شهدای ایران shohadayeiran.com

سيد كريم پور‌سجادي 18 سال داشت كه راهي جبهه شد. سرباز داوطلب ارتش در 17 مهرسال 1359 آموزش‌هاي لازم را در بيرجند ديد و راهي كرخه نور شد.
شهدای ایران:او رفت تا پس از گذشت چند ماه ديگر اثري از جسم مادي‌اش به دست نيايد و حالا خانواده سيد كريم پس از 33 سال هنوز هم چشم به بازگشت تكه‌اي پلاك و استخوان دارند. آنچه در پي مي‌آيد حاصل همكلامي ما با خواهر شهيد سيد مهين پورسجادي است.
 

ما شش برادر و دو خواهر بوديم. مادرم خانه‌دار و پدر كارگر كارخانه بودند. ما هشت برادر و خواهر بوديم. پدرم كريم را از سن 9 سالگي پيش كسي برد تا صنعت ياد بگيرد وبتواند روي پاي خودش بايستد. چون فاصله خانه تا محل كار سيد كريم زياد بود، خيلي وقت‌ها پيش صاحبكارش مي‌ماند. سيد كريم به سختي بزرگ شد، اما خيلي دلسوز بود. بهترين، فهيم‌ترين و دلسوز‌ترين بچه خانه ما بود.

او نسبت به خواهرهايش غيرت داشت و درد دل آنها را خيلي خوب مي‌فهميد. خيلي دقيق بود و به حال و روز ديگران توجه مي‌كرد و عاشقانه مادرمان را دوست داشت. در انقلاب هم فعاليت داشت. يادم هست ماه مبارك رمضان مصادف با مرداد 1356 بود. همه روزه مي‌گرفتيم حتي خواهرها و برادرانم كه به سن تكليف نرسيده بودند ، هم روزه مي‌گرفتند. سيد كريم در تابستان دير افطار مي‌كرد. ساعت 9 اذان گفته مي‌شد. داداش 5/10 به خانه مي‌رسيد. مامان مي‌گفت: هوشنگ يك ساعت و نيم از افطار گذشته است، كجايي مادر؟! (‌در خانه هوشنگ صدايش مي‌كرديم‌) مي‌گفت: «مامان ما با پنج نفر از دوستان مي‌رويم سمت كوره‌ها در جنوب شهر.» مردماني كه وضعيت مالي مناسبي نداشتند، مستضعف بودند، كريم با دوستانش يك سري آذوقه تهيه مي‌كردند و بعد به دليل نبود وسايل نقليه، پاي پياده مسير را طي مي‌كردند و افطاري آنها را كه مي‌دادند، مي‌آمدند خانه و تازه خودشان افطار مي‌كردند. سيد كريم از در خانه كه وارد مي‌شد به دست‌بوسي مادرم مي‌رفت. ما خانواده متوسطي بوديم اما از آنجايي كه مادر بي‌نهايت معتقد بود و پدر‌بزرگم حافظ قرآن، تربيت ديني و قرآني حرف اول خانه ما بود.

اعتقادات مامان خيلي قوي بود. با توجه به شرايط آن زمان، اجازه نداده بودند كه مادرم تحصيل كند، ايشان را در سن 12سالگي به خانه بخت فرستاده بودند. نه سواد قرآني داشت نه سواد مكتبي. امااز آنجايي‌كه آرزو داشت قرآن را تلاوت كند و سواد‌دار شود، شبانه‌روز استغاثه مي‌كرد به درگاه خداوند. زمان كه گذشت و با لطف خدا مادرم بدون آموزش، تلاوت قرآن را با هجي ياد گرفت و سالانه چهار بار قرآن را ختم مي‌كرد.

مادرم تا لحظه‌اي كه از دنيا برود چشم به راه بازگشت سيد كريم بود. مي‌گفت كريمم بر‌مي‌گردد. خانه‌مان را كه عوض كرديم، مي‌گفت: حتماً آدرس خانه را گم كرده است. پدرمان اما هنوز زنده ‌است و همچنان تودار. با وجود كهولت سن و غم دوري سيد كريم، اكنون از او پرستاري مي‌كنم.

سيد كريم پور‌سجادي 18 سال داشت كه راهي جبهه شد. تا 4 تير ماه 1360 هم در جبهه بود. در مدت حضورش هم يكبار عيد مبعث آمد و ما زيارتش كرديم. آن روزها مادر دل در دلش نبود و مي‌گفت فدايي و قربان امام حسين (ع)‌است. هر چي خير باشد همان مي‌شود. با همه باور‌هايش مفقود شدنش برايش سخت بود. كريم هم كه مي‌ترسيد مامان ناراحت و نگران شود، حرفي از جنگ و شهادت و دشواري‌هايش نمي‌زد. مي‌گفت: سربازي است ديگر، هيچي نيست... برادرم روي تانك خدمت مي‌كرد. او با دوستان دبيرستاني كه با هم رفته بودند، تصميم مي‌گيرند بروند ودر خط پياده خدمت كنند و خط شكن شوند، اما فرماند‌هايشان مخالفت كرده بودند. به هر ترتيبي بود فرماند‌هانشان موافقت مي‌كنند. در نهايت هر پنج نفرشان به جلو مي‌روند ودر خط پياده مشغول به جهاد مي‌شوند.

حدود 100متري هم پيشروي مي‌كنند اما خط زير آتش مستقيم دشمن قرار داشته و در يك لحظه همه چيز كن فيكون مي‌شود.

فرماند‌هانشان گفته بودند كه ما هيچ چيزي از آنها پيدا نكرديم. هرپنج نفرشان با هم به شهادت رسيده بودند.

گويي اين پنج نفر خمس گردانشان شده بودند. روز 7تيرماه بود، سه روز بعد از شهادتش. يكي از فرماندهان، ستوان يكم شمس و آقاي نادري از ارتش آمدند و خبر شهادتشان را به ما دادند. گفتند كه نتوانستند اثري از بچه‌ها پيدا كنند انگار كه چيزي از پيكرشان نمانده بود.

برادرم پاك و خالص بود كه خداوند مقام شهادت را به ايشان داد. كريم در كنكور شركت كرده و رشته پزشكي را انتخاب كرده بود، اما هرگز منتظر جواب دانشگاه نماند و راهي شد. او در دانشگاه جبهه خود را آسماني كرد. 33 سال هم از نبودن‌هايش مي‌گذرد.
* جوان
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار