شهدای ایران shohadayeiran.com

برق نگاهش گرفتارم کرده بود، منتظر ماندم تا از سبزي فروشي بيرون بيايد. مدتي در اطراف سبزي فروشي خودم را با نگاه کردن به ويترين مغازه ها سرگرم کردم تا اين که او بدون خريد سبزي از فروشگاه بيرون آمد. به آرامي او را تعقيب کردم تا اين که وارد منزلي در نزديکي محل سکونتم شد.
شهدای ایران:آن روز از خوشحالي فقط در خيابان قدم مي زدم و نمي دانستم نتيجه افکار و خيالاتم چه خواهد شد. حالم مثل خفاشي بود که نور درخشاني بر چشم هايش تابيده باشد. ديگر عاشق مهلا شده بودم چند روز بعد از خانواده ام خواستم تا به خواستگاريش بروند.

تحت تأثير زيبايي خاص او قرار گرفته بودم و اجازه نمي دادم کسي بر خلاف نظرم صحبت کند هر چه پدرم اصرار کرد که بگذار تحقيق مختصري انجام بدهيم بي فايده بود تا اين که ۲ هفته بعد مراسم عقد کنان برگزار شد و من از اين که با دختر زيبارويي ازدواج کرده ام سر به آسمان مي ساييدم اما هنوز ۲ ماه از دوران نامزدي من و مهلا نگذشته بود که متوجه رفت و آمدهاي مشکوک او به سبزي فروشي شدم تازه فهميدم که او با جوان سبزي فروش ارتباط دارد. ديگر زندگي برايم تلخ شده بود که مهلا گفت: او از مدت ها قبل به آن جوان علاقه مند بوده است و نمي تواند او را فراموش کند. اين گونه بود که ۶ ماه بعد ما به طور «توافقي» از هم جدا شديم.

از آن روز به بعد تصميم گرفتم اين بار با زني «زشت رو» ازدواج کنم. ابتدا خانواده ام اين موضوع را باور نمي کردند تا اين که يکي از همکارانم دختري را با اين شرايط معرفي کرد و من هم بلافاصله با او که حدود ۳ سال هم از خودم بزرگ تر بود ازدواج کردم.

هدفم اين بود که ديگر کسي به خاطر زشتي صورت همسرم به او نگاه نکند اما اين ازدواج هم ۲ سال بيشتر دوام نداشت چون او «نازا» بود و هر وقت من به طرف کودکي مي رفتم به بهانه هاي مختلف سر و صدا راه مي انداخت که من قصد دارم او را اين گونه زجر بدهم. بالاخره شکايت بازي ها شروع شد و هر روز اخطاري جديد از دادگاه برايم مي آمد. ديگر تحمل اين وضع را نداشتم و مجبور شدم با درخواست «طلاق» همسرم موافقت کنم.

مدتي بعد و پس از مشورت با مددکاران اجتماعي سعي کردم عاقلانه فکر کنم و تصميم درستي براي زندگي ام بگيرم اين بار فقط به حرف پدر و مادرم گوش کردم و پس از انجام تحقيق و بررسي وضعيت خانوادگي دختري که نامزدش در يک سانحه تصادف فوت کرده بود، با او ازدواج کردم. «ثنا» آن قدر مهربان است که ديگر همه تلخي هاي گذشته را فراموش کرده ام و اکنون وقتي «مينا» نوزاد تازه متولد شده ام را در آغوش مي کشم بعد از سال ها طعم زندگي شيرين را احساس مي کنم...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
*خراسان

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار