حال سردشت خوب نیست
رحیم صداقت جوان ترین جانباز شیمیایی کشور این روزها به دلیل اعصاب و روان در بیمارستانی در تبریز بستری شده و هیچ مسئولی برای ملاقات پای تختش حاضر نشده در حالی که امروز هفتم تیرماه سالروز حمله شیمیایی به سردشت است.
به گزارش خبرنگار اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ رحیم صداقت یکی از دهها کودکی است که در هفتم تیرماه سال ۶۶ در بمباران شیمیایی سردشت قربانی سلاح شیمیایی شد و امروز عنوان جانباز شیمیایی را یدک می کشد. خانه رحیم یک اتاق ۱۰ متری دارد با یک آشپزخانه کوچک که سقفش با تیرچه های چوبی پوشیده شده است. خبری از لوازم خانگی نیست و می توانید سادگی زندگی رحیم و زریان را حس کنید.
همسر رحیم به زبان کردی از رحیم می خواست تا از میهمان ناخوانده پذیرایی کند. دیگر داشت صحبتمان گل می انداخت که رحیم تنها عکسی که ۲۵ سال تا کنون نزد خود نگاه داشته بود را به من نشان داد. عکس کودکی ۵ ساله که با تاولهای شیمیایی بر روی تخت بیمارستان شهید چمران تهران بستری شده است.
*۵ساله بودم که شیمیایی شدم
می گفت: آن زمان پنج سال بیشتر نداشتم و چیزی یادم نمی آید اما از دوستان، همسایگان و کسبه داستان آن روز را در سینه ام نگاه داشتم تا روزی برای کودکانم بازگو کنم. آن روز پدرم برای گرفتن کوپن مرغ و تخم مرغ رفته بود مغازه کاک محمد و من همراه با مادر و خواهرم در مغازه میوه فروشی پدرم منتظر او بودیم. من دائما به میوه ها دست می زدم و مادرم می گفت: رحیم این میوه ها کثیف است دست نزن مریض می شوی. مادرم هم زن رنج کشیده ای بود و با زن دوم پدرم با هم زندگی می کردند.
ساعت چهارو نیم عصر بود که صدای هواپیماهای دشمن فضای منطقه را پر کرد. همه مردم و کسبه بازار سراسیمه به بیرون خانه ها و مغازه ها ریختند. ناگهان با اصابت یک بمب در روبروی مغازه پدرم در میدان سرچشمه سردشت همه چیز به هم ریخت. آن بمب حاوی گازهای شیمیایی بود و بعد از اصابت با فشار زیاد گاز خردل را به اطراف پراکنده می کرد. مادر و خواهرم از شدت صدمات بیهوش شدند و من هم در داخل جوی آب خیابان افتادم. زن دوم پدرم سراسیمه خود را به مغازه رساند و مرا از جوی آب در آورد و به درمانگاه شهر برد. بعد از چند روز مرا به بیمارستان شهید چمران تهران منتقل کردند. همانجا بود که عکاسان از من عکس گرفتند و آن عکس تا امروز در تمامی کتابها و نمایشگاه های ارائه و چاپ شده است.
*زندگی بعد از حمله شیمیایی
رحیم که سرفه های خشک چاشنی کلامش بود گفت: پدرم چند ماه بعد من را به همراه مادرم و خواهرم به عراق برد اما بعد از چند سال نتوانستم آنجا زندگی کنم هر چه باشد آنها دشمن ما بودند و برای من زندگی در آنجا سنگین بود و برای همین به سردشت برگشتم. دوران کودکی سختی داشتم. به فوتبال علاقه مند بودم با این حال وقتی چند دقیقه بازی می کردم نفسم می گرفت. یادم هست وقتی کلاس راهنمایی بودم همکلاسی هایم مرا معتاد می نامیدند چرا که نمی دانستند که این ناتوانی تنها دلیلش ریه های پژمرده و خلتهای خردلی یادگار سال ۶۶ است. هرچه بود گذشت و امروز به عنوان نویسنده، کارگردان و بازیگر تئاتر در اداره ارشاد سردشت کار می کنم. کارمند نیستم اما حقوق کمی دارم.
*«زریان» پا سوز من شده است
همسرم نامش زریان است که به زبان فارسی طوفان می گویند. نمی دانم چرا زریان خود را پاسوز من کرده با این حال وقتی در کنار من است احساس آرامش می کنم. از رحیم در مورد آشنایی خود با زریان پرسیدم که گفت: زریان را در یک میهمانی دیدم و بعد از او خواستگاری کردم. آن زمان زریان دانشجوی رشته کامپیوتر دانشگاه علمی کاربردی تهران بود که بعد از ازدواج مشکلات من نگذاشت به تحصیلش برسد. یادش بخیر عروسی شلوغی بود بیش از ۵۰۰ نفر میهمان داشتیم. تنها تالار عروسی سردشت پر شده بود از اقوام و آشنایان … البته خدا خیرشان بدهد تمام هزینه عروسی را اقوام تقبل کردند. از زریان پرسیدم: اگر شرایط مهیا باشد دوست داری ادامه تحصیل بدهی؟ اشک در چشمانش حلقه زد و…
*ماهیانه ۷۵۰هزارتومان درآمد دارم
رحیم می گفت: زریان در خانه کار تایپ می کند. البته میز کامپیوتر ندارند. رحیم با بازی در تئاتر می تواند ماهیانه ۷۵۰ هزار تومان درآمد داشته باشد. او بعد از گذشت ۲۹ سال تازه توانسته ثابت کند که جانباز است و او را جانباز ۲۰ درصد می نامند. ۲۰ درصد یعنی اینکه حقوقی از بنیاد نمی گیرد و تنها بیمه است آن هم برای درمان شیمیایی اش… . رحیم بیشتر روز را در خانه است چرا که اعصاب تضعیف شده او و موج انفجار توان کارهای سخت و اداری را از او گرفته و حتی نمی تواند مدتی کوتاه با همسرش صحبت کند.
رحیم هم می گفت: من تا به حال دهها تئاتر را نوشته و در سردشت بازی کرده ام اما به قول معروف در سردشت دارم می پوسم جایی برای شکفتن استعدادهای من نیست درحالی که گروه هنری که داریم در سطح ملی می تواند کار کند. اما افسوس که نمی توانم در تهران زندگی کنم و یا اینکه در کلاسهای هنرمندان بزرگ تئاتر و سینما شرکت کم … نه پولش را دارم و نه جایی برای زندگی کردن. همینجا هم که هستیم ماهیانه مبلغ زیادی کرایه خانه می دهیم چه رسد به اینکه به تهران بیاییم.
به رئیس جمهور بگوئید…
به رحیم صداقت گفتم از رئیس جمهور چه می خواهی؟ نگاهم کرد و گفت برای خودم… نه من که چیزی نمی خواهم ولی تو را به خدا به آقای رئیس جمهور بگویید به فکر درمان جانبازان شیمیایی سردشت باشند. بگوئید اشتغال نداریم. بگوئید می شود روزانه صدها هزارتومان از راه باربری قاچاق درآمد داشت و یا با ماشین تا روزی یک یا چند میلیون تومان اما من دارم کار فرهنگی می کنم آیا حق جانبازانی مانند من این است!
حالا این روزها رحیم صداقت حالش خوب نیست. در بیمارستان اعصاب و روان فجر تبریز بستری شده و زریان با دختر ۵ ساله اش صایما یک پایش سردشت است و یک پایش تبریز… درآمد خانه با زریان است و روزها خیاطی می کند. رحیم هم حال خوشی ندارد و روی تخت بیمارستان خوابیده …می گویند اعصاب و روانش بهم ریخته که ناشی از موج انفجار است.
برای سلامتی رحیم صداقت و ۵۰۰ هزار قربانی سلاح شیمیایی کشور دعا کنیم …
همسر رحیم به زبان کردی از رحیم می خواست تا از میهمان ناخوانده پذیرایی کند. دیگر داشت صحبتمان گل می انداخت که رحیم تنها عکسی که ۲۵ سال تا کنون نزد خود نگاه داشته بود را به من نشان داد. عکس کودکی ۵ ساله که با تاولهای شیمیایی بر روی تخت بیمارستان شهید چمران تهران بستری شده است.
*۵ساله بودم که شیمیایی شدم
می گفت: آن زمان پنج سال بیشتر نداشتم و چیزی یادم نمی آید اما از دوستان، همسایگان و کسبه داستان آن روز را در سینه ام نگاه داشتم تا روزی برای کودکانم بازگو کنم. آن روز پدرم برای گرفتن کوپن مرغ و تخم مرغ رفته بود مغازه کاک محمد و من همراه با مادر و خواهرم در مغازه میوه فروشی پدرم منتظر او بودیم. من دائما به میوه ها دست می زدم و مادرم می گفت: رحیم این میوه ها کثیف است دست نزن مریض می شوی. مادرم هم زن رنج کشیده ای بود و با زن دوم پدرم با هم زندگی می کردند.
ساعت چهارو نیم عصر بود که صدای هواپیماهای دشمن فضای منطقه را پر کرد. همه مردم و کسبه بازار سراسیمه به بیرون خانه ها و مغازه ها ریختند. ناگهان با اصابت یک بمب در روبروی مغازه پدرم در میدان سرچشمه سردشت همه چیز به هم ریخت. آن بمب حاوی گازهای شیمیایی بود و بعد از اصابت با فشار زیاد گاز خردل را به اطراف پراکنده می کرد. مادر و خواهرم از شدت صدمات بیهوش شدند و من هم در داخل جوی آب خیابان افتادم. زن دوم پدرم سراسیمه خود را به مغازه رساند و مرا از جوی آب در آورد و به درمانگاه شهر برد. بعد از چند روز مرا به بیمارستان شهید چمران تهران منتقل کردند. همانجا بود که عکاسان از من عکس گرفتند و آن عکس تا امروز در تمامی کتابها و نمایشگاه های ارائه و چاپ شده است.
*زندگی بعد از حمله شیمیایی
رحیم که سرفه های خشک چاشنی کلامش بود گفت: پدرم چند ماه بعد من را به همراه مادرم و خواهرم به عراق برد اما بعد از چند سال نتوانستم آنجا زندگی کنم هر چه باشد آنها دشمن ما بودند و برای من زندگی در آنجا سنگین بود و برای همین به سردشت برگشتم. دوران کودکی سختی داشتم. به فوتبال علاقه مند بودم با این حال وقتی چند دقیقه بازی می کردم نفسم می گرفت. یادم هست وقتی کلاس راهنمایی بودم همکلاسی هایم مرا معتاد می نامیدند چرا که نمی دانستند که این ناتوانی تنها دلیلش ریه های پژمرده و خلتهای خردلی یادگار سال ۶۶ است. هرچه بود گذشت و امروز به عنوان نویسنده، کارگردان و بازیگر تئاتر در اداره ارشاد سردشت کار می کنم. کارمند نیستم اما حقوق کمی دارم.
*«زریان» پا سوز من شده است
همسرم نامش زریان است که به زبان فارسی طوفان می گویند. نمی دانم چرا زریان خود را پاسوز من کرده با این حال وقتی در کنار من است احساس آرامش می کنم. از رحیم در مورد آشنایی خود با زریان پرسیدم که گفت: زریان را در یک میهمانی دیدم و بعد از او خواستگاری کردم. آن زمان زریان دانشجوی رشته کامپیوتر دانشگاه علمی کاربردی تهران بود که بعد از ازدواج مشکلات من نگذاشت به تحصیلش برسد. یادش بخیر عروسی شلوغی بود بیش از ۵۰۰ نفر میهمان داشتیم. تنها تالار عروسی سردشت پر شده بود از اقوام و آشنایان … البته خدا خیرشان بدهد تمام هزینه عروسی را اقوام تقبل کردند. از زریان پرسیدم: اگر شرایط مهیا باشد دوست داری ادامه تحصیل بدهی؟ اشک در چشمانش حلقه زد و…
*ماهیانه ۷۵۰هزارتومان درآمد دارم
رحیم می گفت: زریان در خانه کار تایپ می کند. البته میز کامپیوتر ندارند. رحیم با بازی در تئاتر می تواند ماهیانه ۷۵۰ هزار تومان درآمد داشته باشد. او بعد از گذشت ۲۹ سال تازه توانسته ثابت کند که جانباز است و او را جانباز ۲۰ درصد می نامند. ۲۰ درصد یعنی اینکه حقوقی از بنیاد نمی گیرد و تنها بیمه است آن هم برای درمان شیمیایی اش… . رحیم بیشتر روز را در خانه است چرا که اعصاب تضعیف شده او و موج انفجار توان کارهای سخت و اداری را از او گرفته و حتی نمی تواند مدتی کوتاه با همسرش صحبت کند.
رحیم هم می گفت: من تا به حال دهها تئاتر را نوشته و در سردشت بازی کرده ام اما به قول معروف در سردشت دارم می پوسم جایی برای شکفتن استعدادهای من نیست درحالی که گروه هنری که داریم در سطح ملی می تواند کار کند. اما افسوس که نمی توانم در تهران زندگی کنم و یا اینکه در کلاسهای هنرمندان بزرگ تئاتر و سینما شرکت کم … نه پولش را دارم و نه جایی برای زندگی کردن. همینجا هم که هستیم ماهیانه مبلغ زیادی کرایه خانه می دهیم چه رسد به اینکه به تهران بیاییم.
به رئیس جمهور بگوئید…
به رحیم صداقت گفتم از رئیس جمهور چه می خواهی؟ نگاهم کرد و گفت برای خودم… نه من که چیزی نمی خواهم ولی تو را به خدا به آقای رئیس جمهور بگویید به فکر درمان جانبازان شیمیایی سردشت باشند. بگوئید اشتغال نداریم. بگوئید می شود روزانه صدها هزارتومان از راه باربری قاچاق درآمد داشت و یا با ماشین تا روزی یک یا چند میلیون تومان اما من دارم کار فرهنگی می کنم آیا حق جانبازانی مانند من این است!
حالا این روزها رحیم صداقت حالش خوب نیست. در بیمارستان اعصاب و روان فجر تبریز بستری شده و زریان با دختر ۵ ساله اش صایما یک پایش سردشت است و یک پایش تبریز… درآمد خانه با زریان است و روزها خیاطی می کند. رحیم هم حال خوشی ندارد و روی تخت بیمارستان خوابیده …می گویند اعصاب و روانش بهم ریخته که ناشی از موج انفجار است.
برای سلامتی رحیم صداقت و ۵۰۰ هزار قربانی سلاح شیمیایی کشور دعا کنیم …