شهدای ایران shohadayeiran.com

خاطره‌ای از عملیات خیبر
عمه‌ام که گوشی را برداشت هنوز احوال‌پرسی نکرده گفتم: عمه مژده ... مژده ... من به آرزویم رسیدم. من شهید می‌شوم و عمه‌ام در حالی که صدایش می‌لرزید شگفت‌زده پرسید: منظورت چیه عمه!؟ مجروح شدی؟
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

 

به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ عملیات خیبر در ساعت 21:30 روز 3/12/1362 با رمز یا رسول الله آغاز شد. هدف از این عملیات انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایر مجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند بود. قرار شد خشکی شرق دجله از طریق هور تصرف شود تا دشمن نتواند از سمت شمال سپاه سوم را تقویت کند.

دلایل متعددی باعث شد تا منطقه عملیات هور باشد که یکی از آن دلایل این بود که دشمن فکر نمی‌کرد نیروهای اسلام توانایی عملیات در این منطقه جغرافیایی را داشته باشند. 

 عملیات خیبر که به آزاد سازی منطقه ای به وسعت 1000 کیلومتر مربع در هور، 140 کیلومتر مربع در جزایر مجنون و 40 کیلومتر مربع در طلاییه انجامید، موجب افزایش عزم بین المللی در جهت کنترل ایران و جلوگیری از شکست عراق گردید؛ به گونه ای که از تاریخ 3/12/1362 (زمان آغاز عملیات خیبر) تا تاریخ 30/7/1363 تعداد 474 طرح صلح از سوی 54 کشور مختلف جهان ارایه شد. شورای امنیت سازمان ملل نیز در تاریخ 11/3/1363 قطع نامه 552 خود را در خصوص پایان دادن به جنگ ایران و عراق تصویب نمود. این در حالی بود که هیچ یک از قطع نامه و طرح های مذکور نظر ایران را تامین نمی کرد.

هم چنین، در این عملیات فرماندهان جنگ به اهمیت تاثیر تجهیزات دریایی و آبی – خاکی برای کسب نتایج مهم و حیاتی پی بردند و نیز سپاه پاسداران به یکی از ضرورت های حساس و حیاتی در تکمیل و توسعه سازمان خود آگاه گردید و آن لزوم ایجاد تقویت و توسعه یگان های دریایی برای انجام عملیات های آبی – خاکی بود. این رهیافت، قابلیت سپاه در انجام عملیات عبور از هور و رودخانه های بزرگ را توسعه داد و هسته اصلی عملیات های بدر، والفجر8، کربلا3، 4 و 5 و نیز زمینه ای برای تشکیل نیروی دریایی سپاه پاسداران گردید.

این عملیات دستاوردهای خود را مدیون رزمندگانی است که شجاعانه جان خود را به کف گرفته و به مقابله با دشمن پرداختند. آنچه می‌خوانید خاطراه ای است از عباس پالیزدار یکی از رزمندگانی که در عملیات خیبر حضور داشته و می‌گوید:

*ما را به صف کردند و چند تا از فرماندهان منطقه برای ما سخنرانی توجیهی کردند، یکی از فرماندهان گفت: شما را در آن، طرف فرات در وسط نیروهای خودی و دشمن در کنار پل تدارکاتی عملیاتی عراق بر روی رودخانه فرات پیاده می‌کنیم و مأموریت شما انهدام تانکهایی است که به عنوان پشتیبانی تانکهای عمل کننده در آن طرف پل باقی می‌مانند و تانکهایی را هم که از پل عبور کرده و وارد عمل می‌شوند ما با هواپیما و هلیکوپتر و هلی برد نیرو از بین می‌بریم. ضمنا توجه داشته باشید که حتی به یک نفر از شما هم قول برگشت نمی‌دهیم چرا که نمی‌توانیم کاری برای شما بکنیم، لذا اکثریت شما به فیض عظیم و الهی شهادت نائل می‌شوید و اگر هم کسی از شما زنده بماند، باید با توکل بر خدا و الطاف خفیفه الهی و بهره‌گیری از ایمانش از روی پل پیاده (شناور) که در نزدیک همین پل تدارکاتی عراق است عبور کند و به نیروهای خودی ملحق شود. هر آر پی جی زن باید حداقل چهار تانک شکار کند. برادران مهمات به اندازه کافی همراه خودشان ببرند، در ضمن این که به وسیله برادران موتور سوار هم مهمات برایتان می‌فرستیم.

برای شما 6 نفر فرمانده از برادران مومن و عملیات دیده و تجربه‌دار انتخاب شده تا در صورت بروز حادثه برای بعضی از آنها در هیچ مقطعی از مأموریت خود بدون فرمانده نباشید، نحوه استقرار و توجیهات لازم بوسیله فرماندهان مربوطه در منطقه صورت خواهد گرفت. توجه داشته باشید که این ایثار بی‌همانند شما در تاریخ به عنوان سندی افتخار‌آفرین برای لشکر توانمند اسلام و قرآن باقی خواهد ماند چرا که در هم کوبیدن پاتک دشمن موجب خواهد شد مواضع به دست آمده به مرحله تثبیت برسد و کارآئی سپاه اسلام را در اولین عملیات گسترده آبی خاکی به دنیا نشان دهد و از شما سربازان مخلص به عنوان فاتحان اصلی خیبر ایران اسلامی یاد شود. خوشا به حالتان که تا چند ساعت دیگر در حالی که با خون خود وضوی عشق ساخته‌اید به وصال معبود دست خواهید یافت و شهدای عزیز گرانقدر به دور شما حلقه خواهند زد و ورود شما را به روضه رضوان خوش‌آمد خواهند گفت خوشا به حالتان ... مژده دل انگیز وصال معبود فضا را عطرآگین و چهره‌های جوان بچه‌ها را که اکثرا زیر 17 سال داشتند نورانی کرده بود و اشک شوق مانند باران رحمت الهی بر گونه‌هایشان می‌بارید و آخرین ذرات غبار گناه و معصیت را از وجود نازنینشان می‌زدود تا در میدان حماسه و ایثار به یاری دین خدا بشتابند و سبکبال و عاشق با عروجی عارفانه و خونین و به یادماندنی شهیدشان بپیوندند.

نگاه‌ها برق می‌زد، چهره‌ها مملو از اراده و ایمان بود و شوق شهادت چنان در جان و دل بچه‌ها ریشه دوانیده بود که هیچ کس حال خوش را نمی‌فهمید و همه بی‌صبرانه در انتظار لحظه موعود و حرکت به سوی منطقه بودند و لحظه شماری می‌کردند، تا زخم دل و سوز سینه‌هاشان را با سرب سرخ مرهم نهند، و سر و پیشانی خویش را در مصاف با حرامیان کفر و نفاق به پیشگاه خالق سبحان تقدیم کنند.

تا زمان حرکت به سوی منطقه چند ساعتی وقت باقی بود رفتم سراغ عمو و به او گفتم می‌خواهم با عمه‌ام صحبت کنم او هم بدون معطلی مرا به سنگری که تلفن اف ایکس در آنجا بود، برد و به مسئول مخابرات سفارش کرد که شماره‌ام را بگیرد و خودش رفت. بعد از لحظاتی تماس برقرار شد. عمه‌ام که گوشی را برداشت هنوز احوال‌پرسی نکرده گفتم: عمه مژده ... مژده ... من به آرزویم رسیدم. من شهید می‌شوم و عمه‌ام در حالی که صدایش می‌لرزید شگفت‌زده پرسید: منظورت چیه عمه!؟ مجروح شدی؟

با خوشحالی زاید‌الوصفی گفتم:

نه عمه، مجروح نه ... چیزی بالاتر از مجروح، امشب می‌خواهیم هلی برد کنیم به آن طرف فرات یعنی جایی که دیگر برگشت توی کار نیست. خلاصه، همه حرفهایم را به عمه‌ام گفتم تا به خانواده‌ام انتقال دهد، همچنین به لحاظ کمی سن و عدم توجیه حتی ریز عملیات را شرح دادم و در حالی که به شدت گریه می‌کرد با او خداحافظی کردم و از سنگر مخابرات بیرون آمدم حالا دیگر کاملا سبک شده بودم از فرط خوشحالی دلم می‌خواست پرواز کنم و خود را زودتر از دیگران به جولانگاه عشق و ایثار برسانم و در میدان جهاد و پیکار علیه لشکر کفر جان ناقابلم را به آستان حضرت حق تقدیم کنم.

بعد از نماز مغرب و عشاء شام مختصری خوردیم و تجهیزات و مهمات مورد نیاز و مقداری هم کنسرو و مواد خوراکی تحویل گرفتیم. یکی از فرماندهان بار دیگر وضعیت منطقه، موقعیت نیروهای دشمن، نحوه استقرار نیروهای خودی و نحوه برقراری ارتباط و هماهنگی با بچه‌های مستقر در خط را شرح داد و پس از آن، مراسم دعا و نیایش توسط یک روحانی بسیجی انجام شد و از زیر قرآن کریم گذشتیم و سوار بر هلیکوپتر شدیم و به سوی جولانگاه عشق به پرواز درآمدیم.

هلیکوپتر که از زمین بلند شد، انگار غل و زنجیر هفده سال زندگی در دنیا از دست و پایم باز شد و من به دور از همه تعلقات دنیوی تنها به کیفیت و نحوه شهادتم فکر می‌کردم، دوست داشتم در کنار رود فرات به یاد بزرگ علمدار حماسه جاوید کربلای حسینی (ع) ‌و به انگیزه یاوری از سپاه اسلام بر یزیدیان زمان بتازم و در نبردی نابرابر اما دلاورانه، اعضای تنم را آماج گلوله‌های رنگارنگ اهدایی شرق و غرب کنم تا بدنم تکه تکه شود و در گمنامی به شهادت برسم. به بچه‌ها گفته بودم که اگر زخمی شدم و یا به محاصره دشمن درآمدم، آن قدر مقاومت می‌کنم تا به فیض الهی شهادت نائل شوم و اگر دیدید که من سالم برنگشتم بدانید شهید شده‌ام و دنبالم نیایید. آن قدر به این مسئله اطمینان داشتم که حتی به عمه‌ام گفتم تا به خانواده‌ام بگوید.

ما را در منطقه وسط نیروهای خودی و دشمن در آن سوی فرات و در کنار پل تدارکاتی عراق بر روی رودخانه که قبل از مرحله چهارم علمیات، نیروهای عراقی در آنجا مستقر بودند پیاده کردند. هنوز جابجا نشده بودیم که با چند جنازه شهید از بچه‌های گشتی اطلاعات و عملیات که برای شناسایی منطقه از فرات گذشته و به شهادت رسیده بودند، برخورد کردیم. این صحنه بچه‌ها را به شدت تکان داد و باعث شد بعضی از بچه‌ها در آن موقعیت زمانی و مکانی حساس به هیجان و التهاب بیش از حد دچار شوند و بعضی هم تا اندازه‌ای روحیه خودشان را ببازند و آن انسجام روحی و معنوی که در هنگام حرکت به سوی منطقه بین نیروها حکم‌فرما بود، کاهش یابد؛ اما خوشبختانه فرمانده گردان (عباس قهرودی) با استادی و مهارت خاصی که داشت بچه‌ها را جمع کرد و درباره اهمیت کار صحبت کرد و با چند شوخی و مزاح توانست تا رسیدن موتورسوارها بچه‌ها را سرحال نگهدارد. موتورسوارها که آمدند، منطقه تا اندازه‌ای شلوغ شد و بچه‌ها مطمئن شدند که ارتباط با عقب برقرار شده و این امر در تقویت روحیه‌ها بسیار مؤثر بود. عباس قهرودی و عموم (که با موتورسوارها آمده بود) با کمک بچه‌های اطلاعات و عملیات که قبلا چندین بار منطقه را شناسایی کرده بودند، نیروها را تقسیم کردند. در هر 100 الی 150 متری یک آر پی جی زن و یک تیربارچی مستقر شدند تا این که تیربارچی خط آتش ایجاد کند، و آر پی جی زن هم تانکها را هدف قرار دهد و تأکید هم کردند که هر آر پی جی زن نباید کمتر از 4 تانک شکار کند.

در قسمتی که من و محمدعلی (تیربارچی) مستقر شدیم سنگری وجود داشت که متعلق به عراقی‌ها بود و به علت بالا آمدن آب داخل آن باتلاقی شده بود، مهمات و تجهیزات‌مان را در جای مناسبی قرار دادیم و به انتظار لحظه شروع عملیات نشستیم. همان طور که بچه های اطلاعات و عملیات گزارش داده بودند درست ساعت پنج و نیم صبح بود که سر و صدای تانکهای (پاتک کننده) عراقی از توی نیزار شنیده شد و همزمان با آن رادیو رژیم صهیونیستی عراق اعلام کرد که نیروهای عراقی جزایر مجنون را از بسیجی‌‌های ایران پس گرفتند.

تانکها پشت سر هم از جلو ما رژه می‌رفتند و از پل رودخانه فرات می‌گذشتند و به طرف نیروهای ما که در داخل باتلاق به کمین نشسته بودند پیشروی می‌کردند و حدودا تا ساعت هفت صبح قریب به 400 تا 450 تانک تی 72 از روی پل عبور کرده وارد منطقه آن طرف فرات شدند و ما با خیال راحت رژه تانکها را تماشا می‌کردیم و قرار بر این بود که لحظه شروع عملیات و انفجار پل به وسیله بی‌سیم به ما اطلاع داده شود تا ما دست به کار شویم.

ساعت هفت و نیم صبح تانکها به کمینگاه بچه‌ها در آن سوی فرات که تا کمر در باتلاق فرو رفته و خود را استتار کرده بودند، رسیدند در همین موقع بچه‌ها به صورت هماهنگ و حساب شده از داخل باتلاق بیرون آمده و به تانکها یورش بردند و تانکها یکی پس از دیگری در آتش خشم مقدس بسیجی‌های دلاور شعله‌ور می‌شد. نیروهای عراقی که شب قبل آتش بسیار سنگینی بر روی منطقه ریخته بودند، انتظار نداشتند درون باتلاق نیرویی وجود داشته باشد، وحشت‌زده به این طرف و آن طرف می‌رفتند و سعی می‌کردند خود را از این دام مرگبار نجات دهند، اما بسیجی‌های دریا دل و شیرمردان عرصه ایثار، ابابیل وار بر لشکر ابرهه زمان تاختند و منطقه را به جهنمی از آتش تبدیل و زمانی این نبرد قهرمانانه و دشمن شکن به اوج خود رسید که جنگنده‌ها و هلیکوپترهای ما منطقه را پوشش دادند و تانکهایی را که از تیررس بچه‌ها می‌گرفتند، شکار می‌کردند. در همین حین که ما منتظر برقراری ارتباط و دریافت رمز شروع عملیات و انفجار پل بودیم هواپیمای اف 14 یکی از تانکها را بر روی پل هدف قرار داد و با انفجار تانک پل هم منفجر شد و ارتباط نیروهای عراقی در دو سوی فرات قطع گردید و تمامی نیروها و تانکهایی که از پل گذشته بودند به محاصره توانمندان سپاه اسلام درآمدند.

انفجار پل در میان نیروهای دشمن در این سوی فرات نیز ترس و وحشت عجیبی ایجاد کرد و بلافاصله فرار تانکها شروع شد، همزمان با این فرار مفتضحانه نیروها و تانکهای عراقی، ارتباط ما هم برقرار گردید و ما دستور شروع عملیات را دریافت کردیم، با فریاد الله اکبر و به صورت هماهنگ به دشمن در حال فرار (مجهز به پیشرفته‌ترین سلاح‌ها از جمله تانکهای پیشرفته و مدرن تی 72) یورش بردیم و همان طور که قبلا فرماندهان خبره و عملیات دیده ما را توجیه کرده بودند، تیربارچی خط آتش ایجاد می‌کرد و آر پی جی زن هم تانک را هدف قرار می‌داد و چنان بچه‌ها در شکار تانکها و استفاده بجا از مهمات موجود مهارت و دقت به خرج می‌دادند که تا سر حد امکان به هدف نزدیک شده و ضربه می‌زدند و خدمه‌های تانکها هم که بیرون می‌آمدند و می‌خواستند فرار کنند بچه‌های تیربارچی آنها را به گلوله می‌بستند.

نیم ساعت هنگامه آتش و خون حماسه و ایثار گذشت و فداکاری بچه‌های گردان هلی برد (عاشورا) در نبرد «تن با تانک» چنان عرصه را بر نیروی زرهی و مجهز دشمن تنگ کرده بود که تانکهای تی 72 با آن همه ابهت و ید و بیضاء در مقابل عزم راسخ و ایمان و اراده استوار بسیجی‌های سلحشور تاب مقاومت از کف داده و از رزمگاه مقدس شیران روز و زاهدان شب فرار می‌کردند و در نیزارها مخفی می‌شدند.

عده‌ای از بچه‌ها که لیاقت شهادت داشتند دعوت حق را لبیک گفتند و با خون سرخ خویش حدیث بلند ایستادن را بر لوح زرین خاک نگاشتند. حدود 20 نفری هم که به طور سطحی زخم برداشته بودند از طریق پل پیاده (شناور) از فرات گذشته و به نیروهای خودی پیوستند. بعضی هم پس از فرار تانکها کار را تمام شده پنداشتند و منطقه را ترک کردند، عده‌ای نیز به علت عدم هماهنگی و عدم برقراری ارتباط با فرماندهان خود، در تعقیب تانکها در نیزار پراکنده بودند.

در محلی که من و محمدعلی درگیر بودیم هیچ نیروی خودی بجز چند مجروح که شدیدا آسیب دیده بودند وجود نداشت و این در حالی بود که دو دستگاه تانک دشمن از توی نیزاری که نی‌های نسبتا بلندی داشت به طرف ما می‌آمد. به محمد گفتم:

از بچه‌های ما کسی نمانده، اینها را چه کار کنیم.

محمد با خونسردی گفت: به لطف خدا شکارشان می‌کنیم.

و بلافاصله تیربارش را آماده کرد و گفت:

من با تیربار خط آتش ایجاد می‌کنم، تو هم ترتیبش را بده.

محمد تیربارش را آتش کرد و من هم زیر آتش تیربار تا سر حد ممکن به تانکها نزدیک شدم و نشانه گرفتم، تانکها که متوجه حضور ما بودند خود را در پشت نی‌ها استتار کرده و موشکهای آر پی جی را رد می‌کردند، چند موشک آر پی جی که داشتم به همین نحو شلیک کردم ولی هیچ کدام به تانکها اصابت نکرد و موشکهای آر پی جی تمام شد. هر چه اطرافم را گشتم تا شاید گلوله‌ای پیدا کنم اما بی‌فایده بود. چند تا نارنجک که از عراقیها به جا مانده بود به کمرم بستم و به محمد گفتم من جلوتر که رفتم تو با تیربار آتش کن تا به تانک برسم و نارنجک را داخل آن بیاندازم.

با علامت تأیید محمد سرم را پایین انداختم و با سرعت به طرف تانک مورد نظر دویدم، هنوز به نیمه راه نرسیده بودم که دو گلوله کالیبر در سمت چپم و یک گلوله هم در سمت راستم به زمین اصابت کرد، سرم را که بلند کردم متوجه شدم یکی از تانکها از قسمتی که ما دید کافی نداشتیم ما را دور زده و به طرف ما می‌آید. تصمیم گرفتم شیرجه بروم و گلوله‌ها را رد کنم، اما چند گلوله رگباری جلو پاهایم خورد و دیگر آتش کالیبر تانک قطع شد. جرأت این که اطرافم را نگاه کنم نداشتم، پس از لحظه‌ای بر خودم تسلط یافتم و اطرافم را ورانداز کردم، دیدم تانک دشمن در بیست متری من قرار دارد و تیربارچی آن زخمی شده و بر روی تانک افتاده و در همین لحظه محمد با خوشحالی فریاد زد: عباس من تیربارچی را زدم.

تانک که برای لحظه‌ای متوقف شده بود دوباره به طرف ما به راه افتاد، من از پشت نیزار کوچکی که در سمت چپم بود با سرعت دویدم و تانک را دور زدم و خودم را به آن رساندم، ضامن نارنجک را کشیدم و از دریچه تانک که باز بود آن را به داخل تانک انداختم تانک منفجر شده خدمه تانک دومی هم که با فاصله کمی به سمت ما می‌آمد وحشت‌زده تانک را متوقف و از داخل برجک بیرون پریدند و به طرفم تیراندازی کردند که من بلافاصله داخل علفها ، روی زمین دراز کشیدم و محمد با تیربار آنها را هدف گرفت و به هلاکت رساند و تانک دومی را هم منفجر کردیم و در حالی که از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختیم تصمیم گرفتیم تا دیر نشده منطقه را ترک و از طریق پل پیاده (شناور) به بچه‌ها ملحق شویم.

هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که عراقی‌ها ما را با کالیبر به رگبار بستند، بلافاصله روی زمین دراز کشیدیم و بعد از لحظه‌ای که چند خمپاره 60 در اطرافمان منفجر شد دریافتیم که دیده‌بان‌های عراقی ما را شناسایی کرده‌اند و ما تقریبا در محاصره دشمن قرار گرفته‌ایم و این در حالی بود که به علت نداشتن مهمات، آر‌پی‌جی و تیر بار را در کنار آخرین تانکی که منهدم کرده بودیم جا گذاشتیم و تنها دو عدد نارنجک همراه ما بود که آن هم در در آن موقعیت کاربردی نداشت و ما بدون سلاح در دام دژخیمان بعثی گرفتار شده بودیم. از جا بلند شدیم و به سمت پل شروع به دویدن کردیم. صدایی شبیه به صدای قبضه توپ باعث شد تا برگردم و به عقب نگاه کنم. ناگهان متوجه شدم که آتشی مستقیم به طرف ما می‌آید بی‌اختیار فریاد زدم: محمد بخواب و هر دوی ما با سرعت روی زمین خوابیدیم گلوله درست در ناحیه بین ما به زمین اصابت کرد و هر دوی ما را به هوا برد و وقتی به زمین خوردیم چند گلوله خمپاره 60 نیز در اطرافمان منفجر شد بعد از آن هم چند رگبار کالیبر شلیک گردید آنگاه آتش قطع شد. به محمد گفتم: چرا معطلی؟ بلند شو برویم و محمد که توان حرکت نداشت فقط گفت: عباس. تازه دریافتم که او مجروح شده خواستم از جا بلند شوم و به طرف او بروم متوجه شدم که خودم نیز از ناحیه انتهای ران ترکش خورده و گوشت‌های رانم بیرون زده است. ولی محمد علاوه بر این که از ناحیه پاها ترکش خورده بود سرو سینه‌اش نیز شکافته شد و قادر به حرکت نبود. کشان کشان خود را به محمد نزدیک کردم و در حالی که هر دو می‌خندیدیم گفتم: بالاخره ما را زدند چپیه‌ام را از دور گردنم باز کردم و ران چپم را محکم با آن بستم و به وسیله باندهایی که به عنوان کمک‌های اولیه به همراه داشتیم جراحت‌های محمد را تا حدودی پانسمان کردم ولی به لحاظ تعدد و عمیق بودن زخم‌های او خونریزی قطع نشد.

با همین حال به کمک هم بلند شدیم و حدود 20 قدمی که رفتیم هر دوی ما به زمین خوردیم و تلاشمان برای حرکت دوباره و رسیدن به پل بی‌نتیجه ماند ناچار برای این که از تابش آفتاب و دید دشمن در امان بمانیم خود را به داخل نیزار کشیدیم و در نزدیکی معبر پیاده‌ای که به وسیله عراقی‌ها در نیزار ایجاد شده بود درون سنگر مخروبه‌ای خود را استتار کردیم و به انتظار نشستیم تا مقدرات الهی را گردن نهیم. 

منبع:فارس

 

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار