شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۷۹۹۰
تاریخ انتشار: ۰۳ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۰:۰۰
یک روز عده‌ای از شیطان پرست‌ها مرا در بیابان گرفتند و کتک مفصلی زدند و گفتند حضرت علی علیه‌السلام کلید بهشت را به شما داده، باید آن را به ما پس بدهید. خبرگزاری فارس: به دنبال کلید بهشت در عملیات بازی دراز
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ ارتفاعات صعب العبور بازی دراز با قله های بلند و شیب های تند و بریدگی های ممتد از اهمیت ویژه‌ای در منطقه مرزی استان کرمانشاه برخوردار است. این ارتفاعات در قبل سه شهر قصرشیرین _ گیلان غرب_ سرپل ذهاب واقع شده است و از فراز قله‌های آن می‌توان کاملا بر منطقه اشراف داشت. به همین علت بهترین مکان برای دیده بانی است.


اما ویژگی های این ارتفاعات موجب شد با فعالیتهای مهندسی روی آن جاده سازی شود و یگانهای عراق در آنجا مستقر شوند و ضمن افزایش سلطه بر قصرشیرین سرپل ذهاب را نیز زیر دید خود بگیرند.

 

برای گرفتن این امتیاز مهم از دشمن پس از سه ماه کار نیروهای شناسایی سپاه ، قرارگاه مقدم غرب سپاه و ارتش نخستین عملیات نیمه گسترده را در این منطقه طرح ریزی کردند که با نام عملیات بازی دراز در تاریخ 1/2/1360 آغاز شد و به مدت 8 روز طول کشید و طی آن نیروهای خودی و دشمن بارها به تک و پاتک متقابل پرداختند.

 

دشمن با استفاده از پشتیبانی هوایی یگانهای خود را حمایت می کرد اما رزمندگان از جاده و حمایت هوایی کافی و پشتیبانی آتش محروم بودند در نتیجه نتوانستند روی تمام هدف ها مستقر شوند، با وجود این، از بین قله های منطقه سه قله آن را تثبیت کردند و تنها در تثبیت قله 1150 و یکی از قله های 1100 ناکام ماندند. در این عملیات هوانیروز ارتش نقش بسزایی ایفا نمود و طی آن خلبان علی اکبر شیرودی به شهادت رسید. آنچه پیش روی شماست خاطرات یونس نوری یکی از دیده بان‌های این عملیات است که می‌نویسد:

 

*صبح روز بعد، بعد از نماز و صرف صبحانه، نان و پنیر- سوار اتوبوسها شده، به سمت سنندج راه افتادیم. قبل از رسیدن به سنندج، توقف کوتاهی در شهر کامیاران داشتیم که از لحاظ کشت و کشتار زبانزد خاص و عام بود.

از کامیاران تا سنندج چند دستگاه تویوتا که روی آنها دوشکا سوار کرده بودند، ما را اسکورت کردند.

شهر مظلوم سنندج، به تازگی از تصرف نیروهای دمکرات و کومله خارج شده بود. یکی از برادران سپاه سنندج می‌گفت: تا چند روز پیش، شهر در دست نیروهای ضدانقلاب بود. پادگان سنندج کاملا در محاصره نیروهای کومله و دموکرات بود و هیچ سربازی نمی‌توانست از پادگان خارج شود، تا اینکه با همکاری برادران سپاه و ارتش، شهر آزاد شد. برای آزادسازی هر متر این شهر، ما یک شهید دادیم و ...

در سنندج، ما را سازماندهی کردند و به همه اسلحه دادند. من به عنوان کمک تیربارچی انتخاب شدم و یک قبضه کلاشینکف هم تحویل گرفتم. در دو _ سه روزی که در سنندج بودیم، به جهت ناامن بودن شهر، از مقرمان خارج نشدیم، تا اینکه روز سوم گفتند: آماده باشید می‌خواهیم برویم جای دیگری.

اما به ما نگفتند کجا می‌رویم؛ فقط گفتند: «هر کس از شما پرسید از کجا آمده‌اید و کجا می‌روید، اصلا جواب ندهید.»

بعد از شنیدن تذکرات لازم، سوار چند دستگاه کامیون زیل شده، به راه افتادیم، تیربار را روی سقف اتاق کامیون مستقر کرده بودیم و تیربارچی پشت تیربارش نشسته بود. من هم کنار او روی جعبه آچار بیرون، پشت سر راننده نشسته بودم. بقیه بچه‌ها هم روی نیمکت بار کامیون نشسته بودند. در بین راه، حواس همه بچه‌ها به اطراف جاده، سرپیچ‌ها و سر کوهها بود تا خدای نکرده کمین نخوریم. رودخانه زیبا و باصفایی در کنار جاده، ما را همراهی می‌کرد. اطراف جاده را کمربند سبزی از درختان فرا گرفته بود. دامنه سرسبز و زیبای کوه‌های منطقه، انسان را به یاد جنگل‌های سرسبز شمال می‌انداخت و منظره‌ای دل‌انگیز و شاعرانه را در ذهن‌ها تداعی می‌کرد. کوه‌های مرتفع کردستان، به ما ایستاده مردن را می‌آموخت و استقامت و پایداری را به ما گوشزد می‌کرد. اکثر بچه‌ها با دیدن این صحنه‌های دل‌انگیز به وجد آمده بودند؛ اما وقتی به یاد ناامنی منطقه می‌افتادیم و اینکه هر لحظه امکان دارد ماشین ما با یک موشک آرپی‌جی هدف قرار گرفته، منهدم شود، اضطراب ریشه در وجودمان می‌دواند.

سوابق کردستان و اخباری که در باب آن شنیده بودیم، بسیار دلهره‌آور و رعب‌انگیز بود؛ اما ما آمده بودیم که دیگر این چنین نباشد.

هوا رو به تاریکی می‌رفت که به شهر سقز رسیدیم. سقز هم از امنیت زیادی برخوردار نبود و ما اجازه نداشتیم در شهر بگردیم. شب را در سپاه سقز به صبح رساندیم و صبح روز بعد، به سمت بانه حرکت کردیم. از سقز تا بانه، شصت کیلومتر راه بود. جاده آن خاکی بود و خطرناک و از میان کوه‌های مرتفع و از کنار دره‌ای عمیق می‌گذشت و هر آن احتمال داشت ماشین به ته دره سقوط کند. در بین راه، چند فروند هلی‌کوپتر را دیدیم که برای نیروهای عمل کننده، جیپ و مهمات می‌بردند. مثل اینکه واقعا خبرهایی بود. هرچه جلو می‌رفتیم، بوی عملیات را بیشتر احساس می‌کردیم.

بیست _ سی کیلومتر که در جاده پیش رفتیم، ناگهان صدای چند رگبار کوتاه را در سینه کوه های کنار جاده شنیدیم. ماشین از سرعت خود کاست و ما در حالی که ماشین حرکت می‌کرد، به سرعت پریدیم بیرون و در کنار رودخانه موضع گرفتیم. تیربار ما از بالای ماشین افتاده بود زمین و گلندگندنش شکسته شده و غیرقابل استفاده بود. در همین حین، چهار فروند هلی‌کوپتر هوا نیروز در بالای سر ما به پرواز در آمد. نیروهای ضدانقلاب که از هلی‌کوپتر وحشت عجیبی داشتند، فرار را بر قرار ترجیح دادند. ما هم وقتی مطمئن شدیم دیگر خطری ما را تهدید نمی کند، سوار ماشین‌ها شده، به سمت بانه حرکت کردیم.

یکی _ دو ساعت بعد، در میان استقبال گرم مردم بانه و پیشمرگان کرد مسلمان و برادران پاسدار، وارد شهر بانه شدیم و در یک مدرسه چند کلاسه در غرب شهر مستقر شدیم. سرایدار مدرسه، پیرمردی شیعه مذهب و بسیار خوش قلب بود که به گرمی از ما استقبال کرد. می‌گفت: یک روز عده‌ای از شیطان پرست‌ها مرا در بیابان گرفتند و کتک مفصلی زدند و گفتند حضرت علی علیه‌السلام کلید بهشت را به شما داده، باید آن را به ما پس بدهید.

ایام، ایام مبارک ماه رمضان بود؛ اما ما چون مسافر بودیم و امکان داشت هر لحظه برویم ماموریت، نمی‌توانستیم روزه بگیریم؛ اگرچه از روزه‌داران هم چیزی کم نداشتیم. صبحها مقداری نان خشک خرد شده را که با پنیر مخلوط شده بود، با یک لیوان چای، به عنوان صبحانه می خوردیم. معمولا ناهار برایمان آبگوشت می‌آوردند که واقعا آب گوشت بود که آن را هم با همان نانهای خشک می‌خوردیم. شام هم معمولا حاضری بود و ته دل کسی را نمی‌گرفت.

شبها هر نفر دو _ سه ساعت می‌رفت سر نگهبانی یا می‌رفت سنگر کمین و تا صبح همان جا می‌ماند. موقع خواب، بچه‌ها بدون استثنا با پوتین می‌خوابیدند و اسلحه َان زیر سرشان بود. روزها هم چند نفر از بچه‌ها جلو در مدرسه نگهبانی می‌دادند و ترددهای مشکوک را کنترل می‌کردند و تدارکاتی را که برای ضدانقلاب برده می‌شد، توقیف می‌کردند.

در اوقات بیکاری، دور هم جمع می‌شدیم و برای حفظ روحیه، با هم بازی می‌کردیم. یکی از بازی‌هایی که می‌کردیم، این بود که قرار می گذاشتیم تا سه بشماریم و بعدا هیچ کس حرف نزند. هر کس که حرف می‌زد و سکوت را می‌شکست، می‌ریختیم سرش و کتک می‌زدیمش. بعد از چند مدت، بچه‌ها فوت و فن بازی را کاملا یاد گرفته بودند و کسی بی‌گدار به آب نمی‌زد. ما هم برای اینکه بازی بی‌مزه نشود، می‌رفتیم توی راهرو و اولین کسی را که می‌دیدیم، همراه خودمان می‌بردیم داخل اتاق. آن بنده خدا که از همه جا بی‌خبر بود، وقتی سکوت بچه‌ها را می دید، ‌می‌پرسید: «اینجا چه خبره؟» بچه‌ها هم می‌ریختند سرش و او را می‌زدند.

موقعیت مدرسه، از نظر نظامی و امنیتی، خیلی خطرناک بود و در هدف تیر مستقیم قرار داشت؛ بدون اینکه استحکامات خاصی داشته باشد. چند قبضه تیربار ژ _ ث روی پشت بام مدرسه کار گذاشته و چند سنگر نگهبانی دو نفره در اطراف آن کنده بودیم و شبها در آنها نگهبانی می‌دادیم. سنگر کمین ما حدودا سیصد متر از مدرسه فاصله داشت و به سمت کوه‌های اطراف می‌رفت که از درختان سرسبز پوشیده بود و همیشه عناصر ضدانقلاب، از آن قسمت حمله می‌کردند.

روزهای به یاد ماندنی و با صفای جبهه، یکی پس از دیگری می‌گذشت تا اینکه ماه رمضان تمام شد. بچه‌ها روز عید فطر دور هم جمع شدند و هر نفر بیست تومان به عنوان فطریه دادند که همه آن پولها را به سرایدار مدرسه دادیم.

یک شب که به همراه پنج نفر از بچه‌ها رفته بودیم سنگر کمین، به مسئله عجیبی برخوردیم. هوا کاملا تاریک بود؛ طوری که چشم، چشم را نمی‌دید. شب از نیمه گذشته بود که صدای خش خش شنیدم. اول زیاد اهمیت ندادم و پیش خودم گفتم: چیزی نیست، صدای باده. اما هر لحظه صدا بیشتر و بیشتر می‌شد. فکر اینکه کردها سینه‌خیز به طرف ما می‌آیند، مو را به تنم سیخ کرده بود. در همین حین، یکی از بچه‌ها که یک سیاهی دیده بود، بدون اینکه ایست بدهد، به طرفش تیراندازی کرد. وقتی سیاهی نزدیکتر شد، دیدیم یکی از اهالی روستاست که با خرش به شهر می‌رود.

منبع:فارس

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار