شهدای ایران shohadayeiran.com

یکی از مسئولان فعلی کشور عراق می‌گوید: جنازه‌ای به من تحویل دادند و گفتند این پسر تو است؛ مدارک برای پسر من بود اما وقتی برای تحویل جسد رفتم با تعجب دیدم که این جنازه متعلق به پسرم نیست! چهره او شبیه بسیجیان ایرانی بود....
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛می‌رفتند تا راه کربلا را باز کنند، بعضی‌هایشان کربلا را برای خودشان نمی‌خواستند و می‌گفتند: «ما کربلا را برای آیندگان می‌خواهیم»؛ یکی از همین شهدا که خیلی دوست داشت پیکرش در کربلا به خاک سپرده شود، کار عجیبی انجام داده بود؛ این روایت به نقل از «ابو ریاض» از مسئولان فعلی کشور عراق در کتاب «شهید گمنام» آمده است و در ادامه می‌آید: 

 در سال‌های جنگ عراق علیه ایران فرزند من به اجبار به سربازی رفته بود؛ بعد از یکی از عملیات‌های ایران از طریق ارتش به من اطلاع دادند که پسرت در جنگ کشته شده است.

 

خیلی ناراحت بودم. با اتومبیل خودم از بغداد برای تحویل جسد راهی جنوب شدم. به محل تحویل اجساد رفتم. کارت و پلاک پسرم را تحویل دادند. کارت متعلق به خودش بود؛ اما وقتی برای تحویل جسد رفتم با تعجب دیدم که این جنازه متعلق به پسرم نیست!

 

چهره او شبیه بسیجیان ایرانی بود؛ محاسن داشت و بسیار نورانی بود!

با مسئول مربوطه صحبت کردم و گفتم: این جنازه پسر من نیست. اما او می‌گفت: مدارک کاملا صحیح است. این جنازه را بردار و ببر!

هر چه با او بحث کردم بی‌فایده بود؛ کم‌کم ترسیدم به خاطر این موضوع من را اذیت کنند؛ لذا جنازه را برداشتم و طبق رسم شیعیان عراق پیکر او را بالای ماشین خودم بستم و به سمت بغداد حرکت کردم.

در طول مسیر به این موضوع فکر می‌کردم که این جنازه کیست؟ چرا مدارک پسر من همراه این پیکر بوده! هر چه بیشتر فکر می‌کردم کمتر نتیجه می‌گرفتم. تا اینکه به کربلا رسیدم، پس از زیارت به سمت قبرستان کربلا رفتم، نمی‌دانستم با این پیکر نورانی چه کنم. به خانواده چه بگویم؟! لذا او را در کربلا به خاک سپردم. بعد هم فاتحه‌ای برایش خواندم و راهی بغداد شدم.

مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد و اعلام شد که پسر من زنده است و در اسارت ایرانی‌ها به سر می‌برد. بعد از پایان جنگ، اسرای ایرانی و عراقی تبادل شدند و پسر من هم برگشت.

اولین سؤال من از او در مورد مدارکش بود. اینکه آن جوان خوش سیما چه کسی بوده. اما جواب پسر من عجیب‌تر بود؛ او گفت: وقتی من به اسارت نیروهای ایرانی در آمدم جوانی به سمت من آمد و گفت: کارت و پلاکت را بده! من هم آنها را به او تحویل دادم.

جوان به من گفت: قرار است من در کربلا و در جوار حرم امام حسین(علیه السلام) به خاک سپرده شوم! اما برای رسیدن به آنجا به کارت و پلاک تو احتیاج دارم!

از من حلالیت طلبید! بعد خداحافظی کرد. من را به دیگرنیروهای ایرانی تحویل داد و به سمت جلو حرکت کرد. من دیگر از او خبری ندارم!

واقعاً عجیب بود؛ یعنی او که بود و چه کسی به او گفته بود این کار را انجام دهد؛ چه کسی به دل ابو ریاض انداخته بود، این شهید گمنام ایرانی را در کربلا به خاک بسپارد.

منبع:فارس

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار