شهدای ایران shohadayeiran.com

«آقا سید، جهاد واجب است؛ اگر جنگ تمام شد، به خانه‌هایمان برمی‌گردیم. اگر تمام نشد یا شهادت است یا اسارت. نامردی، اگر من شهید شدم به خانواده‌ام سر نزنی!».
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

اردیبهشت 1389 بود که بعد از 22 سال انتظار، پیکر مطهر سردار هور شهید «علی هاشمی» بر شانه‌های مردم نشست و دل سوخته مادر، همسر و فرزندان این شهید به آرامش نشست.

در بیست و پنجمین سالروز شهادت، این سردار دلاور به گفت‌وگو با سید صباح موسوی می‌نشینیم؛ همرزم و دوستی که 7 سال همراه یوسف هور بود.

سید صباح موسوی برادر شهید «سیدطاهر موسوی» در این گفت‌وگو به بخش‌هایی از ارتباط برادرش با شهید هاشمی و هفت سالی که در کنار سردار هور بوده، می‌پردازد.

شهید علی هاشمی و سیدصباح موسوی

* علی را از نوجوانی می‌شناختم

سردار شهید «علی هاشمی» از اوایل نوجوانی با برادرم سیدطاهر رابطه تنگاتنگی داشت. منزل ما در محله حصیرآباد اهواز بود. سید طاهر متولد 1339 بود و علی هاشمی متولد 1340. من هم 5 سال از سید طاهر بزرگتر بودم. منزل «علی هاشمی» در لاین یازده بود و ما هم در لاین هفتم. سید طاهر و علی هاشمی در دبیرستان «منوچهری» باهم درس می‌خواندند.

سید طاهر و علی به همراه سایر بچه‌ها به مسجد لاین 5 و 10 حصیر آباد می‌رفتند. آن اوایل فتوا، سخنرانی‌ها و رساله حضرت امام خمینی(ره) در مساجد به دست‌مان می‌رسید و بین مردم توزیع می‌کردیم و کم کم در رابطه با خیانت‌های رژیم شاه توجیه شدیم. آن موقع به قدری خفقان بود که در منزل هم از وجود ساواک در امان نبودیم. پدر و مادرم هم از رفت و آمدهای ‌ما نگران بودند. فعالیت‌های علی و سید طاهر برای پخش اعلامیه‌های امام(ره) گاهی از شب تا صبح طول می‌کشید تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.

* از تبلیغات اهواز تا فرماندهی قرارگاه نصرت

بنده از سال 60 در کنار شهید علی هاشمی بودم؛ در مأموریت‌های کردستان و باختران و اهواز هم راننده‌اش بودم و هم اینکه کارهایش را پیگیری می‌کردم. کار او سرّی بود.

شهید علی هاشمی در ابتدا تبلیغات اهواز بود؛ او در ابتدای جنگ به فرماندهی سپاه حمیدیه منصوب شد؛ در شرایط اوایل جنگ، عراق تمام مناطق را ‌گرفته بود و تا نزدیکی اهواز هم می‌آمد؛ علی هاشمی با نیروهای بومی و سپاه حمیدیه توانست عراقی‌ها را تا پل «سابله» به عقب براند.

مدت پنج ماه که از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می‌گذشت، سید طاهر دوره آموزش نظامی را گذراند. بعد از گذراندن دوره‌های مختلف، در کمیته مرکزی اهواز ثبت نام کرد و پذیرفته شد. به خاطر اینکه سردار علی هاشمی، فرمانده سپاه حمیدیه از دوستان صمیمی‌اش بود، به سپاه حمیدیه رفت. سید طاهر در آن موقع به دوستانش هم پیشنهاد می‌داد تا در سپاه پاسداران مشغول خدمت شوند. از حمیدیه تا اهواز راهی نبود اما سیدطاهر هفته‌ای یک بار به خانه می‌آمد و بیشتر از یک ساعت پیش ما نمی‌ماند. بیشتر مواقع هم پدر و مادر و ما، برای دیدنش به حمیدیه می‌رفتیم. سید طاهر بعد از مدتی در سپاه حمیدیه، فرمانده دسته در تیپ 9 شد. او بیشتر وقت‌ها با شهید علی هاشمی، برای شناسایی و بازدید از مناطق و خط ها می‌رفت.

در یکی از عملیات‌ها یادم هست سیدطاهر و علی هاشمی می‌خواستند سدی را منفجر کنند؛ این سد آب در «طراح» بود که عراقی‌ها پشت آن سد مستقر بودند؛ سیدطاهر و علی آقا به همراه چند نفر از دوستان شبانه با قایق به سمت سد رفتند؛ آنها با خودشان تی‌ان‌تی و مهمات هم بردند؛ پس از انفجار سد، تمام آب‌ها به زیر سنگرها و تانک‌های عراقی‌ها رفت و تانک‌هایشان در گِل گیر کرد و عراقی‌ها صدمه بزرگی خوردند.

وقتی مسئولان توانایی، شجاعت و ابتکار او را ‌دیدند، تشکیل و فرماندهی تیپ نور را بر عهده علی آقا گذاشتند؛ این تیپ در خط کرخه مستقر شد و حتی تعدادی از نیروهایش در سوسنگرد مقاومت می‌کردند.

 

 

یکی از نیروهای علی هاشمی، شهید «بهرام فروزان‌فر» به عنوان تنها موشک‌انداز منطقه بود؛ همه او را شکارچی تانک‌ها می‌شناختند؛ «بهرام فروزان‌فر» در جاده آبادان ـ اهواز به شهادت رسید و «ناصر سلیمی» کار او را ادامه داد و نگذاشت قبضه موشک‌انداز روی زمین بماند.

بعد از عملیات «الی بیت‌المقدس» تیپ نور منحل شد و به علی هاشمی مأموریت دادند تا سپاه سوسنگرد را تحویل بگیرد.

سپاه سوسنگرد هم در عملیات «الی بیت‌المقدس» قرارگاه جنگ بود و فرماندهان و یگان‌ها در آنجا مستقر بودند؛ بعد از آزادسازی خرمشهر، سپاه سوسنگرد تقویت شد؛ شهید هاشمی در این سپاه مأموریت‌های سنگینی از جمله حفاظت از ارزش‌های انقلاب در شهر، مقابله با ضدانقلاب و ستون پنجم و تأمین یگان‌ها در دشت آزادگان را بر عهده داشت؛ شهید هاشمی توانست از نیروهای بومی منطقه دشت آزادگان، سپاه سوسنگرد را تأمین کند. علی هاشمی در سپاه سوسنگرد با افرادی کار می‌کرد که هر کدامشان در حد یک فرمانده لشکر بودند؛ الان هم نیروهای علی هاشمی در نقاط حساس کشور از جمله سپاه و پروژه‌های عسلویه مسئولیت دارند.

علی آقا مدتی بعد جانشین سردار غلام‌پور در قرارگاه کربلا شد و سپس مسئولیت سپاه ششم را بر عهده گرفت؛ علی هاشمی پاسگاه‌های مرزی را در هور تشکیل داد؛ عملیات والفجر مقدماتی هم با حضور شهید علی هاشمی اجرا شد؛ حتی با توجه به اینکه عراقی‌ها ما را محاصره کردند و او در این عملیات مجروح شد، کم مانده بود که به اسارت عراقی‌ها دربیاید؛ بنده او را داخل ماشین گذاشتم و از منطقه خارج شدیم.

بعد از این عملیات، به علی هاشمی مأموریت دادند که قرارگاه سرّی نصرت را تشکیل بدهد؛ علی هاشمی به من گفت: «سید صباح! باید برای انجام کاری بروم جلو؛ نمی‌توانم تنها بروم از یک طرف هم به من گفته‌اند نباید به کسی جریان قرارگاه نصرت را بگویم؛ حالا من چه کار کنم؟» گفتم: «خُب، من چشم‌هایم را می‌بندم، باهم برویم». او خندید و باهم رفتیم و بعد از تشکیل قرارگاه و تلاش‌های شبانه‌روزی علی هاشمی، این قرارگاه توانست نقش مهمی در عملیات‌های جزیره مجنون به ویژه عملیات‌های «خیبر» و «بدر» داشت.

* می‌گفت: «جهاد مثل نماز واجب است»

علی هاشمی فرمانده سپاه ششم امام جعفر صادق(ع) و فرمانده قرارگاه نصرت بود؛ همیشه سعی می‌کرد کارها را به نحو احسن انجام دهد؛ اهل شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت هم نبود چون در کارهایش فقط خدا را می‌دید؛ او می‌گفت: «جهاد مثل نماز واجب است و باید درست انجام دهیم». با بچه‌هایی که زیر دستش کار می‌کردند، رابطه برادارنه و دوستانه داشت بچه‌ها هم به خاطر احترام و اعتقادات و اخلاق خوب علی، از او تبعیت می‌کردند.

 

* با ماشین بیت‌المال به دیدن خانواده هم نمی‌رفت

علی هاشمی در خرج بیت‌المال تا جایی که می‌توانست از کمترین امکانات به بهترین شکل استفاده می‌کرد؛ به نیروهای تدارکات و لجستیکی هم در جلسات می‌گفت: «این تجهیزات را طوری استفاده کنیم که اسراف نشود، چون باید پاسخگو باشیم».

او هیچ ‌وقت برای کار شخصی از امکاناتی که در دستش بود، استفاده نمی‌کرد. به عنوان مثال ماشین بیت‌المال در دست او بود؛ او به خاطر دیدن خانواده از ماشین بیت‌المال استفاده نکرد، من همراهش بودم. اگر در اهواز جلسه‌ای بود، علی هاشمی ابتدا در جلسه حضور پیدا می‌کرد، بعد از اتمام کار به دیدن خانواده می‌رفت.

یادم هست به خاطر اینکه علی هاشمی بعضی وقت‌ها شب‌ها به منزل می‌رفت ـ منزل آنها در یک منطقه دور افتاده بود ـ یک پیکان قراضه به او تحویل داده بودند که اگر مأموریت فوری در شب پیش آمد، او بتواند به سرعت خودش را به محل مأموریت برساند.

سوئیچ ماشین همراه علی آقا بود؛ با اینکه بارها بچه‌های علی هاشمی بیمار شدند و شبانه احتیاج به دکتر داشتند، از این ماشین برای مراجعه به پزشک استفاده نکردند؛ حتی پدر شهید علی هاشمی برای پُر کردن کپسول گاز، از این ماشین استفاده نمی‌کرد، بلکه کپسول را روی شانه‌اش می‌گذاشت و می‌برد پر می‌کرد و به خانه می‌آورد. او به قدری مقید بود که استفاده از بیت‌المال برای کار شخصی را حرام می‌دانست.

* کارهای علی نشان دهنده عشق واقعی او به امام بود

او علاقه زیادی به امام خمینی(ره) داشت؛ که این علاقه را در عمل به قوانین اسلامی، پیروی از امام و جهاد در راه خدا نشان می‌داد. علی آقا دو سه بار به دیدار حضرت امام(ره) رفته بود که یادم هست این دیدارها بعد از عملیات «الی بیت‌المقدس» و قبل و بعد از عملیات «خیبر» صورت گرفت؛ او در این دیدارها حال عجیبی داشت و تمام تلاشش این بود که اوامر امام را با روحیه بالا انجام دهد. علی هاشمی منطقه را خوب می‌شناخت؛ در شناسایی‌ها فقط توکل بر خدا می‌کرد و تمام موفقیت‌های او به خاطر همین توکلش بود.

 

 

* مردم خوزستان دوستش داشتند

علی هاشمی از فرماندهان عرب زبان بود؛ او بسیار مردمی بود؛ اگر کسی برای رفع مشکل به علی مراجعه می‌کرد، او هر کاری از دستش برمی‌آمد، برای آنها انجام می‌داد؛ مهمترین ویژگی او درک مشکلات مردم بود؛ اگر مشکل فرد مراجعه کننده حل نمی‌شد، اما همین که علی او را درک می‌کرد، ارزشمند بود. او به نوعی مردم عرب را با مسئولان شهر و کشور پیوند می‌داد.

هفت سال که در کنار شهید علی هاشمی بودم، او حقوقش را که از سپاه می‌گرفت، خرج خانواده می‌کرد. این امکان را نداشت که به محرومان کمک کند، اما آنها را کمک معنوی می‌کرد و با معرفی افراد به جاهای دیگر آنها را یاری می‌کرد. به یاد ندارم فردی برای رفع مشکل پیش علی هاشمی بیاید و او آن فرد را دست خالی برگرداند. در هر صورت مشکل آنها را حل می‌کرد.

* عروسی با دعوت ویژه از رزمنده‌ها

علی هاشمی سال 61 ازدواج کرد؛ مراسم عروسی‌اش هم خیلی ساده برگزار شد؛ همه بچه‌های رزمنده دعوت بودند؛ لباس دامادی علی هاشمی هم لباس سپاه بود. واقعاً عروسی به یاد ماندنی بود.

* قول و قرارهای من و علی هاشمی

علی آقا یک دختر و یک پسر دارد؛ آن موقع به من می‌گفت: «آقا سید، جهاد واجب است؛ اگر جنگ تمام شد، به خانه‌هایمان برمی‌گردیم. اگر تمام نشد یا شهادت است یا اسارت. (با خنده می‌گفت) نامردی، اگر من شهید شدم به خانواده‌ام سر نزنی و مشکلات آنها را حل نکنی. تو مثل برادرم هستی، باید به آنها سر بزنی. اگر تو شهید شدی، من اگر بخواهم در حق خانواده‌ات کوتاهی کنم، خدا مرا نمی‌بخشد».

* در کنار او ناراحتی را فراموش می‌کردم

در طول چند سالی که در کنار علی آقا بودم، وقتی من به خاطر موضوعی ناراحت می‌شدم، علی هاشمی غیرمستقیم در جمع می‌گفت: «امروز چی شده؟ هوا ابری است» من هم خنده‌ام می‌گرفت و می‌گفتم: «ابری است اما نمی‌بارد».

یک‌بار با علی هاشمی از سوسنگرد به سمت اهواز می‌رفتیم، در بین راه یک گله گوسفند جلوی ماشین آمد و من هم فرصت آن‌چنانی برای ترمز گرفتن نداشتم و به گله گوسفند برخورد کردم. حدود 5 گوسفند بر اثر این تصادف تلف شدند.

خیلی از این موضوع ناراحت شدم؛ از آن طرف مرد عربی که در جاده شاهد صحنه بود، آمد و گفت: «خدا را شکر کن که ماشین‌تان چپ نشد. من از دور شما را می‌دیدم، برو یک گوسفند قربانی کن» من هم گفتم: «5 تا گوسفند کشتم، بروم یکی دیگر بکشم؟»، علی هاشمی با این حرف من خیلی خندید و گفت: «در حین ناراحتی‌هایت هم جمله‌های خنده‌دار به کار می‌گیری».

آن موقع علی هاشمی به صاحب گوسفندها 5 هزار تومان از جیب خودش داد. سال 61 هر رأس گوسفند حدود هزار تومان بود. اگرچه نباید گوسفندها را از جاده اصلی عبور می‌دادند، اما علی هاشمی خسارت را پرداخت کرد.

* تقوای علی هاشمی همه را جذب می‌کرد

علی هاشمی مهربان و خیلی دوست‌داشتنی بود؛ تقوای بالایی داشت که همه را جذب خودش می‌کرد. من قبل از انقلاب ازدواج کردم، وقتی که او مجرد بود کمتر به خانه خودشان سر می‌زد، من هم همراه او بودم. من به قدری عاشق اخلاق و رفتار علی آقا بودم که در کنار او احساس دلتنگی نسبت به خانواده هم نمی‌کردم؛ تا آخر جنگ هم به پای او وفادار بودم.

چندین‌بار علی آقا در خطر افتاد و توانستم او را نجات بدهم. حقیقتاً به او علاقه داشتم؛ این علاقه هم به خاطر خدا بود. وقتی باهم می‌نشستیم، حرف‌های بیخود و اضافه نمی‌زدیم، حرف‌های ما در مباحث سیاسی، انقلابی و دینی بود.

* خانواده شهدا را با خجالت ملاقات می‌کرد

در دوران جنگ، هر وقت با علی آقا به دیدار خانواده شهدا می‌رفتیم او خجالت می‌کشید و گاهی به من می‌گفت: «سید تو در کنارم باش، چون برادرت شهید شده است» او می‌‌گفت: «دوست دارم طوری شهید شوم که پیکرم به دست کسی نرسد». علی هاشمی خودش خواست بی‌نشان بماند. وقتی علی هاشمی به خواب خانواده‌اش می‌آمد، آنها از علی می‌خواستند خبری از خودش بدهد؛ اگر هم بعد از 22 سال پیکر علی آقا آمد، به خاطر گریه‌های مادرش و نگرانی همسر و بچه‌هایش بود.

* آنچه که در 4 تیر 67 گذشت

یکی از وصیت‌های علی هاشمی این بود که «ما این لباس سبز را برای پایداری انقلاب اسلامی پوشیده‌ایم و باید با خون ما سرخ شود». همین طور هم شد.

در اواخر جنگ، نیروهای ما کمی روحیه خودشان را از دست داده بودند؛ دلیل آن هم استفاده عراق از سلاح‌های شیمیایی و کمبود تجهیزات و بودن برخی شایعات در پایان جنگ بود؛ از طرف دیگر چون سایر کشورها نمی‌خواستند عراق شکست بخورد، از همه نظر به او کمک می‌کردند. کشورهای عربی، اروپایی و امریکا عملاً وارد جنگ با ما شدند. همان‌طور که کشتی‌های‌مان را در خلیج فارس ‌به آتش کشیدند و هواپیمای مسافربری ایرباس را در آسمان خلیج‌فارس مورد هدف قرار دادند.

در ماه‌های پایانی جنگ، ارتش بعث عراق با سازماندهی کامل به فاو، شلمچه و جزیره مجنون حمله کرد؛ ما هم که می‌خواستیم در جزیره مجنون مقابل عراق بایستیم، امکانات محدود بود. شهید علی هاشمی خیلی تلاش کرد تا بتواند جزیره را حفظ کند.

یک ماه قبل از سقوط جزیزه مجنون، علی آقا طی جلساتی با یگان‌ها و مسئولین گردان‌ها سعی داشت تا جزیره را نگه دارد؛ برای جلوگیری از ورود عراقی‌ها، نیروهای علی هاشمی خورشیدی‌هایی را داخل آب انداختند تا دشمن نتواند با قایق وارد جزیره شود، زمین را هم مین‌گذاری کردند.

در این وضعیت، سردار صفوی که جانشین سپاه بود، به منطقه آمد و به علی هاشمی گفت: «قرارگاه نصرت در جزیره لو رفته است، این قرارگاه را عقب‌تر ببرید تا بتوانید عملیات را هدایت کنید». علی هاشمی گفت: «چشم» آقای صفوی سوار ماشین شد و رفت.

به علی هاشمی گفتم: «حاج‌علی! می‌خواهید چه کار کنید؟» گفت: «فعلاً به خط برویم تا ببینیم چه می‌شود کرد»؛ باهم سوار ماشین شدیم به جبهه رفتیم. دیدگاه علی هاشمی این طور بود که نمی‌خواست رزمنده‌ها در جنگ تنها باشند. همیشه دوست داشت با رزمنده‌ها در یک سنگر و پشت یک خاکریز قرار بگیرد.

علی آقا بعد از بررسی کلی، گفت: «قرارگاه‌مان را باید وسط همین جزیره درست کنیم و عقب نرویم» گفتم: «سمت چپ ما خشکی است دشمن می‌تواند بیاد؛ سمت راست و روبرو و پشت سر ما هم آب است و هم دشمن. اگر بنا باشد دشمن بیاید، شما هم اینجا نمی‌توانید عملیات را هدایت کنید و در مقابل دشمن بایستید» علی هاشمی گفت: «به هر حال قرارگاه‌مان را به اینجا می‌آوریم و در کنار بچه‌های رزمنده باشیم و تا آخرین لحظه مقاومت کنیم».

دستور آقای صفوی از نظر نظامی منطقی و به جا بود؛ اما علی هاشمی با توجه به علاقه‌ای که نسبت به رزمنده‌ها داشت، نمی‌خواست از رزمنده‌ها جدا باشد؛ به هر حال چند روز بعد قرارگاه را به سمت جلوتر انتقال دادیم.

روز چهارم تیرماه 1367 رژیم بعث عراق با آتش سنگین روی قرارگاه و جزیره حمله کرد؛ هواپیماها منطقه را بمباران کردند؛ وضعی به وجود آمد که از شدت دود و خمپاره و آتش چشم، چشم را نمی‌دید؛ نیروها هم شیمیایی شدند؛ حتی آمبولانس ما هم زیر آتش بود؛ مهمات نمی‌رسید، پشتیبانی ضعیف شد، عراق از این وضع استفاده کرد و به پیشروی ادامه داد.

تعد‌ادی از نیروها عقب‌نشینی کردند؛ تعد‌ادی هم اسیر شدند؛ عراق با چند هلی‌کوپتر در منطقه هلی‌برن کرد؛ یکی از هلی‌کوپترها به سمت پدافندها شلیک کرد؛ کمتر از ساعتی قبل از اینکه قرارگاه خاتم 4 مرکز فرماندهی قرارگاه نصرت سقوط کند و عراق کاملاً وارد جزیره شود، آقای غلام‌پور فرمانده قرارگاه کربلا از مقر بیرون رفت و گفت: «علی هاشمی زودتر جمع کن بیا برویم»، علی هاشمی گفت: «شما بروید، من هم می‌آیم؛ فقط بچه‌ها را توجیه کنم؛ بی‌سیم‌ها را بردارم و تعدادی از بی‌سیم‌ها و اسناد و مدارک را هم از بین ببرم تا دست دشمن نیفتد». من همراه آقای غلامپور بیرون آمدم و به قرارگاه کمیل رفتیم.

از قرارگاه کمیل برگشتم و دیدم که جزیره و قرارگاه نصرت سقوط کرده است؛ دوستان شاهد جریان سقوط جزیره برای ما تعریف می‌کردند: «علی هاشمی با بچه‌ها در سنگر بودند؛ به محض سوار شدن به ماشین، یک هلی‌کوپتر جلویشان نشست، سمت چپ قرارگاه نیزار بود و سمت راست هم باتلاقی بود؛ مسیر روبه‌روی آن به سمت جاده می‌رفت. علی هاشمی با 4 ـ 5 نفر از بچه‌ها از ماشین بیرون پریدند و داخل نیزارها رفتند؛ بهنام شهبازی با گروه دیگر هم داخل نیزارها رفت؛ آقای گرجی رئیس ستاد سپاه ششم، نتوانست بیشتر از این در نیزار حرکت کند و اسیر شد و هوشنگ جووند، جانباز قطع پا بود، او هم در نیزارها به اسارت دشمن درآمد. بهنام شهبازی و سردار قنبری، با آقای شجاعی داخل نیزار رفتند».

* پاهای تأول زده علی هاشمی

آن روزها وضعیت جسمی علی هاشمی خوب نبود؛ پاهایش به شدت تأول زده بود و پوستش کنده می‌شد. علی هاشمی مدتی که در جنگ بود، نتوانست خودش را درمان کند، چون وقت نبود. علی آقا قبل از سقوط جزیره، می‌گفت: «ان‌شاءالله وقتی جزیره آرام شد، با هم به تهران برویم و به دکتر خوبی مراجعه کنم تا این پاهایم را درمان کنم».

علی هاشمی به قدری شجاع بود که تسلیم دشمن نمی‌شد؛ با توجه به گرمای 47 ـ 50 درجه در اهواز و وضعیت جسمی علی آقا، شاید آن روز کمی مقاومت او کم شده بود؛ اما با این حال عراقی‌ها با هلیکوپتر دنبال او ‌رفتند؛ علی آقا به همراه 4 ـ 5 نفر از بچه‌ها به شهادت رسیدند.

گروه دیگری، از جمله آقای شهبازی فرمانده تیپ موسی‌بن جعفر(ع) بودند که داخل نیزارها رفتند، آنها بعد از 3 ـ 4 روز برگشتند؛ آقای شهبازی از نیروی اطلاعاتی بود و منطقه را خوب می‌شناخت؛ گرسنگی، تشنگی و خستگی در منطقه به آنها فشار آورده بود؛ آنها هم از علی هاشمی خبر نداشتند.

 

* همیشه منتظر آمدنش بودم

وقتی خبر مفقودی علی هاشمی را شنیدم، نزدیک به یک ماه خواب راحت و حوصله هیچ کسی را نداشتم. مدتی بعد با سردار غلام‌پور و دوستان دیگر به مأموریت تهران می‌رفتیم، در همه حال چهره علی هاشمی جلوی چشمم مجسم می‌شد.

گاهی با خود می‌گفتم، علی اسیر شده است؛ امید داشتم برگردد؛ رژیم صدام هم سقوط کرد، اما نتیجه‌ای نگرفتم. گفتم شاید علی هاشمی در زندان‌های مخفی صدام باشد؛ مدتی هم گذشت اما خبری از علی نیامد. وقتی صدام اعدام شد و عراق دست نیروهای مردمی افتاد، مأیوس شدم از زنده بودن علی هاشمی و احساس می‌کردم شهید شده است؛ وقتی هم اعلام کردند پیکر علی هاشمی پیدا شده است، انتظار آمدنش را داشتم. پیکر مطهر او به همراه مهدی نریمی، توکلی و نویدی بعد از 22 سال برگشت، اما پیکر شهید «یعقوب نجف‌پور» در جزیره ماند و هنوز هم مفقود است.

4 تیر ماه 1367 تلخ‌ترین خاطره من از علی آقا بود؛ روز جدا شدن از بهترین دوستم؛ سالگرد سقوط جزیره مجنون و شهادت علی هاشمی، مهدی نریمی، یعقوب نجف‌پور، توکلی و نویدی.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار