در عملیات کربلای یک در حالیکه فرماندهی گردان عمار از لشکر حضرت رسول(ص) را به عهده داشت و این گردان را برای حمله به دشمن بعثی هدایت میکرد از ناحیه سر و گردن مورد هدف قرار گرفت و به شدت مجروح شد.
به گزارش شهدای ایران، فرمان امام رسید که جزایر باید حفظ شود. ما تازه وارد خط شده بودیم که در محاصره انبوهی از تانک قرار گرفتیم. آنقدر تانک بود که روی پد شرقی جزیره مجنون سیاهی میزد.
هر رزمندهای که روی جاده می آمد در کسری از ثانیه با گلوله مستقیم تانک غیب میشد.
آتش باری دشمن زمین و زمان را به هم می دوخت. توی آن آتش اصلا آتش دوشکا به حساب نمی آمد. هواپیماهای ملخ دار دشمن در ارتفاع پایین با کالیبر کنار دژ را میزدند. هیچ جا امن نبود و هر لحظه زنده های جمع ما کمتر و کمتر می شد. فرماندهی در خط نبود که صحنه را مدیریت کند، یا شهید شده بود و یا ...
هیچ آتش پشتیبانی از سمت ما وجود نداشت و ادواتی ها هم جرات شلیک نداشتن و حق هم داشتند که شلیک یک خمپاره مساوی بود با لو رفتن موضع و بالا رفتن تلفات.
واقعا همه اش غربت و مظلومیت بود. دشمن همه چیز از ادوات نظامی داشت و ما اسلحه سنگین مان آرپی جی بود. لحظاتی داخل کانال (آن هم چه کانالی که ارتفاع آن به نیم متر نمیرسید و کف آن هم با بدنهای مطهر شهیدان فرش شده بود) آرام گرفتیم تا شاید قدری آتش سبک شود. تیر تراش تیربارهایی که از روی تانک ها لب کانال را نشانه رفته بودند و صدای وز وز شان گوش خراش بود همه را به کف کانال چسبانده بود. دیگر بچه های شوخ هم ترمزها را کشیده بودند. اما یک اتفاق سرها را از کانال بالا آورد و آن هم دویدن رزمنده ای بود که محاسن بلند و کلاه نخی بر سرداشت و روی جاده راست راست راه میرفت و فریاد می زد:
...ماشاءالله سرباز امام زمان...دشمن داره فرار میکنه...از جا بلند شوید...
همه ما متحیر بودیم که با چه جراتی روی دژ راه می رود؟ آنچنان شور و شوقی با آمدنش آمد که همه از جا بلند شدند و عجیب تر این بود که با آمدنش ترسها رفت و انگار نه انگار که گلوله و آتش دشمنی هست. آنقدر با صلابت و با هیبت بود که کسی سوال نکرد شما کی هستی که به ما دستور میدهی؟
او جلو افتاد و بچه ها هم که جان گرفته بودند به سمت تانکها یورش بردند و در زمان کمی تانکها و نفربرهای زرهی دشمن عقب نشینی کردند. بچه ها که در پشت دژ آرام گرفتند،
همه به هم میگفتند عجب آدم دلاوریه این برادر ریش بلنده اما نمیدونستند که این کیه؟ تا اینکه دقایقی گذشت و شهید حاج کاظم رستگار فرمانده تیپ سیدالشهداء(ع) که نگران پیشروی دشمن بود با موتور به محل درگیری رسید. موتور را روی دژ رها کرد و دوید کنار دژ و صدا زد: معروفی باریک الله، خسته نباشی.
آنجا تازه فهمیدیم نام این دلاور اسماعیل معروفی است.
این فرمانده دلاور و دلیر بارها و بارها در عملیاتهای مختلف تا مرز شهادت رفت اما انگار قرار بود بماند و حجتی از حجج خدا روی زمین باشد تا اینکه در تیرماه 65 و در عملیات کربلای یک در حالیکه فرماندهی گردان عمار از لشکر 27 حضرت رسول (ص) را به عهده داشت و این گردان را برای حمله به دشمن بعثی هدایت میکرد از ناحیه سر و گردن مورد هدف قرار گرفت و به شدت مجروح شد.
این دلاور مدتها در کما به سر برد؛ خیلی از دوستانش گمان کردند اسماعیل به شهادت رسیده تا اینکه سیدالشهداء(ع) گوشه چشمی نشان داد و فرمانده ما از جا بلند شد و همه خوشحال شدند. اما اسماعیل به جهت شدت صدمات وارده به ناحیه گردن و سر سالهاست که قدرت تکلم ندارد و این مایه افسوس ماست که از روایت شهدا به زبان اسماعیل محرومیم.
پس از جانبازیاش 3 سال قطع نخاع بود و هیچ حرکتی نداشت. وقتی همرزمانش به دیدنش میرفتند هیچ عکس العملی نشان نمیداد. محرم بود که دسته عزاداری به درب منزلشان در خیابان شهید دیباجی رفت، اسماعیل پس از 3 سال برای نخستین بار متوجه اطرافش شد و از گوشه چشمش اشک سرازیر شد. او از سیدالشهدا(ع) شفایش را گرفت. اسماعیل دوباره متولد شد. بعد از گذشت سالها از آن روز امروز اسماعیل راه میرود و به سختی سخن میگوید.
*تا شهدا
هر رزمندهای که روی جاده می آمد در کسری از ثانیه با گلوله مستقیم تانک غیب میشد.
آتش باری دشمن زمین و زمان را به هم می دوخت. توی آن آتش اصلا آتش دوشکا به حساب نمی آمد. هواپیماهای ملخ دار دشمن در ارتفاع پایین با کالیبر کنار دژ را میزدند. هیچ جا امن نبود و هر لحظه زنده های جمع ما کمتر و کمتر می شد. فرماندهی در خط نبود که صحنه را مدیریت کند، یا شهید شده بود و یا ...
هیچ آتش پشتیبانی از سمت ما وجود نداشت و ادواتی ها هم جرات شلیک نداشتن و حق هم داشتند که شلیک یک خمپاره مساوی بود با لو رفتن موضع و بالا رفتن تلفات.
واقعا همه اش غربت و مظلومیت بود. دشمن همه چیز از ادوات نظامی داشت و ما اسلحه سنگین مان آرپی جی بود. لحظاتی داخل کانال (آن هم چه کانالی که ارتفاع آن به نیم متر نمیرسید و کف آن هم با بدنهای مطهر شهیدان فرش شده بود) آرام گرفتیم تا شاید قدری آتش سبک شود. تیر تراش تیربارهایی که از روی تانک ها لب کانال را نشانه رفته بودند و صدای وز وز شان گوش خراش بود همه را به کف کانال چسبانده بود. دیگر بچه های شوخ هم ترمزها را کشیده بودند. اما یک اتفاق سرها را از کانال بالا آورد و آن هم دویدن رزمنده ای بود که محاسن بلند و کلاه نخی بر سرداشت و روی جاده راست راست راه میرفت و فریاد می زد:
...ماشاءالله سرباز امام زمان...دشمن داره فرار میکنه...از جا بلند شوید...
همه ما متحیر بودیم که با چه جراتی روی دژ راه می رود؟ آنچنان شور و شوقی با آمدنش آمد که همه از جا بلند شدند و عجیب تر این بود که با آمدنش ترسها رفت و انگار نه انگار که گلوله و آتش دشمنی هست. آنقدر با صلابت و با هیبت بود که کسی سوال نکرد شما کی هستی که به ما دستور میدهی؟
او جلو افتاد و بچه ها هم که جان گرفته بودند به سمت تانکها یورش بردند و در زمان کمی تانکها و نفربرهای زرهی دشمن عقب نشینی کردند. بچه ها که در پشت دژ آرام گرفتند،
همه به هم میگفتند عجب آدم دلاوریه این برادر ریش بلنده اما نمیدونستند که این کیه؟ تا اینکه دقایقی گذشت و شهید حاج کاظم رستگار فرمانده تیپ سیدالشهداء(ع) که نگران پیشروی دشمن بود با موتور به محل درگیری رسید. موتور را روی دژ رها کرد و دوید کنار دژ و صدا زد: معروفی باریک الله، خسته نباشی.
آنجا تازه فهمیدیم نام این دلاور اسماعیل معروفی است.
حاج اسماعیل معروفی - نفر اول از چپ
این فرمانده دلاور و دلیر بارها و بارها در عملیاتهای مختلف تا مرز شهادت رفت اما انگار قرار بود بماند و حجتی از حجج خدا روی زمین باشد تا اینکه در تیرماه 65 و در عملیات کربلای یک در حالیکه فرماندهی گردان عمار از لشکر 27 حضرت رسول (ص) را به عهده داشت و این گردان را برای حمله به دشمن بعثی هدایت میکرد از ناحیه سر و گردن مورد هدف قرار گرفت و به شدت مجروح شد.
این دلاور مدتها در کما به سر برد؛ خیلی از دوستانش گمان کردند اسماعیل به شهادت رسیده تا اینکه سیدالشهداء(ع) گوشه چشمی نشان داد و فرمانده ما از جا بلند شد و همه خوشحال شدند. اما اسماعیل به جهت شدت صدمات وارده به ناحیه گردن و سر سالهاست که قدرت تکلم ندارد و این مایه افسوس ماست که از روایت شهدا به زبان اسماعیل محرومیم.
پس از جانبازیاش 3 سال قطع نخاع بود و هیچ حرکتی نداشت. وقتی همرزمانش به دیدنش میرفتند هیچ عکس العملی نشان نمیداد. محرم بود که دسته عزاداری به درب منزلشان در خیابان شهید دیباجی رفت، اسماعیل پس از 3 سال برای نخستین بار متوجه اطرافش شد و از گوشه چشمش اشک سرازیر شد. او از سیدالشهدا(ع) شفایش را گرفت. اسماعیل دوباره متولد شد. بعد از گذشت سالها از آن روز امروز اسماعیل راه میرود و به سختی سخن میگوید.
*تا شهدا