شهدای ایران shohadayeiran.com

دیدم دختره گریه كرد، گفت: یه خواهش دارم، رد نكنید، گفت: حالا كه بعد ایــن همه سال اومده ظهر نیاریدش شب جنازه رو بیارید.
شهدای ایران:رفتیــم در خونــه ی شهیــد خبر بدیم كه بیاید استخونـهای شهیـدتون معراج شهداست، بیایید تحویل بگیریــد، می گفت رفتیــم در زدیــم، دختــری اومد در رو باز کــرد.
 

گفتم شما با ایــن شخص چه نسبتی داری؟


گفت: بابامه چی شده؟ گفتــم : جنازه شو پیــدا كردن، می خوان پنجشنبه ظهر بیارن.


دیــدم دختره گریــه كرد، گفت: یه خواهش دارم، رد نكنیــد، گفت: حالا كه بعد ایــن همه سال اومده ظهر نیاریدش شب جنازه رو بیارید.


شب شد، همون روز مد نظر تابــوت رو با استخونها برداشتیــم ببریم به همون آدرس، تا رسیدیم دیدیــم كوچه رو چــراغ زدن، ریسه كشیــدن، شلوغه، میــان، می رن، گفتیم چه خبــره؟
 

رفتیم جلو گفتیم اینجا چه خبــره؟
 

گفتن: عروسی دختــر ایــن خونه است !

 

می گه تا اومدیم برگردیــم، دیدیم دختــره با چادر دویــد تــو كوچه، گفت: بابامو نبریــد، من آرزو داشتم بابام سر سفـره عقد بیــاد، من مهمونی گرفتــم، هركی از در میآد می گه بابات كجاست؟
 

بابامُ بیاریــد!


باباشو بردیــم، چهار تا استخون گذاشت كنــار سفره عقد...

 

 

*جهان‌نیوز

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار