شهدای ایران shohadayeiran.com

به گزارش شهدای ایران؛ هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».

سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

از محاصره تا عملیات ثامن‌الائمه (ع)

بله! همه برای حمله آماده شده بودند. یکی از مسئولان می‌گفت: مهمات زیادی به آبادان آمده، اما با این وضع، کمبود مهمات که داریم.

انتقال آنها با هلی‌کوپتر از ماهشهر به آبادان هم مشکل بود. در این مدت توانستیم برای چهار روز جنگیدن مهمات را در این جا ذخیره داشته باشیم، اما اگر عراقی‌ها بیشتر از چهار روز مقاومت کنند، وضعیت مشکل خواهد بود. گفتم: حمله کی می‌خواهد شروع شود؟ گفتند: آقا ما هم نمی‌دانیم و رمز و تاریخ حمله را کسی نباید بفهمد. هنگام عملیات رمز را اطلاع می‌دهند و ما هم مستقیم به شما خبر می‌دهیم، چون توپخانه در پشت منزل شما مستقر است و هنگام حمله باید پیوسته آتش روی دشمن بریزند و همین خود نشانه حمله است؛ در این صورت اینجا دیگر قابل سکونت نیست. البته چند ساعت قبل از حمله به ما خبر می‌دهند، ما هم دنبال شما می‌فرستیم که از این جا بیرون بیایید، همین که گفتیم بیرون بیایید معلوم است که دیگر خطر است.

این‌ها رفتند و ما منتظر ماندیم تا اینکه شبی نماز مغرب را خوانده بودم و به منزل آمدم که فرماندار تلفن کرد: فوری از آن منزل حرکت کنید و به کمیته ارزاق بیایید، توی زیرزمین، ما فهمیدیم و با ماشین به طرف همان زیرزمین رفتیم  و هنگام رفتی دیدیم که وضع غیر عادی است. نیروها با جیپ، تانک، نفربر می‌آیند و می‌روند. وضع کاملاً غیر عادی بود. به کمیته رفتیم، دیدیم آنجا هم وضع دیگری است آن زیرزمین پر شده بود و شب ما منتظر بودیم که حمله شروع شود.

حدود ساعت 2 بامداد بود که توپ شلیک کرد. همه جا روشن شد و آسمان از نور توپ‌ها درخشان شده بود. آمدیم بیرون و بعضی می‌رفتند بالای ساختمان آن کمیته و تماشا می‌کردند. آبادان روشن بود. آبادان و اطراف آن لاینقطع آتش بود. آمدیم پایین دعا کردیم که خدایا رزمندگان ما را یاری کن تا پیروز شوند. گفتند: آقا شما استراحت کنید. اما خواب به چشممان نمی‌آمد و منتظر بودیم که چه می‌شود. ساعت 3 بامداد بود که گفتند آقا تلفن شما را می‌خواهد. ما رفتیم تلفن را برداشتیم، بچه‌های سپاه بودند که توی عملیات شرکت داشتند، گفتند: آقا مژده، مژده که ما پیروز شدیم. خوشحال بودند و گفتند عراق دارد شکست می‌خورد و فرار می‌کنند و از آنها اسیر گرفتیم و تعدادی هم آورده‌ایم. عده‌ای را به هتل آورده‌اند.

گروهی هم به ماهشهر برده‌اند و یک عده هم در حال فرار هستند. حالا ساعت 3 است.

فردا ظهر گفتند آقا اینها دیگر شکست خورده‌اند و در حال فرار هستند. ما گفتیم برویم و سری به منزل بزنیم و یکی دو پاسدار هم آن جا بودند. آنها هم در حال اضطراب بودند و می‌گفتند آقا ما می‌خواهیم برویم خط. گفتم: من تنها هستم و فرمانده‌تان اجازه نمی‌دهد و محض رضای خدا از فرمانده اجازه بگیرید، و دارند اسیر می‌آورند و شما هم بروید اسیر بیاورید. خلاصه آنها رفتند و بعد تعداد زیادی اسیر عراقی آوردند اسرا را با هلی‌کوپتر می‌آوردند. مدتی پیش آنها بودیم. وضع عجیبی داشتند بعضی پا برهنه بودند، بعضی فقط لباس زیر داشتند و وقت شلوار پوشیدن هم پیدا نکرده بودند. همگی دستپاچه و شگفت زده بودند. یکی از آنها می‌گفت: البته برای من ترجمه می‌کردند شبی که شما حمله کردید، ما در حال استراحت بودیم و آماده‌باش نبودیم و علت آن هم این بود که هر شب به ما آماده‌باش می‌دادند. امشب از بالا به ما اطلاع دادند که با توجه به اطلاعات دستگاه‌های ما، ایران به طور یقین از حمله منصرف شده  است و جرأت انجام عملیات ندارند. ما اطمینان داریم که اینها حمله نمی‌کنند و شما آزاد هستید و استراحت کنید، گفت:‌همین امشب را استراحت بودیم که شما به ما حمله کردید و ما دیگر نفهمیدیم چه شد.

بعد از عملیات ثامن‌الائمه (ع) یکی از اسیران عراقی می‌گفت: شبی که ایرانی‌ها حمله کردند، ما در حال استراحت بودیم و آماده‌باش نبودیم، به ما گفته بودند با توجه به اطلاعات به دست آمده، ایران از حمله منصرف شده است.

یکی از آنها می‌گفت:‌« ما گفتیم اگر حمله شود، از یک محور دیگر است. ولی وقتی حمله از این محور شد،‌دیگر نفهمیدیم چه شد. دیدیم از همه طرف برای ما آتش می‌آید. طراح حمله واقعاً خیلی جالب طرح حمله را ریخته بود.

وی در ادامه گفت: «از همه طرف آتش می‌آمد و ما نمی‌دانستیم که از کدام طرف دفاع کنیم. این بود که فرمانده ما گفت تسلیم شوید.»

ما همان روز از آبادان به اهواز رفتیم تا سری به بچه‌ها بزنیم. از همین راه آبادان ـ اهواز آمدیم. راه خراب بود و مثل الان آسفالت نبود. تانک‌های ما هم عبور کرده بودند و راه خیلی خراب بود. ما آمدیم، به پل «مارد» رسیدیم و دیدیم یک تانک سالم عراقی زیر پل افتاده است. راننده تانک می‌خواسته از معرکه جان سالم به در ببرد، ولی از شدت وحشت به زیر پل سقوط می‌کند و نمی‌دانم راننده‌اش از بین رفته بود یا اینکه خودش را نجات داده بود. رفتیم نزد برادران نظامی. فرماندار هم همراه ما بود، آقای جعفری از این منطقه عراقی‌ها فرار کرده بودند و جنازه آنها در دشت افتاده بود. به سنگر نظامی‌ها رفتیم. سرهنگ کیتری به جعفری گفت: «حالا آبادان دست ما است وگرنه فرماندار و همه مسئولین می‌بایست نزد عراقی‌ها می‌بودند.»

برای دیدن راه آبادان ـ ماهشهر، وقتی به ماهشهر می‌رفتیم، در دشت، جنازه عراقی‌ها روی زمین و تانک ها افتاده بود. تانک‌ها از جنازه عراقی‌ها پر بود، ولی هنوز گندیده نبودند. اصلاً راهی به طرف ماهشهر نبود. عراقی‌ها همان اول، جاده را از اطراف برای سنگرسازی خراب کرده بودند.

*آبادان آزاد شد

سرانجام محاصره آبادان شکسته شد و درگیری مختصری تا غروب پنجم مهر ادامه داشت. این عملیات بهترین نقشه را داشت و یکی از موفقیت‌آمیزترین حمله‌های ایران در طول جنگ بود. محاصره شکسته شد و آبادان نفس کشید و به کلی آزاد شد. عراقی‌ها از محور ماهشهر ـ آبادان و تمام بیابان مملو از سنگر یک مرتبه بیرون رانده شدند و رفتند آن سوی شط و اینجا به کلی آزاد شد.

عمده این بود که بر اثر وحشت عراقی‌ها ما خیلی کم شهید دادیم. فقط نزدیک‌های غروب که هوا تاریک شده بود، در اطراف کارون ما چند تن شهید دادیم. با کمترین شهید، بهترین پیروزی را داشتیم و خود برادران نظامی می‌گفتند ما در طول جنگ، عملیاتی به این زیبایی نداشتیم، هر جا می‌رفتیم در بیابان، مملو از مهمات و تفنگ کلاشینکف بود. فشنگ روی زمین و سنگرها زیاد بود و بچه‌ها تا مدتها غنائم را جمع می‌کردند.

عراقی‌ها که با آن همه مهمات آمدند و آبادان را محاصره کردند، بیش از 24 ساعت مقاومت نکردند و این بدان سبب بود که بچه‌ها برای حمله هیجان داشتند و کسی به فکر نجات جان خودش نبود. کسی به فکر کشته شدن و مجروح و اسیر شدن نبود. برای نجات شهرشان لحظه‌شماری می‌کردند و موفق شدند و خدا هم توفیق‌شان داد.

*حضور معنوی حضرت امام(ره)

می‌دانیم که حضرت امام (ره) در عملیات ثامن الائمه(ع) نقش اصلی و تعیین‌کننده‌ای داشتند. در مورد نقش و حضور معنوی امام راحل در جنگ برایمان صحبت کنید.

در آبادان گرفتاری و مشکلات و تنها خیلی زیاد بود. هر شب صدای شیون و گریه از گوشه‌ای می آمد. این وضعیت تا قبل از آتش‌بس ادامه داشت. قبلاً هر شب صدای خمپاره و توپ می‌آمد و بچه‌ها پیش من می‌آمدند و می‌گفتند آقا شما به ما روحیه بدهید. من می‌گفتم: من که روحیه ندارم به شما بدهم. در یکی از این جریانات پیش من آمدند و گفتند: آقا ما ضعیف هستیم و مسئولیت زیاد و سنگین داریم و زیر فشار هستیم. من هم به آنها گفتم: نه! شما ضعیف نیستید، بلکه خیلی قوی هستید. آنها هر موقع مرا می‌دیدند، این جمله را به من یادآوری می‌کردند.

من می‌گفتم این عربده‌کشی‌های صدام و حسین اردنی و شاهان سعودی و مراکشی، چیزی نیستند و ما یک امام بزرگ و انقلاب خوب داریم و هیچ‌کس اینها را ندارد.

روزی برای دیدار حضرت امام(ره) به بیت ایشان رفته بودم، در آن روز معاون وزیر کشور هم آمده بود، در آن روز معاون وزیر کشور هم آمده بود، می‌خواست با امام دیدار کند. دیدار من تمام شد و من برگشتم. مشغول خوردن چای بودم که دیدم آن برادر زود برگشت و گفت: «پیش امام رفتم و ایشان فرمودند که وضع و اوضاع جبهه‌ها را در یک کاغذ بنویس و به من بده و من می‌خواهم بروم و این کار را انجام دهم.» بعد او گفت: این پیرمرد پدر من است. او بارها به من گفته بود که تو همیشه خدمت امام می‌روی، یک مرتبه هم مرا همراه خودت خدمت امام ببر تا حداقل دست او را ببوسم، حالا او آورده‌ام، وقتی خواستیم وارد شویم، من جلو بودم و دستش را می‌کشیدم. بعد پدرم هم دست امام را بوسید. امام گفت که این پدرت کیست؟ گفتم: بله، این پدرم است، به من گفت: «چرا به او احترام نگذاشتی و از او جلوتر وارد شدی! مگر نمی‌دانی پدر چه حقی بر گردن اولاد دارد.» گفتم: امام، من کمکش کردم. گفت: «نباید جلوتر از او می‌ایستادی.» این حرف‌ها را به کسی می‌زند که تمام اخبار کشور را دراختیار دارد.

من مقلد حضرت امام(ره) بودم و عقیده داشتم که ایشان نایب خاص حضرت مهدی صاحب‌الزمان(عج) است.

یک مرتبه دیگر رفته بودم خدمت امام و همه اخبار و تلکس‌ها و مطالب سیاسی و نامه‌ها در آنجا بررسی می‌شد. با توجه به این مشغولیات، نکات ریز اخلاقی و اسلامی را فراموش نمی‌کردند و این را من همیشه به یاد دارم.

یک مرتبه یادم هست که ملاقات‌های خصوصی بسیار محدود شده بود. در همان هنگام به حاج احمدآقا زنگ زده بودم که می‌خواهم شما را ملاقات کنم. او هم گفت می‌دانید که ملاقات‌ها محدود شده است. من گفتم که از راه دور می آیم. او گفت: تو حالا زود بیا و اگر من نبودم به یکی از دوستان به صورت خصوصی سفارش شما را کرده‌ام. من از احمد آقا تشکر کردم و گفتم هر باری که اینجا می‌آیم، چراغ قرمز نیست و همیشه برای من چراغ سبز است. من رفتم و حاج احمدآقا نبود و به یکی از آقایان سفارش کرده بود که مراقب باشید. وقتی مرا دید، گفت آقا بیایید و یک برگه‌ای برای دست‌بوسی حضرت امام به من داد. گفتم که من این را نمی‌خواهم. امام روی صندلی نشسته بود و جلوی در یک بالکن بود. آن آقا به من گفت که شما اینجا بنشینید. یک مرتبه امام آمد و نگاهی کرد و گفت: شما چرا اینجا نشستید. گفتم: این را به من گفتند: فوراً دستور داد در اتاق را باز کردند، وارد شدیم. خیلی صحبت‌ها به ما ابراز می‌داشت و ما را بسیار دلگرم می‌کرد.

امام به حضور ما در آبادان بسیار عنایت داشتند به طوری که در یکی از دیدارها به من گفتند: «شما مدتی بود که در آبادان نبودید.» و من در آن مدت به مسافرت رفته بودم. نماز جمعه آبادان هم حساسیت خاصی داشت، توی تلویزیون نشان داده می‌شد و در رادیو پخش می‌شد، و امام مراقب بودند. این عنایت امام محرک ما بود. من این را بین خود و خدا می‌گویم که اگر رهبری و دلگرمی امام نبود، نمی‌توانستیم در آبادان بمانم.

عنایت امام معجزه‌آسا بود، دور می‌شدیم، می‌دیدم که عنایت دارد، نزدیک می‌شدیم، می‌دیدیم که عنایت دارد.

در یکی از دیدارها با حضرت امام(ره) گفتم که هر بار به جبهه‌ها می‌روم، بچه‌ها دورم را می‌گیرند و می‌گویند از طرف ما دست امام را ببوسید و من گفتم که شما یکی و دو تا و ده تا نیستید. شما هزار تا و دو هزار تا هستید. من نمی‌توانم به شما بگویم که می‌توانم به جای شما دست امام را ببوسم، چون هزار بار که نمی‌شود. و من اکنون می‌خواهم به جای رزمندگان دست شما را ببوسم. وقتی دست امام را بوسیدم، گفت که سلام مرا به رزمندگان برسانید. و این کلام امام برای ما کافی بود.

امام همیشه راجع به آبادان سؤال می‌کردند. در دیدار با گروهی از مسئولین آبادان در آن زمان گفته بودند: «ماندن در آبادان را ادامه دهید.» و این جمله مشهوری است. همیشه سلام مرا می‌رساندند و می‌گفتند که پیروز هستید، ناراحت و خسته نشوید.

آقای صفاتی (نماینده مردم آبادان در دور اول مجلس شورای اسلامی) منزل ما تلفن زد که شما متوجه کلام امام شدید یا نه؟ گفت: شنیدید که امام راجع به آبادان چه گفت: گفتم من نشنیدم. گفت که درباره جنگ و آبادان صحبت می‌کرد و می‌گفت: آبادان زیر توپ است و آنجا نمازجمعه دارد و تعطیل نمی‌شود. دعای من این است که خداوند ما توفیق دهد که راه امام را ادامه دهیم. چون راه امام راه خداست. راه امام، راه اسلام است و ما باید قدر راه امام را بدانیم.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار