شهدای ایران shohadayeiran.com

روزی به صورت ناگهانی وصیت‌نامه‌ای را در کیفش دیدم به گریه پناه بردم و اشک ریختم و رضا که لحظه‌ای طاقت دیدن اشک‌هایم را نداشت رو به من کرد و گفت همه ناراحتی تو به این دلیل است؟ همان لحظه وصیت‌نامه را سوزاند و گفت: خیالت راحت، من شهید نمی‌شوم ما کارمان را بلدیم و مواظب هستیم.
نگاهی به زندگی شهیدی که وصیت‌نامه‌اش را سوزاند

وجود تنهایی‌ام، یتیمی کودکان و حرف‌های دیگران، سختی‌ها را با دل و جان خریدم رضا را دوست داشتم پس راهش را پذیرفتم، نبودنش را فدای راهش کردم راهی که با عشق انتخاب کرده بود و همیشه آرزوی طی کردنش را داشت.

پرده اول:

11 خردادماه سال 1358 دل به دل یکدیگر دادند، فاطمه رضا را و رضا نیز فاطمه را تنها همدم زندگی خود دید. سفره عقد، عاقد، ملائکه و خدا شاهد این پیوند بودند، همه به این انتخاب احسنت می‌گفتند در این روز آنها زندگی زیر یک سقف بودن را پذیرفتند و متعهد شدند با یکدیگر و برای هم باشند.

پرده دوم:

15 شهریور سال 1358، داماد علیرضا بنی حسن و عروس دوشیزه فاطمه کاسه‌گران، جشن پیوند دو ستاره و آغاز زندگی کوتاه، اما سراسر عشق، زندگی‌ای که تنها 8 سال طول کشید درحالی که آنها تنها توانستند یک سال طعم زیر یک سقف بودن را بچشند، آغاز کردند. با آغاز جنگ همه چیز تغییر کرد، رفتن‌های مکرر علیرضا که همه او را رضا صدا می‌زدند و حضور تنها 10 روزه در خانه و یک ماهه در جبهه فاطمه نوعروس را بی‌قرار می‌ساخت، اما عشق به خدا و رضا همواره آرامش‌بخش زندگی‌اش بود، اما جنگ ناجوانمردانه‌تر از آن بود و رحم نمی‌کرد و کودکان بسیاری را یتیم و مادران و پدران را داغدار و لباس‌های سیاه زیادی را به تن همسران شهدا کرد و فاطمه یکی از همین زنان است زنی که 30 سال تنها محرک و انگیزه زندگی‌اش مسعود و سعید بودند.

پرده سوم:

8 تیر 1367، بیمارستان بعثت، ساعت 5 بعدازظهر، علیرضا در اثر ترکش‌های بیشمار خمپاره که در بدنش جا خشک کرده بودند به همان‌ جایی که آرزو داشت پر کشید. سخت‌ترین و دلتنگ‌ترین روز زندگی فاطمه، روز ضجه و فریادهای بی‌امان و سر به دیوار زدن‌های او بود، روزی که زندگی را تمام‌شده دید و هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد تنها شود، اما انگار زمانه کارش را خوب بلد است به زور آدمی را به کارهایی که نمی‌خواهد مجبور می‌کند. فاطمه باور کرد و پذیرفت که رضا عزیزترین و مهربان‌ترین فردی که می‌شناخت دیگر در کنارش نیست و باید تنهایی در جاده نامعلومی حرکت کند.

پرده چهارم:

26 فروردین‌ماه سال 1393، خانه شهید علیرضا بنی حسن، میزبان: فاطمه کاسه‌گران و مادری که به قول خویش وفا کرده و لحظه‌ای سعید و مسعود را تنها نگذاشته است.

فاطمه کاسه‌گران که بازنشسته آموزش و پرورش است در حال حاضر 53 سال دارد و با همه وجود عشق و زندگی‌اش را صرف فرزندانی کرده است که تنها یادگارهای همسر مهربان و دوست‌داشتنی‌اش هستند کسانی که سال‌هاست در کنارش بوده و عشقشان به زندگی‌اش طعم و لذتی خاص بخشیده است.

وی می‌گوید: «زمانی که رضا شهید شد سعید 8 ساله بود و مسعود تنها یک سال و 8 ماه داشت. برای یتیم شدن کوچک بودند، اما چاره‌ای نبود باید می‌ساختم و تحمل می‌کردم و من تنها 25 سال داشتم. با وجود سن کم با تمام نیرو هدفم را تنها در یک چیز قرار دادم به ثمر رساندن یادگارهای رضایی که همه زندگی‌ام بود، گرچه راه دراز و دشوار بود، اما به راه افتادم.

با وجود تنهایی‌ام، یتیمی کودکان و حرف‌های دیگران، سختی‌ها را با دل و جان خریدم رضا را دوست داشتم پس راهش را پذیرفتم، نبودنش را فدای راهش کردم راهی که با عشق انتخاب کرده بود و همیشه آرزوی طی کردنش را داشت.»

همسر شهید در ادامه می‌گوید: رضا همواره عاشق شهادت بود راهش را با عشق می‌پیمود، روزی به صورت ناگهانی وصیت‌نامه‌ای را در کیفش دیدم به گریه پناه بردم و اشک ریختم و رضا که لحظه‌ای طاقت دیدن اشک‌هایم را نداشت رو به من کرد و گفت همه ناراحتی تو به این دلیل است؟ همان لحظه وصیت‌نامه را سوزاند و گفت: خیالت راحت، من شهید نمی‌شوم ما کارمان را بلدیم و مواظب هستیم، بی‌خبر بودم از اینکه همه این حرف‌ها را تنها برای دلخوشی‌ من می‌گفت و می‌دانست که رفتنی است و من نیز دلخوش به گفته‌هایش آرام می‌شدم و حالا تنها به یادش آرام می‌شوم.

فاطمه در حالیکه چشمانش قرمز شده‌اند و گاهی قطره‌های اشک گونه‌هایش را خیس می‌کند و بغضی سنگین گلویش را می‌فشارد، می‌گوید: کاش رضا بود، آن روزها را با همه سختی‌هایش با ندیدن‌های یک ماهه‌اش دوست دارم، در کنار او بودن، زندگی‌ام بود معنای نفس کشیدن و زندگی را با او حس می‌کردم، نمی‌دانم تا کی این دلتنگی‌ها ادامه خواهد داشت، اما می‌دانم که آن روزها بر نمی‌گردند.

گرچه نیست، اما حضورش در لحظه لحظه‌های زندگی‌ام نمایان است. همه حرف‌ها، غصه‌ها و دل‌خستگی‌هایم را با او در میان می‌گذارم، برای هر تصمیم زندگی‌ام هنوز هم بدون اجازه او کاری نمی‌کنم و در همه حال در کنارم است. دلتنگی‌هایم را برایش می‌گویم و او نیز مانند آن روزها شنونده خوبی است؛ از عروس گرفتنمان گرفته تا نوه‌دار شدنمان همواره شاهد بوده و نقش داشته است، گرچه مادر و خانواده‌ام همواره در کنارمان بودند اما جای رضا خالی بوده و هست.

فاطمه می‌گوید: «از همان روزی که رضا برای همیشه شربت شهادت را نوشید و رفت مادر به همراه بقیه اعضاء خانواده‌ در کنار ما بودند و در تمام این مدت حتی لحظه‌ای اجازه دلتنگی را به ما نمی‌دادند، گرچه نبودِ رضا دنیای دلتنگی و تنهایی بود، اما چه می‌شود کرد، قسمت ما این بود...

با اینکه حضورش در کنارمان به خاطرات روزها و لحظه‌های بودنش محدود شده است اما چاره‌ای نداریم جز اینکه با همه سختی‌هایش کنار بیاییم، سرنوشت من و امثال من که همسر شهید هستیم این بوده، همسرانمان راه حقیقی‌شان را پیدا کردند و با عشق پذیرای آن شدند، گرچه گفتن این جملات به زبان راحت است، اما تحمل سختی‌هایش سخت‌تر و سنگین‌تر است، شهادت صبورمان کرده است.»

از فاطمه می‌پرسم زمانی که حجله شهدا را در کوچه و خیابان می‌دیدی چه حسی داشتی؟ و او با آهی که نشان از دلتنگی‌های بسیاری است، می‌گوید: با دیدن حجله شهدا خیلی بی‌تابی می‌کردم و همواره با خودم می‌گفتم خدا به داد خانواده‌هایشان برسد. دیدن اشک‌ها و ضجه‌های آنها قلبم را جریحه‌دار می‌کرد، اما هیچ‌گاه حتی به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که روزی خودم هم به این درد گرفتار شوم و دیگران برایم دلسوزی کنند، عضو ثابت تشییع پیکر شهدا و راهپیمایی‌ها بودم اما فکر نمی‌کردم روزی خودم میزبان تشییع‌کنندگانی شوم که برای رضا می‌آیند.

پرده پنجم:

11 تیر سال 67 مکان: گلزار شهدای قم قطعه 17 ردیف 13. ساعت 4 بعداز ظهر، روز تلخی بود نه تنها فاطمه بلکه همسر سه شهید دیگر در آن روز میزبان تشییع‌کنندگانی بودند که برای تشییع پیکر این شهدا آمده بودند. پیکر رضا به همراه سه شهید دیگر در آن روز تشییع شد.

خداحافظی برای فاطمه دشوار و طاقت‌فرسا بود، سعید و مسعود در جلوی تابوت و گل به گردن آویخته و رژه ارتشی‌ها و صدای طبلشان حس عجیبی به فاطمه و فرزندانش می‌داد، به گونه‌ای که تا مدت‌ها سعید می‌گفت «مامان هر وقت میرم سر خاک بابا پاهام می‌لرزه». با احترام و ابهت رضا به همراه سه شهید دیگر در آغوش خاک جا گرفتند.

فاطمه می‌گوید: آمدن و رفتنش با عشق بود، به قدری اعتمادم را بالا برده بود که احساس می‌کردم او هیچگاه شهید نمی‌شود برای همین هر بار که می‌رفت با وجود دلتنگی‌ها می‌دانستم که بر می‌گردد و باز هم در کنار یکدیگر خواهیم بود برای همین هم هر بار با عشق راهی می‌شد. کاسه‌گران ادامه می‌دهد: آن روز هم طبق معمول راهی جبهه شد، گرچه به قطار نرسید، اما رفت انگار می‌دانست باید برود، رفتنی که دیگر بازگشتی نداشت و ثمره‌اش تنهایی ما بود. فرمانده گروهان یکم لشکر 21 حمزه بود و از نخستین روز جنگ در جبهه‌ها حاضر ‌شد و به عشق میهن ‌جنگید تا اینکه برای آزادی خرمشهر از ناحیه دو پا مجروح شد. با این وجود جراحتش بهانه‌ای برای ماندنش نشد و به جایی که وعده‌گاهش بود رفت، گرچه بودنش تنها به 10 روز خلاصه می‌شد، اما مهربانی‌ها و خوبی‌هایش روزهای نبودنش را جبران می‌کرد.

به گزارش شهدای ایران به نقل از سازمان حفظ و نشر آثار ارزش‌های دفاع مقدس ارتش،شهید علیرضا بنی حسن در سال 36 در شهر مقدس قم به دنیا آمد وی پس از گذراندن تحصیلات در سال 55 وارد ارتش شد و از همان آغاز همه هدفش، عشقش حفظ انقلاب، اسلام و میهن بود هیچ‌گاه خستگی در دل راه نمی‌داد. صبوری و مهربانی‌اش زبانزد بود نه کسی را می‌شکست و نه از شکستن کسی لذت می‌برد، بنای زندگی‌اش خدایی بود و برای خدا پر کشید.

شنیدن مهربانی، احترام، فروتنی، صبوری و محبت بی‌حد و حصر رضا از زبان فاطمه این باور را که خدا گلچین می‌کند و خوبان را می‌برد برایت باورپذیر می‌سازد، رضا در مدت زمان بودنش از هیچ خوبی به خانواده‌اش دریغ نمی‌کرد برای همین هم هیچ فرد و محبتی نمی‌تواند سنگینی یتیمی فرزندانش را سبک کند. سعید و مسعود در لحظه لحظه‌های زندگیشان نبود پدر را تحمل کردند و از مدرسه رفتنشان گرفته تا دانشگاه و کار همواره جای یک تکیه‌گاه عاطفی خالی بوده است.

سعید و مسعود از دلتنگی‌هایشان در نامه‌ای خطاب به پدری که مدتهاست دست نوازشش را حس نمی‌کنند، می‌گویند: در سکوت خلوت دل تو را می‌طلبیم، با اشک یتیمانه به سیمای تو فکر می‌کنیم، در آغوش مادر تو را می‌جوییم، در تنگناهای زندگی تو را صدا می‌زنیم، در سیاهی شب تو را می‌طلبیم در خستگی‌هایمان به دنبال آغوشت بوده‌ایم، اما کسی را نیافتیم که حتی بوی تو را برایمان تازه کند، حال می‌رویم تا با یاد تو راه را بسازیم گرچه نبود تو خالی‌مان کرده، اما هنوز مادر هست...
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار