شهدای ایران shohadayeiran.com

به گزارش شهدای ایران؛ مادر بزرگوار شهید عباس بابایی، سرلشگر بسیجی و عقاب تیزپرواز آسمان‌ها، اشک‌های منتظر گوشه‌ی چشمانش را رها می‌کند و چه اشک قشنگی، اشکی که انگار از چشمه‌ای در کوهسارها، روان است، اشکی که با همه‌ی لطافت و زیبایی‌اش، چهره‌ی مقاوم و ایستای این مادر صبور و عاشق را طی می‌کند و وقتی به زمین می‌خورد، انگار آسمان یکجا، تمام عقده‌هایش را بر روی زمین خالی کرده است.

مادر، عباس در طول دوره‌ای که در آمریکا گذراند، هیچ ارتباطی با شما نداشت؟

آن موقع که تلفن نبود، در مدت مأموریتش در آمریکا هم که امکان رفت و آمد نبود، فقط از طریق نامه بود که هر ماهی یک بار برایمان می‌نوشت.

توی نامه‌هایش بیشتر چه می‌نوشت؟

همیشه توی نامه‌هایش، از ما می‌خواست که دعا کنیم، دعا کنیم که او در کارهایش موفق باشد و علاوه بر اینکه توفیق حفظ خود از غلتیدن در دام شیطان را داشته باشد، بتواند دوره‌ی مربوطه را با موفقیت طی کند، که واقعاً هم همینطور بود و اینطور شد.

نامه‌های عباس همیشه بموقع به دستتان می‌رسید؟

ما همیشه منتظر بودیم که هر ماه، حداقل یک نامه از عباس داشته باشیم، اما گاهی وقت‌ها، خیلی منتظر می‌شدیم، من می‌رفتم پستخانه، آن موقع‌ها ۱۰ تومان خیلی پول بود، می‌دادم به پستچی و از او خواهش می‌کردم که هر وقت نامه‌ی عباس رسید، زود زود به من برساند، آن هم، همین کار را می‌کرد، نامه که می‌آمد، بچه‌ها برایم می‌خواندند و همین نامه، امید را دوباره به من برمی‌گرداند و تا نامه‌ی بعدی شارژ می‌شدم.

آمریکا که می‌خواست برود شما و اهل خانواده راضی بودید؟

پدرش مخالفت می‌کرد، اما عباس اصرار داشت که حتماً این دوره را طی کند، چون به پرواز و آسمان خیلی علاقه داشت، یه روز بنایی که توی خانه‌ی ما کار می‌کرد نظر پدرش را عوض کرد، او به پدرش گفته بود، تو چه بخواهی و چه نخواهی این اتفاق خواهد افتاد، پس بهتر است مخالفت نکنی و اجازه بدهی عباس کارش را انجام دهد.

همان شب پدر عباس به او اجازه داد و گفت: عباس جان اگر فکر می‌کنی موفقیت تو در دیدن این دوره و رفتن به آمریکاست برو، طوری نباشد که بعداً به من بگویی که جلوی پیشرفتت را گرفته‌ام.

عباس کی رفت؟

باور نمی‌کنید، اما همان شبی که پدرش اجازه داد، صبح زود فردایش دیدم عباس شال و کلاه کرده و آماده رفتن است، با همه‌ خداحافظی کرد و رفت و رفت، ما هم برای بدرقه‌اش به فرودگاه تهران رفتیم، اما وقتی هواپیما از زمین بلند شد، من احساس کردم با اوج گرفتن هواپیما، قلبم از جا کنده شد، سوزش عجیبی در قلبم احساس کردم، اما دیگر چه می‌شد کرد.

مادر، احساس شما در طول ۳ سالی که عباس در آمریکا بود و شما او را ندیدید با ۱۷ سالی که از شهادتش می‌گذرد و باز هم شما او را نمی‌بینید چیست؟

الآن بیشتر فکر و خیال می‌کنم، آنموقع حداقل مطمئن بودم که خلاصه عباس برمی‌گردد، اما الآن چی، یادم هست که وقتی هفتم عباس درآمد، در دلم آشوب بپا شد، از بعد هفتم هر روز صبح ۱۰۰ تومان می‌دادم و با تاکسی می‌رفتم مزار شهدا و تا ظهر که پدرش از سر کار برگردد، سر مزارش می‌نشستم و باهاش حرف می‌زدم، گاهی داد می‌زدم، گاهی جیغ می‌کشیدم و اشک و گریه شده بود خورد و خوراکم.

سر مزارش که می‌رفتید به او چه می‌گفتید؟

آخه پسر خوب چرا رفتی، کجا رفتی، یک عمر توی گهواره تو را تکان دادم، آخه چرا رفتی، خوب منم مادرم، من چطور باور کنم تو زیر این خاکی و من … .

مادر، عباس که پس از ۳ سال از آمریکا آمد، چه حالی داشتی؟

درست ۳ سال گذشته بود، ساعت ۴ بعدازظهر بود، صدای زنگ خانه آمد، دلم حری ریخت، هیچوقت اینطوری نبودم، پاهایم به راحتی از زمین کنده می‌شد، انگار توی آسمان راه می‌روم، به لب پنجره رسیدم، جلوی در را نگاه کردم، دیدم یک جوان رشید و بلند قامتی سرش را پایین انداخته و جلوی در ایستاده است، از آن بالا گفتم: کیه، یک لحظه سرش را بالا کرد، داد زد: مادر، منم، سلام، دیگر نفهمیدم که خودم رفتم پایین و پشت در، یا بردنم، آن لحظه انگار دنیا مال من بود، در را باز کردم … .

مردم قزوین که زادگاهش بود، عباس را چقدر می‌شناختند؟

هیچ، عباس خیلی ساده زندگی کرد، اصلاً کسی او را در لباس خلبانی ندیده بود، همیشه مثل یه آدم ساده و عادی رفت و آمد می‌کرد، وقتی شهید شد، خیلی از مردم، حتی برخی از مسؤولین و بستگان هم فکر نمی‌کردند که عباس چنین آدم شجاع و قهرمانی باشد، برای اثبات حرفهایم، خیلی وقتها مجبور بودیم عکس عباس را که دست امام در دستش بود را به آنها نشان دهیم.

مهمترین ویژگی‌ای که داشت چه بود؟

نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدار ما می‌آمد، وقتی هم که خانه می‌آمد، مستقیم می‌رفت زیرزمین، ببیند که ما چی داریم و چی نداریم، وقتی گونی برنج و یا پیت روغن را می‌دید، می‌گفت مادر اینها چیه که اینجا انبار کرده‌اید، خیلی‌ها نان خالی هم ندارند که بخورند و هر چی که بود جمع می‌کرد، می‌ریخت توی ماشین و می‌برد به در خانه‌ی نیازمندان.

می‌گفتم: عباس جان، ما رفت و آمد زیاد داریم، عائله‌مندیم، می‌گفت: خدای شما هم کریم است.

هیچ وقت یادم نمی‌رود، یک شب حدود ساعت ۱۰ بود که از تهران می‌آمد، مرا صدا کرد و گفت: مادر بیا با هم برویم بیرون، من هم آماده شدم و رفتم سوار ماشین شدم، دیدم داخل ماشین چند بسته برنج و روغن است، مرا برد توی یکی از کوچه‌های تنگ و تاریک آخرهای هادی‌آباد، سرکوچه ماشین را نگه داشت، چراغهای ماشین را روشن کرد و ته کوچه، خانه‌ای را به من نشان داد.

گفت: مادر یه بسته روغن و یه بسته برنج را ببر بگذار جلوی در آن خانه، فقط یک تک زنگ بزن و بیا، من هم همین کار را کردم و بلافاصله برگشتم، به نزدیکی‌های ماشین که رسیدم عباس چراغهای ماشین را خاموش کرد، من جایی را نمی‌دیدم و کم مانده بود که به زمین بخورم، از دیوار گرفتم و آمدم داخل ماشین، گفتم: چرا چراغها را خاموش کردی؟ گفت: آخه مادر، یه خانمی در خانه را باز کرد و من ترسیدم ما را ببیند و خجالت بکشد … .

شب بود، همه جا تاریک بود، چیزی دیده نمی‌شد، اما من صدای قطرات اشک عباس را که روی فرمان ماشین می‌افتاد کاملاً می‌دیدم.

زمان مصاحبه:سال ۱۳۸۳
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار