شهدای ایران shohadayeiran.com

پدر در آغاز يادنامه اي براي فرزندش که حالا سال هاست دلتنگ اوست اين طور نوشته است: «اگر خورشيد هر روز طلوع مي کند، ياد تو هرگز در دلمان غروب نمي کند...» حاج آقا محمدپرويزي پدر شهيد عبدالاحد پرويزي اهل شعر و ادب و قلم است. او سال هاست با نوشتن و سرودن حرف هاي دلش، خلوت و تنهايي هايش را پر مي کند.
 به گزارش شهدای ایران، "احدنامه" او چنين ماجرايي دارد و يادنامه اي است از پدر در فراق يک فرزند. شايد که نه، حتماً روايت اين پدر از فرزندش براي ما دلنشين تر است از کلماتي که احياناً من بخواهم کنار هم بگذارم. پس با هم کلمات يک پدر براي فرزندش را پس از فراقي ۲۶ ساله مرور کنيم:

از هبوط تا عروج

«اگر خورشيد هر روز طلوع و غروب مي کند، ياد تو هرگز در دل مان غروب نمي کند. در صبحگاهان روز 1348.9.24 خداوند متعال به خانواده پرويزي فرزند پسري عطا نمود که پدر بزرگ شريفش با استشاره به قرآن مجيد نامش را «عبدالاحد» نهاد و در گوشش اذان و اقامه ادا کرد. اين کودک زيبا در دامان مادري از سلاله رسول ا... (ص) از شيري پاک ارتزاق کرد و دوران طفوليت را در کنار خواهر تقريباً هم سنش گذراند. پس از طي دوره کودکستان به مدرسه ابتدايي رفت و هنوز ۹ ساله نشده بود که شعله هاي فروزان انقلاب اسلامي در سراسر کشور زبانه کشيد. او گرچه کودک بود، ولي با داشتن روحيه اي بزرگ که در چهره اش آشکار بود، همه روزه با وجود سن کم همراه پدر در تظاهرات و راهپيمايي ها شرکت مي کرد. حضورش در اين جريان به تدريج زمينه فکري و اعتقادي او را براي آزمايش هايي سخت تر فراهم مي کرد. سالها به سرعت گذشت. پس از ورود به مدرسه راهنمايي و شروع جنگ تحميلي و تشکيل هسته هاي مقاومت بسيج در شهرها، وي نيز در واحد بسيج شهيد کامياب خيابان خواجه ربيع عضو شد و پس از مطالعه اولين وصيت نامه يک شهيد بسيجي، آتشي در درونش شعله ور شد که تا پايان عمر کوتاهش ادامه داشت. او با احساس تعهد عميق به دفاع از اسلام عزيز، کلاس و درس را رها کرد و در تاريخ 63.8.5 براي طي دوره آموزشي کمک به مجروحين، به کاشمر اعزام گرديد و بعد از آن، به جبهه روي آورد. او پس از مدتي با گذراندن دوره آموزش مخابرات در اهواز عملاً به عنوان بي سيم چي در واحد گردان رزمي لشکر ۵ نصر شروع به کار و تا پايان سال ۶۵ در مناطق اهواز و ايلام و در عمليات فتح مهران و شلمچه شرکت کرد. او با شهادت دوستانش در عزم خود راسخ تر و مصمم تر مي شد و از اينکه فيض عظيم شهادت نصيبش نمي شد، احساس دلتنگي مي کرد و پيوسته در نامه هايش با شعر:

عزيزان مي روند نوبت به نوبتخدايا نوبتم کي خواهد آمد

اين آرزوي خود را تجلي مي بخشيد.

اواخر سال ۶۵ و اوايل سال ۶۶ بر اثر اصرار والدين مدت تقريباً ۳ ماه را در مشهد گذراند. طي اين مدت، با دقت زياد روزه هاي ماه مبارک رمضان را که در سال ۶۵ موفق به اداي آن نشده بود، حتي بدون خوردن سحري مي گرفت و دين خود را به خالق خويش ادا نمود. ماه رمضان سال ۶۶ را نيز در مشهد گذراند و با شرکت در مجالس دعا و مطالعه کتب ديني، از جمله کتاب «سراي ديگر» (تفسير سوره شريفه واقعه اثر شهيد آيت ا... دستغيب) در شبهاي اين ماه عزيز، به تصفيه و تزکيه باطن پرداخت. پس از پايان ماه مبارک رمضان دوباره به جبهه روي آورد و اين بار در واحد اطلاعات و عمليات لشکر۵ نصر شروع به کار کرد. تابستان را با تمام گرمي و حرارتش در اهواز گذراند و از اوايل پاييز، به مراغه اعزام گرديد. آخرين نوبت که به مشهد آمد، با پيشنهاد والدينش آمادگي خود را براي ازدواج (مشروط بر اينکه اگر اين جنگ بيست سال طول بکشد، در جبهه خواهد ماند) اعلام کرد؛ اما پيش از آن که اين سنت گرامي در مورد او اجرا شود در تاريخ 66.11.2 پس از گذراندن حدود دو هفته مرخصي در مشهد و شرکت در تشييع جنازه سردار رشيد اسلام شهيد حاج سيدعلي حسيني فرمانده تيپ مستقل حر، که از همسايگان شان بود، مجدداً به جبهه رفت و همراه با ساير رزمندگان در عمليات شمال کردستان عراق شرکت کرد. سرانجام در عصر جمعه 67.1.12 مطابق با ۱۳شعبان ۱۴۰۸ همزمان با سالروز جمهوري اسلامي ايران و در آستانه سالروز تولد منجي عالم بشريت حضرت مهدي (عج) در حين انجام مأموريتي به پيروي از ستاره هاي درخشان شهادت در ميدان کربلا حضرت اباعبد ا... الحسين و ابوالفضل العباس (عليهم السلام) ضمن تقديم سر و دست و جان خود به دوست، شربت شهادت نوشيد و به عالم لاهوت پر کشيد. او در نامه هايي که به والدينش مي نوشت، پيوسته از اين رباعي عرفاني استفاده مي کرد:

آن کس که تو را شناخت جان را چه کند

فرزند و عيال و خانمان را چه کند

ديوانه کني هر دو جهانش بخشي

ديوانه تو هر دو جهان را چه کند»

حاسبوا قبل اَن تحاسبوا

از شهيد عبدالاحد دست نوشته هاي زيادي به يادگار مانده که بيشتر اين دست نوشته ها و نامه ها در يادنامه «احدنامه» با تصوير دستخط آمده است.

عبدالاحد در دست نوشته ها با وجود سن کم اما به مضامين بلندي اشاره دارد. در يکي از اين نوشته ها به نکته هاي جالبي بر مي خوريم آن جا که او تعهدات روزانه خود را فهرست کرده است:

بسم ا... الرحمن الرحيم

البته موفقيت خود را از معبودم و خالقم مي خواهم که:

۱ . روزي يک ساعت قرآن بخوانم.

۲ . تمام مسائل اخلاقي را رعايت نمايم.

۳ . دروغ نگويم.

۴ . تهمت نزنم.

۵ . ادب را رعايت کنم.

۶ . شوخي کم بکنم.

۷ . روزي پنج آيه از کلام خدا را حفظ کنم.

۸ . روزي يک مرتبه نيم ساعت در خلوت فکر کنم.

۹ . غيبت نکنم.

۱۰ . هنگامي که بيکار هستم ذکر خدا را بگويم هر چند کم باشد.

۱۱ . حتي الامکان در دعاهاي توسل و کميل شرکت کنم.

۱۲ . صبح بعد از نماز حتماً زيارت عاشورا بخوانم.

۱۳ . تا مي توانم نماز شب بخوانم.

۱۴ . نماز غفيله را حتماً ياد گرفته و بين نمازهاي واجب بخوانم.

۱۵ . از خنده هاي بيجا دوري کنم.

۱۶ . خود را مکلف مي دانم از تاريخ 65.6.14 اين موارد را رعايت نمايم.

بي شک عبدالاحد نيز هم چون بسياري از آنان که خط سرخ حسين(ع) را برگزيدند وجودي از جنس اين جهان نبود و او بايد پرواز مي کرد به آن جا که آرزويش را داشت. غلامعلي حسين زاده از هم رزمانش شهادت عبدالاحد را اين طور روايت مي کند: «۱۵ماهي بود که عبدالاحد در واحد اطلاعات عمليات مشغول بود. روز جمعه دوازدهم فروردين ماه برابر با سيزده شعبان به ما مأموريتي محول شد. براي انجام مأموريت، ساعت سه و سي دقيقه بعدازظهر از قرارگاه تاکتيکي، من و برادر شهيد عبدالاحد و برادر علي اکبر بربري و دو نفر ديگر از برادران تخريب به نام هاي غلامي و براتي مقدم به مقصد معين حرکت کرديم. برادر ايلخاني ما را به وسيله تويوتا تا نزديکي هدف رساند. بعد از پياده شدن از ماشين به راهمان ادامه داديم. در راه که با ماشين مي رفتيم، عبدالاحد گفت: بالاخره يا جنگ ما را مي کشد و يا ما بر جنگ پيروز مي شويم. بالاخره بعد از تقريباً يک ساعت پياده روي پنج نفري به بالاي کوه رسيديم. ما با فاصله دو تا سه متري در حال حرکت بوديم و عبدالاحد مشغول گذاشتن دوربين در داخل جعبه بود که در همين لحظه، خمپاره اي پشت ما به زمين خورد. بعد از چند قدمي که رفتيم، من به پشت سرم نگاه کردم و جاي يک نفر را خالي ديدم که آن هم جاي عبدالاحد بود. به آقاي بربري گفتم به عقب برگردند تا از جريان مطلع شوند. ايشان بعد از رسيدن به محل اصابت گلوله، ما را صدا زدند. وقتي که برگشتيم متوجه شهادت عبدالاحد شديم. البته طي صحبت هايي که بين او و بچه ها رد و بدل مي شد، مشخص بود که او حالاتش متفاوت شده. بعد از اين اتفاق، جنازه شهيد را چهار نفري به عقب آورديم و خودمان به قرارگاه برگشتيم.»

شور عشق پدر براي پسر

پشتم ز غمت چو تار مويت خم شدعمرم ز فراق روي ماهت کم شد

خال لب لعل شکر بار تو سوزاند مراچشمان من از هجر رخت چون يم شد

صياد من آن کمند ابروي تو استمژگان سيه فام تو جادوي تو است

از درگه تو دور نگردم هرگزروي سيهم فرش در کوي تو است

ديده ز نداي دل من ناله کنددر خانه ني فغان مستانه کند

زخم دل من آن زمان تيمار شودکه عشق تو مرا از همه بيگانه کند

آنان که به حال زار من طعن زننداز دور به آتش دلم چنگ زنند

آگه نبوند به عشق و دلداري منبيهوده به دل شکسته ام سنگ زنند

اين ديده من آينه روي تو استجان و تن من بسته به گيسوي تو است

حريت عبد در حکم سزاوارتر استآزادي من در گروي موي تو است

موي تو مرا واله و حيرانم کرددر نزد حريف سخت پريشانم کرد

عقلم بگرفت و جام مي دستم دادفارغ ز غم و شادي دورانم کرد
*خراسان

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار