از قضا سر سفره افطار بودیم که از تلویزیون اعلام کردن ماه دیده شد و فردا عید است. بنده خدا تعداد زیادی مهمان دعوت کرده بود حاج حمید به دوستشون گفتن ما سر راه افطار کردیم.
شهدای ایران:پروین مرادی همسر سردار شهید حاج حمید تقویفر از فرماندهان اطلاعات و عملیات در دوران دفاع مقدس در گفت و گو با خبرنگار سرویس «فرهنگحماسه» ایسنا، با اشاره به روحیات این فرمانده مدافع حرم شهید بیان کرد: حاج حمید همیشه روی زکات فطریه حساس بود و به محض اینکه به پایان ماه مبارک رمضان نزدیک میشدیم فطریه را حساب میکرد و درون پاک میگذاشت.
روایت نخست
در یکی از سالها روز آخر ماه رمضان یکی از دوستان حاج حمید ما را برای افطار دعوت کرده بود. نزدیک اذان مغرب به سمت خانه دوست حاج حمید حرکت کردیم. هنوز به مقصد نرسیده بودیم که صدای اذان از رادیوی ماشین شنیده شد. ما هم تقریباً نزدیک خانه میزبان شده بودیم. حاج حمید گفت یک بطری آب و یک بسته خرما در داشبورد ماشین موجود است در بیاورید و بخورید چون احتمال میرود فردا عید اعلام شود شما روزهتان را باز کرده باشید وگرنه فطریهمان گردن این بنده خدا میافتدد.
از قضا سر سفره افطار بودیم که از تلویزیون اعلام کردن ماه دیده شد و فردا عید است. بنده خدا تعداد زیادی مهمان دعوت کرده بود حاج حمید به دوستشون گفتن ما سر راه افطار کردیم. حاج حمید هیچوقت راضی به زحمت انداختن دیگران نبودند.
روایت دوم
همچنین یادم میآید همراه با او به خانه یکی از دوستان در شهرک محلاتی رفته بودیم. همسر یکی از همرزمان حاج حمید که از دوستان قدیمی من بود کنار من نشست و مشغول صحبت بودیم. میوه و شیرینی و شکلات روی میز چیده شده بود. پسر خانواده با سینی چای وارد اتاق شد وبه حاج حمید تعارف کرد. حاج حمیدگفت:سالهاست که چای نمیخورم. میوه تعارف کردند. حاج حمید یک پرتغال برداشت و پوست کند و بعد تکههای پرتغال را تقسیم کرد و جلوی من و بچهها گذاشت.
در آخر شیرینی و شکلات تعارف کردند. حاج حمید یک شکلات برداشت. زمان خدا حافظی دوست حاج حمید و همسرش تعارف کردند که برای ناهار بمانیم. گفتیم ان شاءالله یه فرصت دیگر. حاج حمید هیچ وقت نمیگفت روزه است و آنقدر طبیعی رفتار میکرد که کسی متوجه نمیشد روزه است.
روایت سوم
یک روز غروب حاج حمید طبق عادت همیشگی برای خواندن نماز مغرب عشاء به مسجد محل رفت. سفره افطار را انداخته بودیم و منتظر آمدن حاج حمید از مسجد بودیم که صدایش رو شنیدم که چندبار تکرار کرد: یا الله، یا الله.
در را باز کردم حاج حمید به مراه چندنفر که بنظر خانواده بودن وارد شدند. او مهمانها رات سر سفره نشاند و به آشپزخانه آمد و خریدهایی را که دستش بود به من داد و گفت: این بندگان خدا از روستا آمدهاند دکتر و امشب جایی را ندارند بروند، گفتم خدا روا خوش نمیآید رهایشان کنم برای همین به خانه دعوتشان کردم.
روایت نخست
در یکی از سالها روز آخر ماه رمضان یکی از دوستان حاج حمید ما را برای افطار دعوت کرده بود. نزدیک اذان مغرب به سمت خانه دوست حاج حمید حرکت کردیم. هنوز به مقصد نرسیده بودیم که صدای اذان از رادیوی ماشین شنیده شد. ما هم تقریباً نزدیک خانه میزبان شده بودیم. حاج حمید گفت یک بطری آب و یک بسته خرما در داشبورد ماشین موجود است در بیاورید و بخورید چون احتمال میرود فردا عید اعلام شود شما روزهتان را باز کرده باشید وگرنه فطریهمان گردن این بنده خدا میافتدد.
از قضا سر سفره افطار بودیم که از تلویزیون اعلام کردن ماه دیده شد و فردا عید است. بنده خدا تعداد زیادی مهمان دعوت کرده بود حاج حمید به دوستشون گفتن ما سر راه افطار کردیم. حاج حمید هیچوقت راضی به زحمت انداختن دیگران نبودند.
روایت دوم
همچنین یادم میآید همراه با او به خانه یکی از دوستان در شهرک محلاتی رفته بودیم. همسر یکی از همرزمان حاج حمید که از دوستان قدیمی من بود کنار من نشست و مشغول صحبت بودیم. میوه و شیرینی و شکلات روی میز چیده شده بود. پسر خانواده با سینی چای وارد اتاق شد وبه حاج حمید تعارف کرد. حاج حمیدگفت:سالهاست که چای نمیخورم. میوه تعارف کردند. حاج حمید یک پرتغال برداشت و پوست کند و بعد تکههای پرتغال را تقسیم کرد و جلوی من و بچهها گذاشت.
در آخر شیرینی و شکلات تعارف کردند. حاج حمید یک شکلات برداشت. زمان خدا حافظی دوست حاج حمید و همسرش تعارف کردند که برای ناهار بمانیم. گفتیم ان شاءالله یه فرصت دیگر. حاج حمید هیچ وقت نمیگفت روزه است و آنقدر طبیعی رفتار میکرد که کسی متوجه نمیشد روزه است.
روایت سوم
یک روز غروب حاج حمید طبق عادت همیشگی برای خواندن نماز مغرب عشاء به مسجد محل رفت. سفره افطار را انداخته بودیم و منتظر آمدن حاج حمید از مسجد بودیم که صدایش رو شنیدم که چندبار تکرار کرد: یا الله، یا الله.
در را باز کردم حاج حمید به مراه چندنفر که بنظر خانواده بودن وارد شدند. او مهمانها رات سر سفره نشاند و به آشپزخانه آمد و خریدهایی را که دستش بود به من داد و گفت: این بندگان خدا از روستا آمدهاند دکتر و امشب جایی را ندارند بروند، گفتم خدا روا خوش نمیآید رهایشان کنم برای همین به خانه دعوتشان کردم.