استفاده درمانی و پرستاری را برای بچه های مجروح به عمل می آوردند. باید بگویم که این عزیزان، پرستاران گمنامی بودند که بیشترین و بزرگترین حق را به گردن مجروحین داشتند و دارند، بد نیست یادی کنیم از چند تن از عزیزان، اسماعیل چاووشی از دوستان تیرون و کرون اصفهان و دیگری علی مطلق از دوستان یاسوجی، رمضان از بچه های قزوین، خدا حقشان را بر ما حلال کند. این بزرگواران نهایت سعی و تلاش خود را برای درمان مجروحین مصروف داشته و به معنای واقعی از بچه ها پرستاری می کردند و به هر طریقی از عراقی ها امکانات مورد نیاز درمانی را میگرفتند تا بچه ها دچار مشکل نشوند.
حسین مظفری: صبح یکی از روزهای اسارت بچه ها را در سوز و سرمای زمستان از آسایشگاه بیرون آورده بودند. سروان عراقی بعد از آمارگیری گفت: امروز همه باید ورزش کنید، ما نیز کمی نرمش کرده و سپس شروع به دویدن دور محوطه کردیم. ضربه های پا در حین دویدن ما را به یاد حال و هوای جبهه انداخت. با وجود آنکه در زندگی مشقت بار اسارت همگی تحلیل رفته و روز به روز ضعیف تر شده بودیم اما در آن هنگام هماهنگی برادران در بدو رو قابل ستایش بود. دست ها را مشت کرده روی سینه قرار داده بودیم، کم کم صدای زمزمه یک، دو، سه، علی به طنین بلندی تبدیل شد که دیوارهای آسایشگاه را می لرزاند. ذکر نام حضرت علی (ع) در ضربه چهارم به مثابه گلوله ای بود که در مرکز اسارت، بر قلب دشمن می نشست.
سروان عراقی از ترس، خود را گم کرده بود. سوت داخل باش که به معنای ورود به آسایشگاه بود، به صدا درآمد اما هیچ کس به آن توجهی نکرد. با «یک، دو، سه، علی» کنترل اوضاع از دست عراقی ها خارج شده بود. گروه های کمکی سربازان عراقی با ضربات کابل و باتوم و چوبدستی به استقبال ما آمدند و عاقبت با به کار بردن تمام توان نظامی خود، توانستند ما را متوقف کنند. پس از آن بعثی ها مثل گرگ درنده به جان بچه ها افتادند و عقده هاشان را بر سر آن ها خالی کردند، این وضعیت تا بعد از ظهر ادامه داشت.
احمد محمد زمانی: چند شبی از اسارتمان می گذشت و ما را در سالنی واقع در شهر بصره محبوس کرده بودند. پس از به جای آوردن نماز مغرب، برق سالن قطع شد و در آن فضای تاریک و حزن انگیز، در آن سیاهی ظلمت، دل هایمان عجیب گرفته بود و غم سنگینی را احساس می کردیم.
یکی از برادران شروع به خواندن دعای توسل کرد و پس از آن زار زار گریستیم. جو روحانی و ملکوتی عجیبی بر سالن حاکم شده بود که ناگاه یکی از نگهبانان عراقی سالن که سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود در همان حال که گریه می کرد با عصبانیت تمام عکس صدام را از دیوار کند، آن را ریز ریز کرد و داخل سطل آشغال ریخت.
*دفاع پرس