شهيدان عباس داورزني و محمدرضا مرادي نه تنها دو رزمنده، دو همسنگر و دو همقطار بودند بلكه مثل روحي در دو جسم هميشه و همه جا با هم ديده ميشدند.
شهدای ایران :شهيدان عباس داورزني و محمدرضا مرادي نه تنها دو رزمنده، دو همسنگر و دو همقطار بودند بلكه مثل روحي در دو جسم هميشه و همه جا با هم ديده ميشدند. يكي بچه خيابان پيروزي تهران بود كه مدتي ميشد به قرچك ورامين رفته بودند و ديگري بزرگشده پل سيمان شهرري. اما مسجد و پاتوقشان يكي بود و از نوجواني كه با هم دست رفاقت دادند، هيچ وقت از هم جدا نشدند و حشر و نشر و فعاليتهايشان با هم بود. هر دو با هم از ارتش شاهنشاهي فرار كردند، با هم وارد فعاليتهاي انقلابي شدند، با هم به عضويت كميته و بعد سپاه درآمدند، با ضد انقلاب در كردستانات جنگيدند، با هم به جبهه رفتند و حتي با هم به شهادت رسيدند. اين با هم بودنها اتفاقي نبود. عهد و پيماني بود بين اين دو شهيد كه خدا هم مهر تأييدي به پيمانشان زد و هر دو را با هم در يك لحظه به آسمانها برد. متن زير نگاهي به دوستي ماندگار شهيدان عباس داورزني و محمدرضا مرادي است كه در گفت و گو با محسن داورزني برادر شهيد داورزني، حسين داوودي شوهر خواهر و همرزم دو شهيد و همچنين فاطمه دانشور جليل نويسنده كتاب زندگينامه شهيد محمدرضا مرادي در قالب روايت زير پيش رو داريد.
شهرري 1339
صبح يك روز جمعه بود كه خانه مشباقر مرادي و صغري ذوالفقاري روشنتر از هر زمان ديگري شد. نوري به قلبشان تابيد كه مِن بعد صبحشان را سفيدتر و شب شان را دنج ميكرد. «محمد رضا» اولين فرزند اين دو زوج بود كه همديگر را در كارخانه پشمريسي در جواديه تهران ديده بودند و با اصرارهاي مشباقر، با هم ازدواج ميكنند. مشباقر شغل ثابتي نداشت. اين ور و آن ور ميچرخيد و كاسبي ميكرد، كم درميآورد، اما حلال ميخورد و چرخ زندگيشان را كجدار و مريز ميچرخاند. محمدرضاي شيرپاك خورده، با چنين پدري و در دامن چنين مادر پاك دامني رشد كرد و به سن نوجواني رسيد.
پل سيمان
مسجد امام سجاد(ع) در محله پل سيمان شهرري، مدتي ميشد كه در يكي از اتاقهايش خانواده مرادي را جا داده بود. حالا شغل مشباقر سرايداري مسجد بود. البته هنوز هم دستفروشي ميكرد و هر كاري از دستش برميآمد انجام ميداد تا يك قرانش را دوزار كند و خرج عيال و بچهها را دربياورد. خدا بعد از محمدرضا سه دختر به آنها داده بود و خرجومخارجش هم بالاتر رفته بود. محمدرضا در محيط مسجد رشد كرد و همه وجودش بوي مسجد ميداد. حتي رفقايش كه اغلب بچههاي همان حوالي بودند. مثل عباس داورزني كه سال 1340 در خيابان پيروزي متولد شده بود، اما بيشتر در محله پل سيمان ميچرخيد و نمازهايش را در مسجد امام سجاد(ع) ميخواند. محمدرضا و عباس در شبستان همين مسجد با هم دوست شدند. شانه به شانه هم نماز ميخواندند و قد ميكشيدند. آنها كمي بعد به محله صفائيه رفتند و از محضر آيتالله غيوري كه وجههاي انقلابي داشت، بهره بردند.
هنگ تكاوري نوجوانان
رضا مرادي شنيده بود ارتش واحدي به نام هنگ تكاوري نوجوانان وجود دارد. خودش هم كه از بچگي عشق كارهاي نظامي داشت. بنابراين با عباس فكرهايشان را روي هم گذاشتند و اواسط دهه 50 فرم پر كردند و عضو اين يگان شدند. رضا آن موقع 17 سال داشت و عباس هم كه 16 ساله بود. عباس با چهرهاي كه هنوز رنگ ريش و سبيل به خودش نديده بود، در لباس نظامي مقبولتر از هر زمان ديگري به نظر ميرسيد. شكل و شمايل رضا هم كم از او نداشت، با اينكه هر دو صورتهاي بچگانهاي داشتند، اما در آموزشهاي سخت و فشرده تكاوري، جزو نفرات برتر بودند. در رضا مرادي تكتيراندازي ذاتي بود. هدفي را نشانه ميگرفت، اگر جان داشت بايد فاتحهاش را ميخواندي! عباس هم كه با قدي نسبتاً كوتاهتر از رضا، جلد و چابك بود و موانع ميدان آموزشي را تند و تند رد ميكرد. سال 57 اما اوضاع براي اين دو تكاور نوجوان تغيير كرد.
فرار از نظام
رضا مرادي به سرش افتاده بود از ارتش فرار كند. يعني امام خميني(ره) دستور داده بود هر كسي ميتواند از خدمت براي رژيم شاهنشاهي شانه خالي كند. رضا مدتي ميشد كه اعلاميههاي اين سيد نوراني را ميخواند و با نهضت اسلامياش آشنا شده بود. موضوع را با عباس داورزني در ميان گذاشت. عباس هم دلش به رفتن بود، اما ميگفت «ما هر دومون يك جورهايي كمك دست باباهامون هستيم. نه باباي تو شغل درست و حسابي داره نه پدر من. ارتش يه عايدي حداقلي داره. دربريم اونم قطع ميشه.» چند روزي با هم سر اين قضيه حرف زدند و مشورت كردند. عاقبت تصميم گرفتند عطاي مواجب ارتش شاهنشاهي را به لقايش ببخشند. يك روز صبح، توي ميدان صبحگاه، فرماندهشان چشم گرداند و ديد نه از رضا مرادي خبري است، نه از عباس داورزني. دو نيروي زبده و كار بلد هنگ تكاوري نوجوانان، از پادگان فرار كرده بودند.
زير بيرق امام
بعد از فرار از زير پرچم، رضا و عباس زير بيرق امام خميني(ره) ميروند. اعلاميه پخش ميكنند و در تظاهرات و راهپيماييها شركت ميكنند. حتي يكبار رضا دستگير ميشود و به زندان ميافتد. يكي از همسايهها به مادرش ميگويد: برو التماس كن بلكه اين بچه رو از زندان خلاص كني. مادر ميگويد: گريهزاريام رو پيش خدا ميبرم. اگر رضا رو ببرند، سرباز امام زمان (عج) ميشه و بهش افتخار ميكنم. بعد از چند روز صغري خانم براي ملاقات رضا به زندان ميرود. يكي از پاسبانها ميپرسد: اسم پسرت چي بود؟ مادر ميگويد: «محمدرضا مرادي». پاسبان پوزخندي ميزند و به او ميگويد: «برو فردا بيا كه در ميدان شاه عبدالعظيم اعدامش ميكنند!» زياده حرف ميزد. چند وقت بعد رضا آزاد ميشود و چند وقت بعدترش هم كه انقلاب به پيروزي ميرسد.
كميته ايهاي محله
بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب، رضا و عباس با هم وارد كميته ميشوند. رضا و عباس نقش مؤثري در آموزش نظامي بچههاي كميته و (بعدها) سپاه برعهده ميگيرند. اوايل كار بچههاي كميته پر كردن خلأ امنيتي بود كه بعد از پيروزي انقلاب به وجود آمد. دستگيري ساواكيهاي فراري، گروهكها، ضدانقلاب و در كل هر كسي كه خيال ضربه زدن به انقلاب نوپاي اسلامي را داشت، با جوانهايي مثل رضا مرادي و عباس داورزني طرف ميشد.
اواخر سال 57 كه از راه رسيد، زمزمههاي تشكيل يك نهاد انقلابي به نام سپاه شنيده ميشد. ارديبهشت 58 بود كه برگه معرفينامهاي براي رضا و عباس صادر ميشود تا خودشان را به پادگان عشرتآباد (وليعصر(عج) كنوني) معرفي كنند. سپاه تهران اولين هستههاي شكلگيرياش را در پادگان وليعصر با نيروهايي مثل رضا مرادي و عباس داورزني تشكيل ميدهد.
دستمالسرخها
عمر تشكيل سپاه به دو ماه نرسيده بود كه رضا و عباس و تعدادي ديگر از نيروهاي پادگان وليعصر(عج) را به مقر خليج در خيابان سلطنتآباد (پاسداران) انتقال ميدهند. آنجا كريم ديكاتور آموزشهاي سختي براي نيروهاي حاضر در نظر ميگيرد. كمي بعد اصغر وصالي ميآيد و فرماندهي گروه مستقر در خليج را برعهده ميگيرد. مريوان كه شلوغ ميشود و سر بيست و اندي پاسدار محلي را ميبرند، اصغر وصالي گروهش را برميدارد و عازم كردستان ميشود. همانجا گروه دستمال سرخها در اردوگاه خضر زنده كرمانشاه اعلام وجود ميكند. چهره رضا و عباس در حالي كه دستمالهاي سرخ دور گردن بستهاند، ديدنيتر از هر زمان ديگري بود.
پاوه و جدايي موقت
در ماجراي پاوه براي اولين بار رضا مرادي و عباس داورزني از هم جدا ميافتند. رضا به همراه تيمي از بچههاي دستمال سرخ به مأموريتي ميرود و در همين زمان عباس به همراه خود اصغر وصالي و تعدادي ديگر از نيروهاي دستمال سرخ و پاسداران يگانهاي ديگر، به پاوه اعزام ميشود. چند روز بعد شهر به محاصره ميافتد و رضا مرادي هر كاري ميكند، نميتواند خودش را به عباس و ساير بچهها برساند. پاوه كه با فرمان امام خميني(ره) از خطر سقوط رهايي مييابد، خبر ميرسد عباس داورزني شهيد شده است.
عباس زنده بود
آن روزها رضا مرادي خيلي توي خودش بود. باورش نميشد رفيق گرمابه و گلستانش رفته و او مانده است. بعد از غائله پاوه، اصغر وصالي باقيمانده گروه را جمع و جور ميكند و به تهران برميگردند. خانواده عباس داورزني حتي تدارك مراسم هفتمش را گرفته بودند كه خبر رسيد عباس در بيمارستان مصطفي خميني تهران بستري است. خبرش مثل بمب در بين گروه دستمال سرخها پيچيد و از همه خوشحالتر رضا بود كه داشت بال درميآورد. عباس را كه ديد، اولين سؤالش اين بود «چطور شهيد شدي؟ چطور زنده شدي؟»
عباس تعريف ميكند كه در مقطعي از غائله پاوه دوستان همراهش شهيد ميشوند و او زخمي به اسارت درميآيد. از ضد انقلابي آب درخواست ميكند. اما بيانصافها به جاي دادن آب، تكه سنگ بزرگي را روي سرش مياندازند. بيهوش ميشود و توسط خانواده كردي به پاسدارها تحويل داده ميشود و بعد در بيمارستان به هوش ميآيد. اصغر وصالي بعدها تعريف ميكرد كه «يك جسد با چهره باد كرده يافتيم. داخل جيبش نام عباس بود. فكر كردم عباس داورزني خودمان است و خبر شهادتش را مخابره كرديم.» عباس علينقيان همان شهيدي بود كه به جاي عباس داورزني دفنش ميكنند. شهيد داورزني مرتب به مزار او سر ميزد و ميگفت «روح من در اينجاست و اين كالبد من است كه اينجا و آنجا كشانده ميشود.»
شهادت در يك آن
با شروع جنگ تحميلي، اصغر وصالي و بچههاي همراهش مثل عباس داورزني و رضا مرادي به سرپل ذهاب ميروند. آنها گروههاي چريكي را تشكيل ميدهند و شبيخونهاي سهمگيني به يگانهاي زرهي دشمن وارد ميكنند. جبهه كورهموش، تك درخت، سرپل، قراويز و. . . جولانگاه گروههاي چريكي به فرماندهي اصغر وصالي ميشود. عاشوراي سال 59 مصادف با 28 آبان كه اصغر وصالي شهيد ميشود، رضا و عباس و ساير بچهها يتيم ميشوند. يك مدت به جبهه جنوب ميروند و باز جاذبه كوههاي سربه فلك كشيده كردستانات آنها را به غرب ميكشاند. روزها و شبها از پي هم ميگذرند تا اينكه به 24 دي ماه 1359 ميرسند.
در ارتفاعات تنگه حاجيان، عباس و رضا چاشني مينهايي را كه خنثي كردهاند، درآورده و به صورت مجزا همراه خود مينهاي خنثي شده توي كولههايشان ميگذارند. عمليات مين روبي كه تمام ميشود، آهنگ بازگشت ميكنند. علي تيموري كه بعدها خودش هم جزو آمار شهدا قرار ميگيرد، از شاهدان ماوقع است. او ميبيند كه چطور اين دو دوست قديمي سرخوش و شاد مشغول بگو بخند هستند و هر لحظه كه ميگذرد چهرههايشان بشاشتر ميشود. موقع برگشتن، رضا و عباس شروع به خواندن بيت شعري از حافظ ميكنند كه چند روز قبل آيتالله حائري شيرازي برايشان تفعل زده بود: سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند / پري رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند
در همين حين گلوله توپي كه مقدر بود بهانه عروج عباس و رضا باشد از راه ميرسد و با اصابت تركشهايش به كوله پر از مين رضا مرادي، انفجاري رخ ميدهد. . . دو دوست، دو همسنگر، دو همرزم و دو همقطار، با هم به شهادت ميرسند.
شهرري 1339
صبح يك روز جمعه بود كه خانه مشباقر مرادي و صغري ذوالفقاري روشنتر از هر زمان ديگري شد. نوري به قلبشان تابيد كه مِن بعد صبحشان را سفيدتر و شب شان را دنج ميكرد. «محمد رضا» اولين فرزند اين دو زوج بود كه همديگر را در كارخانه پشمريسي در جواديه تهران ديده بودند و با اصرارهاي مشباقر، با هم ازدواج ميكنند. مشباقر شغل ثابتي نداشت. اين ور و آن ور ميچرخيد و كاسبي ميكرد، كم درميآورد، اما حلال ميخورد و چرخ زندگيشان را كجدار و مريز ميچرخاند. محمدرضاي شيرپاك خورده، با چنين پدري و در دامن چنين مادر پاك دامني رشد كرد و به سن نوجواني رسيد.
پل سيمان
مسجد امام سجاد(ع) در محله پل سيمان شهرري، مدتي ميشد كه در يكي از اتاقهايش خانواده مرادي را جا داده بود. حالا شغل مشباقر سرايداري مسجد بود. البته هنوز هم دستفروشي ميكرد و هر كاري از دستش برميآمد انجام ميداد تا يك قرانش را دوزار كند و خرج عيال و بچهها را دربياورد. خدا بعد از محمدرضا سه دختر به آنها داده بود و خرجومخارجش هم بالاتر رفته بود. محمدرضا در محيط مسجد رشد كرد و همه وجودش بوي مسجد ميداد. حتي رفقايش كه اغلب بچههاي همان حوالي بودند. مثل عباس داورزني كه سال 1340 در خيابان پيروزي متولد شده بود، اما بيشتر در محله پل سيمان ميچرخيد و نمازهايش را در مسجد امام سجاد(ع) ميخواند. محمدرضا و عباس در شبستان همين مسجد با هم دوست شدند. شانه به شانه هم نماز ميخواندند و قد ميكشيدند. آنها كمي بعد به محله صفائيه رفتند و از محضر آيتالله غيوري كه وجههاي انقلابي داشت، بهره بردند.
هنگ تكاوري نوجوانان
رضا مرادي شنيده بود ارتش واحدي به نام هنگ تكاوري نوجوانان وجود دارد. خودش هم كه از بچگي عشق كارهاي نظامي داشت. بنابراين با عباس فكرهايشان را روي هم گذاشتند و اواسط دهه 50 فرم پر كردند و عضو اين يگان شدند. رضا آن موقع 17 سال داشت و عباس هم كه 16 ساله بود. عباس با چهرهاي كه هنوز رنگ ريش و سبيل به خودش نديده بود، در لباس نظامي مقبولتر از هر زمان ديگري به نظر ميرسيد. شكل و شمايل رضا هم كم از او نداشت، با اينكه هر دو صورتهاي بچگانهاي داشتند، اما در آموزشهاي سخت و فشرده تكاوري، جزو نفرات برتر بودند. در رضا مرادي تكتيراندازي ذاتي بود. هدفي را نشانه ميگرفت، اگر جان داشت بايد فاتحهاش را ميخواندي! عباس هم كه با قدي نسبتاً كوتاهتر از رضا، جلد و چابك بود و موانع ميدان آموزشي را تند و تند رد ميكرد. سال 57 اما اوضاع براي اين دو تكاور نوجوان تغيير كرد.
فرار از نظام
رضا مرادي به سرش افتاده بود از ارتش فرار كند. يعني امام خميني(ره) دستور داده بود هر كسي ميتواند از خدمت براي رژيم شاهنشاهي شانه خالي كند. رضا مدتي ميشد كه اعلاميههاي اين سيد نوراني را ميخواند و با نهضت اسلامياش آشنا شده بود. موضوع را با عباس داورزني در ميان گذاشت. عباس هم دلش به رفتن بود، اما ميگفت «ما هر دومون يك جورهايي كمك دست باباهامون هستيم. نه باباي تو شغل درست و حسابي داره نه پدر من. ارتش يه عايدي حداقلي داره. دربريم اونم قطع ميشه.» چند روزي با هم سر اين قضيه حرف زدند و مشورت كردند. عاقبت تصميم گرفتند عطاي مواجب ارتش شاهنشاهي را به لقايش ببخشند. يك روز صبح، توي ميدان صبحگاه، فرماندهشان چشم گرداند و ديد نه از رضا مرادي خبري است، نه از عباس داورزني. دو نيروي زبده و كار بلد هنگ تكاوري نوجوانان، از پادگان فرار كرده بودند.
زير بيرق امام
بعد از فرار از زير پرچم، رضا و عباس زير بيرق امام خميني(ره) ميروند. اعلاميه پخش ميكنند و در تظاهرات و راهپيماييها شركت ميكنند. حتي يكبار رضا دستگير ميشود و به زندان ميافتد. يكي از همسايهها به مادرش ميگويد: برو التماس كن بلكه اين بچه رو از زندان خلاص كني. مادر ميگويد: گريهزاريام رو پيش خدا ميبرم. اگر رضا رو ببرند، سرباز امام زمان (عج) ميشه و بهش افتخار ميكنم. بعد از چند روز صغري خانم براي ملاقات رضا به زندان ميرود. يكي از پاسبانها ميپرسد: اسم پسرت چي بود؟ مادر ميگويد: «محمدرضا مرادي». پاسبان پوزخندي ميزند و به او ميگويد: «برو فردا بيا كه در ميدان شاه عبدالعظيم اعدامش ميكنند!» زياده حرف ميزد. چند وقت بعد رضا آزاد ميشود و چند وقت بعدترش هم كه انقلاب به پيروزي ميرسد.
كميته ايهاي محله
بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب، رضا و عباس با هم وارد كميته ميشوند. رضا و عباس نقش مؤثري در آموزش نظامي بچههاي كميته و (بعدها) سپاه برعهده ميگيرند. اوايل كار بچههاي كميته پر كردن خلأ امنيتي بود كه بعد از پيروزي انقلاب به وجود آمد. دستگيري ساواكيهاي فراري، گروهكها، ضدانقلاب و در كل هر كسي كه خيال ضربه زدن به انقلاب نوپاي اسلامي را داشت، با جوانهايي مثل رضا مرادي و عباس داورزني طرف ميشد.
اواخر سال 57 كه از راه رسيد، زمزمههاي تشكيل يك نهاد انقلابي به نام سپاه شنيده ميشد. ارديبهشت 58 بود كه برگه معرفينامهاي براي رضا و عباس صادر ميشود تا خودشان را به پادگان عشرتآباد (وليعصر(عج) كنوني) معرفي كنند. سپاه تهران اولين هستههاي شكلگيرياش را در پادگان وليعصر با نيروهايي مثل رضا مرادي و عباس داورزني تشكيل ميدهد.
دستمالسرخها
عمر تشكيل سپاه به دو ماه نرسيده بود كه رضا و عباس و تعدادي ديگر از نيروهاي پادگان وليعصر(عج) را به مقر خليج در خيابان سلطنتآباد (پاسداران) انتقال ميدهند. آنجا كريم ديكاتور آموزشهاي سختي براي نيروهاي حاضر در نظر ميگيرد. كمي بعد اصغر وصالي ميآيد و فرماندهي گروه مستقر در خليج را برعهده ميگيرد. مريوان كه شلوغ ميشود و سر بيست و اندي پاسدار محلي را ميبرند، اصغر وصالي گروهش را برميدارد و عازم كردستان ميشود. همانجا گروه دستمال سرخها در اردوگاه خضر زنده كرمانشاه اعلام وجود ميكند. چهره رضا و عباس در حالي كه دستمالهاي سرخ دور گردن بستهاند، ديدنيتر از هر زمان ديگري بود.
پاوه و جدايي موقت
در ماجراي پاوه براي اولين بار رضا مرادي و عباس داورزني از هم جدا ميافتند. رضا به همراه تيمي از بچههاي دستمال سرخ به مأموريتي ميرود و در همين زمان عباس به همراه خود اصغر وصالي و تعدادي ديگر از نيروهاي دستمال سرخ و پاسداران يگانهاي ديگر، به پاوه اعزام ميشود. چند روز بعد شهر به محاصره ميافتد و رضا مرادي هر كاري ميكند، نميتواند خودش را به عباس و ساير بچهها برساند. پاوه كه با فرمان امام خميني(ره) از خطر سقوط رهايي مييابد، خبر ميرسد عباس داورزني شهيد شده است.
عباس زنده بود
آن روزها رضا مرادي خيلي توي خودش بود. باورش نميشد رفيق گرمابه و گلستانش رفته و او مانده است. بعد از غائله پاوه، اصغر وصالي باقيمانده گروه را جمع و جور ميكند و به تهران برميگردند. خانواده عباس داورزني حتي تدارك مراسم هفتمش را گرفته بودند كه خبر رسيد عباس در بيمارستان مصطفي خميني تهران بستري است. خبرش مثل بمب در بين گروه دستمال سرخها پيچيد و از همه خوشحالتر رضا بود كه داشت بال درميآورد. عباس را كه ديد، اولين سؤالش اين بود «چطور شهيد شدي؟ چطور زنده شدي؟»
عباس تعريف ميكند كه در مقطعي از غائله پاوه دوستان همراهش شهيد ميشوند و او زخمي به اسارت درميآيد. از ضد انقلابي آب درخواست ميكند. اما بيانصافها به جاي دادن آب، تكه سنگ بزرگي را روي سرش مياندازند. بيهوش ميشود و توسط خانواده كردي به پاسدارها تحويل داده ميشود و بعد در بيمارستان به هوش ميآيد. اصغر وصالي بعدها تعريف ميكرد كه «يك جسد با چهره باد كرده يافتيم. داخل جيبش نام عباس بود. فكر كردم عباس داورزني خودمان است و خبر شهادتش را مخابره كرديم.» عباس علينقيان همان شهيدي بود كه به جاي عباس داورزني دفنش ميكنند. شهيد داورزني مرتب به مزار او سر ميزد و ميگفت «روح من در اينجاست و اين كالبد من است كه اينجا و آنجا كشانده ميشود.»
شهادت در يك آن
با شروع جنگ تحميلي، اصغر وصالي و بچههاي همراهش مثل عباس داورزني و رضا مرادي به سرپل ذهاب ميروند. آنها گروههاي چريكي را تشكيل ميدهند و شبيخونهاي سهمگيني به يگانهاي زرهي دشمن وارد ميكنند. جبهه كورهموش، تك درخت، سرپل، قراويز و. . . جولانگاه گروههاي چريكي به فرماندهي اصغر وصالي ميشود. عاشوراي سال 59 مصادف با 28 آبان كه اصغر وصالي شهيد ميشود، رضا و عباس و ساير بچهها يتيم ميشوند. يك مدت به جبهه جنوب ميروند و باز جاذبه كوههاي سربه فلك كشيده كردستانات آنها را به غرب ميكشاند. روزها و شبها از پي هم ميگذرند تا اينكه به 24 دي ماه 1359 ميرسند.
در ارتفاعات تنگه حاجيان، عباس و رضا چاشني مينهايي را كه خنثي كردهاند، درآورده و به صورت مجزا همراه خود مينهاي خنثي شده توي كولههايشان ميگذارند. عمليات مين روبي كه تمام ميشود، آهنگ بازگشت ميكنند. علي تيموري كه بعدها خودش هم جزو آمار شهدا قرار ميگيرد، از شاهدان ماوقع است. او ميبيند كه چطور اين دو دوست قديمي سرخوش و شاد مشغول بگو بخند هستند و هر لحظه كه ميگذرد چهرههايشان بشاشتر ميشود. موقع برگشتن، رضا و عباس شروع به خواندن بيت شعري از حافظ ميكنند كه چند روز قبل آيتالله حائري شيرازي برايشان تفعل زده بود: سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند / پري رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند
در همين حين گلوله توپي كه مقدر بود بهانه عروج عباس و رضا باشد از راه ميرسد و با اصابت تركشهايش به كوله پر از مين رضا مرادي، انفجاري رخ ميدهد. . . دو دوست، دو همسنگر، دو همرزم و دو همقطار، با هم به شهادت ميرسند.
* جوان