شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۸۰۳۵
تاریخ انتشار: ۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۰:۰۰
در مدتی که در کنار مزارها بودم، خیلی‌ها آمدند و رفتند همه حرف‌ها ختم می‌شد به اینکه شاید دانشگاه محلی برای تحصیل علم باشد، اما شاید فقط ...
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ این سال ها اکثر وقت ها رو مهمون این شهدا بودیم، خیلی بهشون عادت کرده ایم؛ به اینکه هر روز بیایم بهشون سلام بدیم و ازشون بخوایم ما رو شفاعت کنند...
 

اینکه بریم سر بگذاریم روی سنگ قبر داغشون و درد و دل کنیم، اینکه اونا رو داداش های خودمون بدونیم و اینکه تا همیشه شرمنده شون باشیم...

 

از درب دانشگاه که وارد می شوی شاید 150 یا 200 قدمی راه باشد تا میعادگاه عشاق، تا مسجد امام خمینی دانشگاه رازی، تا مزار سه شهید گمنام. مزار سه شهیدی که در هفتم خرداد سال 88 در دانشگاه رازی با حضور دکتر خدایی، رئیس دانشگاه و آیت الله علما، نماینده ولی فقیه در استان و برخی نهادها، تشکل ها و مسئولان دانشگاه و دانشجویان دفن شدند.

 

به مزار شهدا که می رسی، می ایستی، حتی اگر هیچ تصمیم از پیش تعیین شده ای نداشته باشی. برای نگاه کردن هم که شده کمی در آن محل تامل می کنی، برای درد دل، برای توسل و یا برای یادآوری، چند ثانیه ای را در آن بزرگ بهشت کوچک به خدمت می گیری تا یادت باشد کجایی و این بودن را مدیون چه کسانی هستی، یادت باشد امروزت پیشکش آنانی است که دیروز رفتند و حال چند استخوانی از آنان به جای مانده است.
 

صبح زود که به دانشگاه می رفتم به ذهنم رسید، قبل از ورود به کلاسم یه زیارتی از شهدای دانشگاه داشته باشم. به سر مزار شهدا رسیدم، دیدم عده ای از دانشجویان دانشگاه کنار قبور شهدا ایستاده بودند و زیر لب فاتحه زمزمه می کردند؛ نگاهشان را به مزارهای پاک سه شهید بی نام که در زمان شهادت 15، 18و 25 سال بیشتر نداشتند، دوخته بودند و داشتند فاتحه می خواندند.
 
در حقیقت فاتحه برای خودشان، نه برای شهیدان. برای خودشان که دچار فراموشی شده بودند، برای خودشان که شاید خیلی چیزها را از یاد برده بودند...

 
من هم مدتی کنار قبور ایستادم، ناگهان یکی از آنها صورتش رو طرف من کرد و به من گفت: می دونستی چند سال است که دانشگاه، آرامگاه شهیدانی شده که همسن و سال همین دانشجویان و حتی کوچکتر یا بزرگتر از آنها هستند؟!

 

بهم گفت اومدی چکار کنی؟ گفتم برای زیارت شهدا آمدم، ناگهان با حالت مصمم سوال عجیبی از من پرسید؟ می دونی چرا این شهدا رو اینجا دفن کردند؟ چرا این شهدا رو در مزار شهدای کرمانشاه دفن نکردند تا عموم مردم زیارت کنند؟ چرا در دانشگاه دفن کردند تا ما از شهدا زیارت کنیم؟ اگر در دانشگاه تدفین نمی شدند، چه می شد و چند سوال بی جواب که من هم جوابی برای آنها نداشتم.
 
در همان لحظه دختری با چادری سیاه در کنار مقبره شهدا زانو زد. اون هم نگاهش رو به مزار شهدا دوخته بود. روی قبرها فقط همین را نوشته بود، شهدای گمنام...

 
با بچه هایی که رد می شدند، با آن هایی که نگاهشان را به قدر فاتحه ای گره می زدند، به گل های روی سنگ مزار، به پرچمی که سر هر یک از قبرها استوار ایستاده بود، با آن هایی که از دور راهشان را برای سلام دادن، برای درد دل، کمی آسمانی بودن و... کج می کردند، همکلام شدیم.

 
فارغ التحصیل رشته مهندسی برق بود، وقتی به او رسیدم، چند قدمی دور از مزار ایستاده بود و با چشمان بسته انگار در گوش شهدا نجوا می کرد. به قبور خیره شده بود و فاتحه می خواند. نگاهش با بقیه افراد در آنجا فرق می کرد در چهره اش می توانستی به راحتی بخوانی که می دانست خیلی ها و خیلی چیزها را از یاد برده است، می گفت: شاید شهدا به فاتحه ما نیازی نداشته باشند، اما ما چه؟ ما که برای گره زدن دلمان به گوشه آن عظمت این بزرگمردان کوچک نیازمندتر از هر فقیری هستیم.

 
نگران بود که مردم فراموشکار یادشان نرود چه می کنند و چه ها باید بکنند. چشمانش را از مزار بر نمی داشت. می گفت: تدفین شهدا وقتی یادمان نماند یا وقتی ندانیم راهشان به کجا ختم می شود یا ...، راستی وظیفه امروز ما چیست؟ فقط بیشتر خجالت زده مان می‌کنند. همین...
 

ناگهان در ادامه حرف هایش به من گفت دوست داری خاطره ای از دفن این سه شهید برات تعریف کنم، گفتم آره، گفت: در زمان تدفین شهدای گمنام که در اون سال فکر کنم روز چهارشنبه بود، عده ای از دانشجویان دانشگاه با تجمع گسترده در محلی که برای دفن شهیدان در این دانشگاه در نظر گرفته بود، به پروژه دفن شهیدان در این دانشگاه اعتراض کردند.
 
در این تجمع دانشجویان با بستن دهان خود به معنای روزه سکوت و بستن پیشانی بندهایی به اقدام حامیان دولت در سوءاستفاده کردن از ارزش ها اعتراض کردند؛ بر روی پیشانی بندها تا جایی که یادم است متن «شهادت مصادره شدنی نیست» یا «حقیقت دفن شدنی نیست»، درج شده بود و دانشجویان دانشگاه این استفاده ابزاری از نام شهدا را محکوم کردند.
 
از نامه اعتراضی برخی از دانشجویان به کاندیداهای ریاست جمهوری آن سال در اعتراض به دفن شهیدان در دانشگاه رازی برای من گفت؛ البته قسمتی از نامه را که یادش بود، برایم تعریف کرد که در آن نامه نوشته بودند: «دفن شهید در دانشگاه تنها ارزش های ما را خاک می‌کند» یا «آنان دفن شهدا را استفاده سیاسی و ابزاری از نام شهدا می دانستند» جالب اینجا بود که آنها مدعی بودند که با شهدا بیگانه نیستند و خود را وامدار خون پاک شهیدان می دانستند!!

 

مدتی گذشت... کمی آن طرف تر دو دانشجوی سال اولی رشته فیزیک مشغول عکس گرفتن از مزارها بودند. اهل اصفهان بودند. می خواستند خانواده شان هم از دیدار این شهدا بی نصیب نمانند. یکی از آن ها در جواب این سوال که تدفین شهدا در دانشگاهتان چه تاثیری در فضا دارد، گفت: هر کسی متناسب با عقاید خود از آرامش تعریفی دارد و این مفهوم را از چیزی دریافت می کند، کمترین خوبی حضور شهدا در جایی که برای تحصیل علم به خاطرش فرسنگ ها از خانه هایمان دور شدیم، آرامشی است که به برکت حضور شهدا به ارمغان می آید، قدرشناسی برای آن که امروز اینجاییم.

 

در کمال آسایش در گوشه ای ایستاده بودیم، دانشجویی با چند برگی که در دست داشت، شتابان از کنار مزارها گذشت، کمی آن طرف تر ایستاد و چند قدمی عقب برگشت. انگار کارش جایی کمی گیر کرده بود. رو به روی مزار چند کلامی بیشتر نگفت و بسرعت به مسیرش ادامه داد.

 
در مدتی که در کنار مزارها بودم، خیلی ها آمدند و رفتند؛ همه حرف ها ختم می شد به اینکه شاید دانشگاه محلی برای تحصیل علم باشد، اما شاید فقط علم نیست که باید یاد جوانانمان بدهیم. شاید باید بعضی وقتها یادشان بندازیم که منتهای تقوا کجاست، نهایت ایثار یعنی چه و بهای امنیت سنگین تر از آن است که می پندارند.

 
در بین دانشجویان و اساتید بودند افرادی که به دلایلی که آن هم ختم می شد به ارج و منزلت شهدا، کمی گله داشتند. می گفتند: طرفدار هر دسته و گروهی که باشی شهید، شهید است و نمی توان آن عظمت بی منتها را منکر شد، اما...

 
می پرسیدند: چرا دانشگاه؟ چرا این همه جای دیگر نه؟

 
حوالی ظهر بود داشتم از دانشگاه خارج می شدم. برای آخرین بار به مزار نگاه کردم و جای همه آنهایی که نیستند، فاتحه ای خواندم.
 

پسری که ساعتی پیش بسرعت از کنار مزار ها عبور کرد، داشت دوان دوان می آمد. وقتی رسید روی قبر یکی از شهدا زانو زد. جایم را عوض کردم تا بتوانم صورتش را ببینم، نگاهش با لبخند به مزار دوخته شده بود.

 
انگار داشت بابت چیزی تشکر می کرد ...

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار