شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۷۸۸۳
تاریخ انتشار: ۰۱ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۰:۰۰
صدای حاج منصور پیچیده توی قظعه‌ها. پدر و مادرها تازه آمده‌اند و دارند دستی به سر و روی خانه میزبان‌شان می‌کشند. با هم آشنا هستند، حال و احوالی می‌کنند و از بچه‌ها خبری می‌گیرند و...
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ صدای حاج منصور پیچیده توی قظعه‌ها. پدر و مادرها تازه آمده‌اند و دارند دستی به سر و روی خانه میزبان‌شان می‌کشند. با هم آشنا هستند، حال و احوالی می‌کنند و از بچه‌ها خبری می‌گیرند و...

 

پدر یکی از بچه‌ها جارو را می‌گیرد و هر دو سه تا قبر کناری را هم جارو می‌کند. هر کس تکه موکتی، قالیچه‌ای، پارچه‌ای، چیزی پهن کرده و حواسش هست که حتما در فاصله بین سنگ‌ها بنشیند تا یک وقت ناخواسته بی‌حرمتی به بچه آن دیگری نشود. گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها شلوغ است.

 

با یتیمی بزرگش کردم

مرتضی سال 1366 شهید شد، 19 -20 ساله بود. مادرشان فقط دو پسر داشته؛ پسر کوچک‌تر، همین آقا مرتضای چرمی است که حالا عند ربهم روزی می‌خورد و پسر بزرگ‌ترهم، جایی در نزدیکی خانه مادر، با زن و بچه‌اش زندگی می‌کند. مادر تازه رسیده و دارد به کمک پدر همسایه پسرش روی مزار را آب و جارو می کند.

 

می‌گوییم: تنها شدید با رفتن مرتضی؟ می‌گوید: تنها که بودم، تنها‌تر شدم، 6ساله بود که پدرش مرد. بغضی می‌کند و آرام می‌گوید: با یتیمی بزرگش کردم. درسخوان بود. دیپلمش را گرفت. دانشگاه هم قبول شد. آن یکی، یک سال و نیم از مرتضی بزرگ‌تر بود. 17 ساله بود که برایش زن گرفتم. یک دختر داشت وقتی به سربازی رفت. مرتضی هم مدام می‌گفت من جبهه نرفتم، ناراحتم، نمی‌توانم درس بخوانم.

 

می‌گفتم مادر برو دنبال درس و زندگی‌ات. برادرت هم سرباز است. می‌خواهی سه تا ناموس را بی‌کس و کار کنی؟ من و زن برادر و برادرزاده‌ات بی‌سایه یک مرد، بی‌سرپرست، چطور زندگی کنیم؟ گفت: خدا سرپرست‌تان است. اجازه بده من بروم، حداقل 45 روز بروم و بیایم. تو رو به خدا بگذار بروم

 

گفت: تورو خدا بگذار بروم

« دروازه شمیران، خیابان هدایت زندگی می‌کردیم. هنوز هم آنجا هستم. خودش بچه‌های محله را در مسجد تعلیم می‌داد. آخرهای جنگ بود که خیلی نیرو می‌خواستند.‌‌ همان موقع‌ها رفت. شب میهمان داشتیم، صبح زود از خواب بیدار شد. نگاه می‌کرد تا ببیند من خوابم یا بیدار؟ گفتم: چه می‌خواهی مرتضی؟ گفت: هیچی. می‌خواهم لباس‌هایم را بپوشم و بیرون بروم. بلند شدم و گفتم: مرتضی کجا می‌خواهی بروی؟ گفت: مادر تو رو خدا بگذار بروم. 45 روز بیشتر نمی‌مانم. الان هم حمله نیست. می‌روم و بسیجی‌ها را تعلیم می‌دهم.

 

رفت، یک ماه ماند، بعد از یک ماه آمدند و گفتند داشت با نارنجک آموزش می‌داد، دور تا دورش هم بسیجی‌ها نشسته بودند. یک دفعه نارنجک به حالت انفجار در می‌آید. اگر پرت می‌کرد، خیلی از دور و بری‌هایش مجروح می‌شدند، نارنجک را می‌چسباند به سینه خودش و ... خیلی تنها شدم.»

 

پیرزن باز تکیده می‌شود، انگار که دیگر با خودش حرف می‌زند، زیرلب می‌گوید: «حالا من یک درد که ندارم، هزار و یک درد دارم. می‌گفت مادر زحمت‌هایت را جبران می‌کنم، تو در بی‌پدری، برای من خیلی زحمت کشیدی. اما رفت و برنگشت. می‌آیم اینجا و می‌گویم با من حرف بزن. من خیلی تنهایم. نه دختر دارم، نه خواهر دارم» به خودش می‌آید و جعبه شیرینی را تعارف می‌کند: «بفرمایید، بخورید تو رو خدا، مرتضام الان خوشحال است که شما آمدید، بچه‌ام میهمان دوست بود. روز مادر که می‌شد گل می‌خرید و می‌آورد، می‌گفت تو هم مادر ما بودی و هم پدر ما، خیلی برای ما زحمت کشیدی،...

 

پیرزن دارد اذیت می‌شود. حتما این خاطره‌ها دلش را به درد می‌آورد. باز لحنش تغییر می‌کند، می‌خواهیم حرفی بزنیم که مثلا دلش آرام شود، می‌گوید: وقتی که بود، هر وقت تلویزیون شهید‌ها را نشان می‌داد گریه می‌کردم، می‌گفت: هر وقت خودت هم شهید دادی، آن وقت گریه کن. تماشا که گریه ندارد. حالا باید گریه کنم...» و آرام گریه می کند.

 

خدا دختری برایم رسانده

یک شمعدان از قفسه بالای سر مرتضی بیرون می‌آورد و بین عکس و اسم پسرش می‌گذارد. شمع را روشن می‌کند و می‌گوید: خدا دختری برای من رسانده، با مادرش می‌آید. هر هفته می‌آید. با هم دوست شدیم. خیلی بامحبت هستند. خدا ان شالله به حق خون شهدا هر حاجتی در دلش دارد، برایش برآورده کند. دختر خیلی خوبی است. این شمعدان را او آورده. نذر کرده برای مرتضی. خودم دوست ندارم شمع روشن کنم، چون آب می‌شود و می‌ریزد و خانه بچه‌ام را کثیف می‌کند، اما چون آن دختر گفته، روشن می‌کنم. خدا خیرش بدهد، خیلی دختر خوبی است.

 

پیرزن باز کمی درددل می‌کند و بین حرف‌ها مادرانگی هم یادش نمی‌رود؛ چند دقیقه یک بار شیرینی تعارف می‌کند و نگران است که ما سرپا خسته نشویم. موکتی را نشان می‌دهد که؛ آن را بیاورید و رویش بنشینید که چادرتان خاکی نشود و... باز از تنهایی و درد و مریضی می‌گوید که این روز‌ها به جانش افتاده.

 

همین طور که حرف می‌زند، چشم از شمع هم برنمی‌دارد، تا یک قطره از آن آب می‌شود و روی سنگ می‌افتد، با نوگ انگشت‌هایش آن را جدا می‌کند و برمی‌دارد که نماند و سفت و پاخورده نشود و خانه پسرش تمیز بماند...

 

حاج منصور روضه‌های اول مجلس را خوانده و حالا به «سلم لمن سالمکم» زیارت عاشورا رسیده، حاجیه خانم قمر نوری، مادر 70 ساله مرتضی چرمی، حالا دیگر آرام شده، انگار همه درددلی که می‌گفت از تنهایی مدام توی دلش می‌ماند، بیرون ریخته و حالا فقط چند دقیقه یک بار آهی می‌کشد و دستی روی قبر و باز تعارف می‌کند از جعبه شیرینی که پیش پایش هست به ما و رهگذرهایی که از حوالی خانه پسرش رد می‌شوند.

انتشار یافته: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
سرگردحسن چرمی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۹:۱۶ - ۱۳۹۴/۰۹/۲۷
0
0
به همه شهدامخصوصااقامرتضی افتخارمیکنم وباافتخاراعلام میکنم که راهتان راادامه میدهیم
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار