دلم برای اسلام تنگ شد. دلم برای شور و هیجان ماه رمضان، یادگیری زبان عربی و بالاتر از همه برای به خاک افتادن در مقابل خداوند.
به گزارش شهدای ایران به نقل از پایگاه اطلاعرسانی جامع مبلغین و تازهمسلمانان، حکایت مسلمانشدن و به مذهب حقه تشیع گرویدن زینب، بانوی انگلیسیتبار را از زبان خودش میخوانید:
اولین باری که در مورد اسلام شنیدم، هنگامی بود که با مرد مسلمانی نامزد کردم. البته او چندان اهل نماز و انجام فرایض نبود. من از دین او خوشم آمده بود، لذا تحقیقاتم را شروع کردم. تنها چیزی که از اسلام میدانستم به اطلاعاتی محدود میشد که از رسانهها دریافت کرده بودم و نگاه خیلی مثبتی به اسلام نداشتم.
اگرچه خیلی زود متوجه شدم بیش از چیزی که تصور میکردم اسلام پر بار بود. من فهمیدم تمام چیزهایی که از اسلام میدانستم کاملا غلط بوده است، اما با دینی مواجه شده بودم که دارای عقایدی کاملا منطقی، زیبا، عادلانه و معجزهآسا بود. من خدایی شایسته پرستش و مهربان، و پیامبری با یک قلب ناب و زیبا پیدا کرده بودم.
به همین دلیل با همین اندک تحقیق تصمیم گرفتم مسلمان شوم. خواندن نماز و قرآن را فرا گرفتم. روزه میگرفتم، نسبت به قبل سخاوتمندتر شده بودم، خوردن الکل و گوشت خوک را کنار گذاشتم. خیلی خوشحال بودم و احساس کردم آمادهام که شهادتین را بر زبان جاری کنم.
اما اتفاقهایی در راه بود. اول اینکه نامزدم را از دست دادم. او به شکل فزایندهای شروع به بد رفتاری کرده بود و من نمیتوانستم آن را تحمل کنم. به همین خاطر خیلی شکسته شده بودم. چندین بار سعی کردم در مسجد، دوستانی برای خودم پیدا کنم اما رفتار توأم با بیاحترامی برخی از آنها نسبت به من باعث شد احساس کنم حضور من چندان برایشان خوشایند نیست. رفتارشان خیلی به من ضربه میزد و من دلیل آن را نمیدانستم.
من تنها شده بودم و از خدا عصبانی بودم که چرا این اتفاقات برای من رخ میدهد. خیلی ترسیده بودم زیرا فکر میکردم دیگر نمیتوانم از اسلام پیروی کنم. به همین دلیل مذبوحانه دنبال بهانهای برای ترک عقایدم میگشتم. تمام چیزهایی را که فرا گرفته بودم را نادیده انگاشتم و اسلام را نیز کنار گذاشتم. استغفرالله حرفای ناپسندی نسبت به خدا و پیامبر(ص) بر زبان راندم.
به مسیحیت روی آوردم. دوستان مسیحی زیادی داشتم و همین باعث این تصمیم شد. در ذهنم همه مسلمانان مانند نامزد قبلیام و افراد داخل مسجد بودند اما در مقابل، مسیحیان همگی افراد خوب و مهربانی بودند. اینها توجیهاتی بود که برای پذیرفتن مسیحیت تراشیده بودم و حدود یک سال هم به عنوان یک مسیحی زندگی شادی داشتم.
اما بار دیگر ورق برگشت. دلم برای اسلام تنگ شد. دلم برای شور و هیجان ماه رمضان، یادگیری زبان عربی و بالاتر از همه برای به خاک افتادن در مقابل خداوند. من باردیگر انتخابم را مورد مداقه قرار دادم و پی بردم که خیلی با خداوند و اسلام از سر انصاف رفتار نکردم. بخاطر معدود اشخاص نادانی که چیزی از اسلام نمیدانستند اسلام را ترک کرده بودم. میدانستم اگر پیامبر(ص) زنده بود حتما آنها را مواخذه میکرد. پی بردم که هیچگاه حضرت عیسی(ع) را به عنوان خدا از صمیم قلب قبول نکردهام. ایشان را واقعا دوست داشتم اما واقعا غیرمنطقی بود که او را خدا بپندارم. تنها دلیلم برای پذیرفتن مسیحیت این بود که جایی برای رفتن نداشتم.
به همین دلیل روزی بعد از تماشای یک سخنرانی در مورد اسلام احساس کردم نیاز دارم نماز بخوانم. وضو گرفته و دو رکعت نماز خواندم. بعد به خاطر اشتباهات فراوانم خدا را میخواندم و از خدا میخواستم مرا ببخشد که به او اعتماد نکردم و مرتکب گناهان بزرگی شدم. بعد از مدتها قلبا احساس کردم در مسیر صحیح گام برمی دارم.
نامزد سابقم و دوستانش حرفهای منزجر کنندهای نسبت به شیعیان گفته بودند. اما روزی که در حال دیدن کلیپ در یوتیوب بودم به شکل تصادفی سخنرانی دکتر سیدعمار ناکشاوانی را دیدم. وقتی متوجه شدم ایشان عالم شیعی هستند میخواستم متوقفش کنم اما بخش بزرگی از من مانع شد. مقدمه چینیها و استدلالهای ایشان برایم بیگانه اما تاثیرگذار بود و باعث شد کلیپهای بیشتری از ایشان ببینم. مجموعهای بود مربوط به تصورات غلط نسبت به شیعیان و متوجه شدم تمام چیزهایی که میدانستم دروغ بوده است. نمیتوانستم باور کنم اعتقادات اهل بیت(ع) چقدر منطقی و صحیح است. اهل بیت(ع) بیش از هر چیز که تا آنوقت از اسلام یاد گرفته بودم مرا تحت تاثیر قرار دادند. بعد مجموعهای پیرامون چهارده معصوم دیدم و عاشق یاد گرفتن آنها شدم. برای مثال وقتی فهمیدم امام کاظم(ع) با آنکه در زندانها تحت شکنجه بودند هیچگاه از خدا دست نکشیدند یاد میگرفتم که من هم مشکلاتم را تحمل کنم.
آشنا شدن با سرنوشت حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) آخرین تکه پازل شیعه شدن من بود. قبلا اسم امام حسین(ع) را شنیده بودم. واقعا بیشرمانه است شهیدی را که پیامبر(ص) با شنیدن داستان کربلا برایش گریه کرده است، یک شهید معمولی بدانیم. اما چیزی که بیش از همه مرا شوکه کرد اتفاقاتی بود که برای حضرت زهرا(س) رخ داده بود. وقتی متوجه شدم که اموالش را غصب کرده و به خانهاش حمله کردهاند، از خودم شرمنده بودم که میپنداشم ایشان به خاطر غم و اندوه فوت کرده است.
بدین شکل من اسلام را دوباره یافتم و احساس خوشبختی میکنم. من قصد ندارم اسمم را به طور رسمی عوض کنم اما اسم زینب را به عنوان نام خودمانی خودم انتخاب کردم. زیرا ایشان را خیلی دوست دارم و با شنیدن داستان حضرت زینب(س) به شدت گریه میکنم و هیچ گاه لحظات کربلا را فراموش نخواهم کرد و دوست دارم مانند ایشان که یاور و کمک امام حسین(ع) بودند من نیز یکی از یاران امام زمان(عج) باشم.
بار اول فقط به خاطر یک مرد میخواستم مسلمان شوم ولی این بار فقط و فقط برای خدا. الحمدلله
اولین باری که در مورد اسلام شنیدم، هنگامی بود که با مرد مسلمانی نامزد کردم. البته او چندان اهل نماز و انجام فرایض نبود. من از دین او خوشم آمده بود، لذا تحقیقاتم را شروع کردم. تنها چیزی که از اسلام میدانستم به اطلاعاتی محدود میشد که از رسانهها دریافت کرده بودم و نگاه خیلی مثبتی به اسلام نداشتم.
اگرچه خیلی زود متوجه شدم بیش از چیزی که تصور میکردم اسلام پر بار بود. من فهمیدم تمام چیزهایی که از اسلام میدانستم کاملا غلط بوده است، اما با دینی مواجه شده بودم که دارای عقایدی کاملا منطقی، زیبا، عادلانه و معجزهآسا بود. من خدایی شایسته پرستش و مهربان، و پیامبری با یک قلب ناب و زیبا پیدا کرده بودم.
به همین دلیل با همین اندک تحقیق تصمیم گرفتم مسلمان شوم. خواندن نماز و قرآن را فرا گرفتم. روزه میگرفتم، نسبت به قبل سخاوتمندتر شده بودم، خوردن الکل و گوشت خوک را کنار گذاشتم. خیلی خوشحال بودم و احساس کردم آمادهام که شهادتین را بر زبان جاری کنم.
اما اتفاقهایی در راه بود. اول اینکه نامزدم را از دست دادم. او به شکل فزایندهای شروع به بد رفتاری کرده بود و من نمیتوانستم آن را تحمل کنم. به همین خاطر خیلی شکسته شده بودم. چندین بار سعی کردم در مسجد، دوستانی برای خودم پیدا کنم اما رفتار توأم با بیاحترامی برخی از آنها نسبت به من باعث شد احساس کنم حضور من چندان برایشان خوشایند نیست. رفتارشان خیلی به من ضربه میزد و من دلیل آن را نمیدانستم.
من تنها شده بودم و از خدا عصبانی بودم که چرا این اتفاقات برای من رخ میدهد. خیلی ترسیده بودم زیرا فکر میکردم دیگر نمیتوانم از اسلام پیروی کنم. به همین دلیل مذبوحانه دنبال بهانهای برای ترک عقایدم میگشتم. تمام چیزهایی را که فرا گرفته بودم را نادیده انگاشتم و اسلام را نیز کنار گذاشتم. استغفرالله حرفای ناپسندی نسبت به خدا و پیامبر(ص) بر زبان راندم.
به مسیحیت روی آوردم. دوستان مسیحی زیادی داشتم و همین باعث این تصمیم شد. در ذهنم همه مسلمانان مانند نامزد قبلیام و افراد داخل مسجد بودند اما در مقابل، مسیحیان همگی افراد خوب و مهربانی بودند. اینها توجیهاتی بود که برای پذیرفتن مسیحیت تراشیده بودم و حدود یک سال هم به عنوان یک مسیحی زندگی شادی داشتم.
اما بار دیگر ورق برگشت. دلم برای اسلام تنگ شد. دلم برای شور و هیجان ماه رمضان، یادگیری زبان عربی و بالاتر از همه برای به خاک افتادن در مقابل خداوند. من باردیگر انتخابم را مورد مداقه قرار دادم و پی بردم که خیلی با خداوند و اسلام از سر انصاف رفتار نکردم. بخاطر معدود اشخاص نادانی که چیزی از اسلام نمیدانستند اسلام را ترک کرده بودم. میدانستم اگر پیامبر(ص) زنده بود حتما آنها را مواخذه میکرد. پی بردم که هیچگاه حضرت عیسی(ع) را به عنوان خدا از صمیم قلب قبول نکردهام. ایشان را واقعا دوست داشتم اما واقعا غیرمنطقی بود که او را خدا بپندارم. تنها دلیلم برای پذیرفتن مسیحیت این بود که جایی برای رفتن نداشتم.
به همین دلیل روزی بعد از تماشای یک سخنرانی در مورد اسلام احساس کردم نیاز دارم نماز بخوانم. وضو گرفته و دو رکعت نماز خواندم. بعد به خاطر اشتباهات فراوانم خدا را میخواندم و از خدا میخواستم مرا ببخشد که به او اعتماد نکردم و مرتکب گناهان بزرگی شدم. بعد از مدتها قلبا احساس کردم در مسیر صحیح گام برمی دارم.
نامزد سابقم و دوستانش حرفهای منزجر کنندهای نسبت به شیعیان گفته بودند. اما روزی که در حال دیدن کلیپ در یوتیوب بودم به شکل تصادفی سخنرانی دکتر سیدعمار ناکشاوانی را دیدم. وقتی متوجه شدم ایشان عالم شیعی هستند میخواستم متوقفش کنم اما بخش بزرگی از من مانع شد. مقدمه چینیها و استدلالهای ایشان برایم بیگانه اما تاثیرگذار بود و باعث شد کلیپهای بیشتری از ایشان ببینم. مجموعهای بود مربوط به تصورات غلط نسبت به شیعیان و متوجه شدم تمام چیزهایی که میدانستم دروغ بوده است. نمیتوانستم باور کنم اعتقادات اهل بیت(ع) چقدر منطقی و صحیح است. اهل بیت(ع) بیش از هر چیز که تا آنوقت از اسلام یاد گرفته بودم مرا تحت تاثیر قرار دادند. بعد مجموعهای پیرامون چهارده معصوم دیدم و عاشق یاد گرفتن آنها شدم. برای مثال وقتی فهمیدم امام کاظم(ع) با آنکه در زندانها تحت شکنجه بودند هیچگاه از خدا دست نکشیدند یاد میگرفتم که من هم مشکلاتم را تحمل کنم.
آشنا شدن با سرنوشت حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) آخرین تکه پازل شیعه شدن من بود. قبلا اسم امام حسین(ع) را شنیده بودم. واقعا بیشرمانه است شهیدی را که پیامبر(ص) با شنیدن داستان کربلا برایش گریه کرده است، یک شهید معمولی بدانیم. اما چیزی که بیش از همه مرا شوکه کرد اتفاقاتی بود که برای حضرت زهرا(س) رخ داده بود. وقتی متوجه شدم که اموالش را غصب کرده و به خانهاش حمله کردهاند، از خودم شرمنده بودم که میپنداشم ایشان به خاطر غم و اندوه فوت کرده است.
بدین شکل من اسلام را دوباره یافتم و احساس خوشبختی میکنم. من قصد ندارم اسمم را به طور رسمی عوض کنم اما اسم زینب را به عنوان نام خودمانی خودم انتخاب کردم. زیرا ایشان را خیلی دوست دارم و با شنیدن داستان حضرت زینب(س) به شدت گریه میکنم و هیچ گاه لحظات کربلا را فراموش نخواهم کرد و دوست دارم مانند ایشان که یاور و کمک امام حسین(ع) بودند من نیز یکی از یاران امام زمان(عج) باشم.
بار اول فقط به خاطر یک مرد میخواستم مسلمان شوم ولی این بار فقط و فقط برای خدا. الحمدلله
*ایکنا