به گزارش شهدای ایران، صدای آب از داخل کانال کنار مسیر راه شنیده میشد، کانالی که مخصوص آبیاری مزارع آنجا بود. رو به روی کانال و کنار جاده خاکی، درختهای انجیر دیده میشد و کنار این درختها هم مزارعی بود که هنوز به ثمر ننشسته بودند. به دری سفید و سرخآبی رنگ رسیدیم که کنارش باغی بود. جلوی باغ هم چند مبل قهوهای کهنه مانند بود که چند نفری رویشان نشسته بودند. کمی آن طرفتر هم چند گل آفتابگردان زیبا، منظره را چشمنواز تر کرده بود. زنگ در را زدیم. کمی عقب آمدم، روی تابلوی بالای در نوشته بود «موسسه احیا گران راه سلامت»؛ البته رنگش پریده بود و به زحمت دیده میشد. پایین تابلو با خطی پر رنگتر نوشته بود «با مدیریت بخش غیر دولتی، تحت نظارت اداره کل بهزیستی استان تهران».
مردی با تهریش سفید آمد دمِ در. مرد خوش رویی که اسمش «عبدالحسین» بود و «حاج حسین» هم صدایش میکردند. به دفترش راهنماییمان کرد. در مسیر هم چند نفر معتاد بهمان سلام کردند یا فقط نگاهمان میکردند. در دفتر حاجحسین صدای کولر میپیچید. پسری، حدوداً 20 ساله و افغان، با چایی از ما پذیرایی کرد. گفتیم: ممنون، ما روزهایم. چند روز قبل هم که برای هماهنگی زنگ زده بودیم، گفته بودند اینجا کسی روزه نمیگیرد؛ چون روزه گرفتن برای معتاد مثل سم است.
حاج حسین که جانباز شیمیایی زمان جنگ بود و بدنش هم خالی از ترکش نبود، گفت: «از سال 64 به این طرف نتوانستم روزه بگیرم؛ چون در خیبر و والفجر ۸ شیمیایی شدم و معدهام نباید خالی باشد.» حاجی از زمان جنگ برایمان صحبت کرد. همرزم مهدی باکری بود و غصه جا ماندن از کاروان شهدا را میخورد. میگفت به معتادانِ در ترکِ تحتِ فشار میگویم: «دعایم کنید که به آن کاروان برسم.» خودش هم از معتادانِ ترک کرده بود. بنا به توصیه پزشکی، برای تسکین دردهای بدنش که یادگاریِ ایامِ جبهه بود، مصرف کرده و ده سالی هم ادامه داده بود؛ البته کنترل شده. گفتم: «پس برای چه ترک کردید؟» گفت: «به خودم گفتم اگر قرار است از دنیا بروم، نمیخواهم آلوده باشم، میخواهم پاک بمیرم.» پرسیدم: «بیشتر چه جور آدمهایی به اینجا میآیند؟» گفت: «از هر قشری اینجا هست؛ از دکترایِ اقتصاد از آمریکا و مهندس شهرداری بگیر تا آدم کف خیابانی و کارتون خواب؛ از سرهنگ نیروی انتظامی (که همسرش هم سرگرد بود) بگیر تا پسر بچه سیزده سالهای که پنج سالی بود ترک کرده بود و از آرش نامی که برای قبولی در کنکورش معتاد و پزشکی هم قبول شده بود. بین این بچهها از مداح تا خواننده وجود دارد، خیلی از اینها هنرمندند.»
این کمپ، تمایلی است و به خاطر همین هم آمار فراریها در آن پایین بوده. حاج حسین میگفت: «حدود 80 درصد کسانی که میآیند کمپ ما، ترک میکنند، 10 درصد بعد از بیرون رفتن حتی جواب تلفن ما را نمیدهند و 10 درصد دیگر هم دچار لغزش میشوند.»
در بین حرفهایمان مردی 45 ساله با شلوار کُردی سیاه رنگ و پیراهن چهارخانه، در حالی که تسبیحی در دست داشت وارد شد. اسمش «جعفر» بود و سِمتش «وسط کمپ». هم او و هم حاج حسین، بیست و چهار ساعته در کمپ بودند، خودشان را وقف این کار کرده بودند، آن هم بدون هیچ حقوق و پولی. آقا جعفر از برخوردهای نامناسب اطرافیان و خانوادهاش صحبت کرد. در حالی که مشکل اصلیاش عدم آگاهی از بیماری اعتیاد بود، پدرش به او میگفت: «تو بیغیرت و بیعرضهای که معتاد شدهای.» از این نوع برخورد ناراحت بود و استدلالش این بود که: «ما خطا کردهایم، ولی گناهکار نیستیم. آدمها به ما، به چشم یک مجرم گناهکار نگاه میکنند، نه یک بیمار.» جعفر آقا میگفت: «بیشترین آسیبپذیری معتادان از روانشان است و به خاطر همین هم ما گروهی ترک میکنیم.» میگفت شعار ما این است: «فقط برای امروز زندگی کن.»
کمی بعد مرد چهلسالهای با شلوارکی آبی رنگ و با گردنبندی نقرهای و پیراهن رکابی تیره، درِ دفتر را نیمه باز کرد و سرش را تو آورد و از حاج حسین ناخنگیر خواست. حاج حسین با اشاره به ما، او را دعوت به نشستن کرد. اسمش محمد بود و مهندس شهرداری. اولش با ما احساس غریبگی میکرد. آرام آرام اما سفره دلش را باز کرد. میگفت قبل اعتیاد از فوتبالیستهای تهران بوده و با مهدویکیا همبازی بوده و ذخیره علی کریمی بوده در تیم بانک ملی. سرمربی به خاطر اینکه در زمین چمن چند نخ سیگار از جیبش افتاده، از تیم اخراجش کرده بود و گفته بود وقتی اجازه داری برگدی که ترک کنی. محمد اولین بار ۱۶ سالگی مصرف کرده و 20 سال معتاد بوده. چند باری ترک کرده، ولی دوباره پایش لغزیده بود. میگفت در بیست سالگی ازدواج کرده، 18 روزی میشده که مصرف نکرده بود. خانمش نمیدانست معتاد است، صبح عروسی پس از سه هفته در خانه شروع به مصرف مواد میکند. بعد از این همه سال هنوز جرأت نمیکند سراغ هفت برادرش برود؛ چون هر وقت که او را میدیدند، شروع به نصیحت و سرزنش و یادآوری گذشتهاش میکردند. حالا یک سالی از پاکی محمد گذشته است.
حاج حسین از مافیای مواد مخدر ایران که 12 بودند حرف میزد و میگفت چرا باید با بچه تخم مرغ دزد محله برخورد سخت کرد، ولی آنها را آزاد گذاشت تا این قدر مواد در تهران خالی کنند؟ او از فرهنگ عاشورایی و شهادت شیعه صحبت میکرد و میگفت مواد مخدر و شبکههای اجتماعی، ما را در برابر مواد آسیبپذیر کرده است. حاج حسین از طرحهای مقطعی مسئولان ناراحت بود و از اینکه در برخی کمپها معتادان را برای ترک کردن به غل و زنجیر میکشند انتقاد میکرد.
حاج حسین توی همه این سالها از بس سختی دیده مثل آهن آبدیده شده. او از خانمی میگفت که یک بار به خاطر هزینههای ترک شوهرش، گوشوارههایش را درآورده بود و او نپذیرفته بود؛ از خانمی میگفت که 100 هزار تومان از هزینه 400 هزار تومانی شوهرش به کمپ را پرداخته بود و برای بقیهاش گفته بود: «خدا شاهد است بچههایم یک هفتهای است که بستنی میخواهند و من پول خریدنش را ندارم.» حاج حسین وقتی اینها را برایمان میگفت گوشه چشمش خیس شده بود از اشک. حاج حسین میگفت گاهی اوقات که کم میآورد، میرود در باغ کنار کمپ و به خانم زینب (س) میگوید: «شما خودت قول دادی هر که دین برادرم اباعبدالله را یاری کند، یاریش میکنیم. پس باید یاریام کنید». حاج حسین متخصص جنگ های چریکی بود. میگفت دوست داشتم به سوریه بروم، ولی با خودش فکر کرده بود که اگر خدمت در اینجا ثوابش بیشتر از سوریه نباشد، کمتر هم نیست.
مدیر داخلی کمپ ما را به سمت حیاط راهنمایی میکند. در محوطه با صفای حیاط، صدای پرندهها میآید. گوشهای از حیاط دو سه نفری داشتند هندوانه قاچ میکردند برای پذیرایی بعد از جلسه معتادان. چند تایی هم مرغ عشق داخل حیاط رها کرده بودند. کمی آن طرفتر یک میز فوتبال دستی و میز پینگ پونگ بود. روبهرویمان هم اتاقی بود که تا دم درش آدم نشسته بود، مثل اینکه جلسهای داشتند. مجید که دید دنبال کسی هستیم تا باهاش حرف بزنیم، بلند شد و با خنده گفت: «مجید هستم یک معتاد!» 42 سالش بود و پیراهنی سفید داشت با کلاهی که مثل کلاه ارتشیها بود. از پول زیادی که در جوانی از کرهجنوبی به دست آورده معتاد شده بود. آرزوی مجید این بود که تا یک ماه دیگر جشن تولد یکسالگیاش را بگیرد و بعد از آن ازدواج کند تا مادر پیرش 20 سالی جوان شود.
بعد از مجید، مردی 50 سالهای گفت: «از 5 سالگی شروع به مصرف کردهام؛ پدر بزرگم وقتی بچه، دردی داشت یا گریه میکرد، مقداری مواد زیر زبانش میگذاشت، از همان جا بود که مصرف شروع شد.» او که نتوانسته بود عروسی دختر 23 سالهاش برود میگفت: «شب عروسی وضعیت ظاهری و جسمانیام خوب نبود و اگر میرفتم، دخترم آسیب روحی میدید، پا روی دلم گذاشتم و نرفتم.» دخترش او را جلوی دوستانش دایی یا عمو صدا میزده، چون خجالت میکشید بگوید او پدرش است. از او و دو نفر از دوستانش عکسی میگیرم. کنارشان روی دیوار نوشته شده: «ما برای یک بار ایستادن، هزار بار افتادهایم.»
دو ساعت و نیمی میشد که وارد کمپ شده بودیم، با بچهها خداحافظی کردیم و به سمت درِ خروجی رفتیم، دیوارهای کمپ تازه رنگآمیزی شده بود و جلوه مناسبی داشت، کنارمان سمت راست، چند بنر زده بودند که در آن جشن تولد یک سالگی یا دو سالگی دوستانشان را تبریک گفته بودند. وقتی خارج شدیم دوستم بهم گفت: «اینقدر که اینها خدا را شناختهاند، من نشناختهام.»
*دانشجو