شهدای ایران shohadayeiran.com

شهدای ایران، قدیانی در وبلاگ خود می نویسد: پدرم با اینکه در همان اعزام اول به جبهه، جرعه نوش باده دلربای شهادت شد، لیکن صاحب ۳ وصیت نامه است؛ یکی سیاسی است و مثل سایر وصیت نامه های اینچنینی شهدا، درش توصیه به تبعیت از ولایت/ ولی فقیه موج می زند. در آن وصیت نامه، پدرم از اشخاص زاویه دار با ولی فقیه آن زمان یعنی امام خمینی، رسما اسم می برد، من جمله از فلان مرجع تقلید، و بهمان عنصر ساده لوح. تعجب و بهت، بلکه خشم بابااکبر از آن به اصطلاح جانشین امام، در وصیت نامه سیاسی او کاملا هویداست. در آن وصیت نامه، پدرم تلویحا نوشته؛ «ما باید پیرو آن راهی باشیم که شهدایی چون بهشتی و مطهری و رجایی و… با خون سرخ شان برای ما ترسیم کردند، نه این و آن». آن «تلویحا» را هم برای این نوشتم که وصیت نامه سیاسی پدرم فی الحال که دارم این سطور را می نویسم، دستم نیست. یحتمل نزد همشیره باشد، شاید هم مادر یا مادربزرگ. یادم باشد ازشان بگیرم! یک وصیت نامه هم پدرم دارد که در آن از فک و فامیل و دوست و آشنا حلالیت طلبیده، توصیه هایی شخصی-خانوادگی داشته، در باب تربیت بر مدار «حزب الله» من و خواهرم نکاتی گفته، درجه آخر به این اشاره کرده که از روی محکم کاری، چند تایی نماز و روزه برایش خوانده و گرفته شود. این هر دو وصیت نامه را بابااکبر قبل از عزیمت به منطقه نوشته که بیش از این، محل صحبت نوشتار پیش رو نیست. اما سومین وصیت نامه پدرم، اصلش را بخواهی بیش از آنکه وصیت نامه باشد، «شهادت نامه» است. این شهادت نامه، برخلاف وصیت نامه ها، در خود جبهه نوشته شده. کی؟ یک روز قبل از شهادت! یعنی دقیق تر بنویسم می شود ساعاتی قبل از شهادت. تاریخ شهادت نامه، روز «نهم اردیبهشت ۶۱» را نشان می دهد. باری از دوست و همرزم پدرم حاج اصغر آبخضر پرسیدم؛ «دقیقا چند ساعت قبل از شهادت، بابااکبر این وصیت نامه را نوشته؟» گفت؛

«آخرین دقایق روز ۹ اردیبهشت، در سنگر نشسته بودیم و منتظر اعلام حمله در شب عملیات رویایی «الی بیت المقدس»، که اکبر از جیب پیرهن خاکی اش، یک خودکار بیک آبی و یک برگ کاغذ درآورد و بنا کرد با مدد از نور ماه، وصیت نوشتن. کاغذ را هم چون که جا کم بود و موقعیت مناسب نوشتن نبود، گذاشت روی ران پایش… و همانطور شروع کرد… من گفتم؛ «اینطوری خط خطی می شه و پر از خط خوردگی!» گفت: «اگه یه خط خوردگی، توش درومد، می دمش به تو، پاره اش کنی!» دوباره گفتم؛ «پس لااقل بلند بخوان، هر آنچه که می خواهی بنویسی!» و… بعد از دقیقه ای تامل، نوشت و خواند؛

«بسم الله الرحمن الرحیم/ وصیت نامه اکبر قدیانی/ ما زخم خوردگان تیره ترین، سردترین، بلندترین شبهای جور بودیم. ما شلاق خوردگان یلدای ستم بودیم. اولین شعاع فجر را که دیدیم، خیز گرفتیم؛ عاشقانه بسوی شفق دویدیم تا در چشمه خونین خورشید، زخم های استخوان گداز خویش را بشوییم که ثابت کنیم سرخی بالاترین رنگ است، نه سیاهی. که سیاهی می پوشد، سرخی می شوید و جلادان تاریخ را رسوا می کند. «ما زنده از آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست». سپیده دم خونین عشق فرا رسید دوستان. ای برادر، ای خواهر، تو را فقط یک پیام، تو را فقط یک وصیت، تو را فقط آخرین حرف…. که؛ «خدایا، خدایا! تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار». التماس دعا دارم. اکبر قدیانی/ ۹ اردیبهشت ۱۳۶۱»

بعد هم امضای قشنگش را زد پای ورقه. چند دقیقه بعد از این، دستور حمله دادند. و ما به خط زدیم. اکبر ۳ ساعت، شاید هم ۴ ساعت بعد از نماز صبح، به شهادت رسید. پس این نوشته، مال یک روز قبل از شهادت پدرت نیست، مال فقط چند ساعت قبل از شهادت اکبر است. من خب می دونی! این وصیت نامه رو حفظم. شاهکاره. توی اون شرایط خاص جبهه و جنگ و شب شروع «الی بیت المقدس» و اون همه خطر، حقا شاهکاره. نه اینکه چون اکبر نوشته دارم می گم ها، واقعا شاهکاره. من یک بار که با این بچه های «سازمان هماهنگی تبلیغات اسلامی» رفته بودیم پیش «حضرت آقا»، برای ایشان وصیت نامه اکبر رو خوندم. جالبه که «آقا» هم همین تعبیر رو به کار بردند و گفتند؛ «شاهکاره».

جالبه که بابات با توجه به شرایط سخت و دشوار اون شب، از حیث دستخط هم انصافا قشنگ نوشته. کلا خطش خیلی خوب بود اکبر. همون جوونی رفته بود پیش استاد خط و…».

دوم: کوچکترین عمویم «عمومحسن» ۱۰ سال از من بزرگ تر است. عمومحسن در اولین سالگرد شهادت بابااکبر یعنی اردیبهشت ۶۲ با اینکه همه اش ۱۴ سال سن داشت، با یکی از دوستانش به نام آقای سیدمحمد هاشمی، می روند و این شهادت نامه بابااکبر را به استاد مبرز، معزز، بلندآوازه، رده بالا، پرذوق، اهل دل و هنرمند کم بدیل عرصه خط و خطاطی، جناب آقای «نصرالله افجه ای» می دهند، بلکه زحمت خطاطی «ما زخم خوردگان…» را تقبل نمایند. این استاد هم با آنکه بالطبع سرشان خیلی شلوغ بود، در اولین فرصت ممکن، خط بسیار خوشی برای شهادت نامه بابااکبر می نویسند. بعد عموی ما می خواهد پولی در پاکتی به این عزیز تقدیم کند که استاد افجه ای، پاکت را باز می کند و فقط یک اسکناس از لای آن درمی آورد، به روایت خودشان؛ «من باب تبرک، از یک خانواده شهید» و پاکت را برمی گرداند؛ «اونی که باید بابت هنرش، ازش تشکر بشه، من نیستم، برادر شهید شماست. هنرمند واقعی اونه. من نوشته های زیادی رو خط زدم، اما این نوشته، بی نظیره. اصلا یه چیز دیگه است. آدم دوست داره مدام بخونه، مدام زمزمه کنه. چیز عجیبیه. نثر فاخریه. معلومه که در حال خوشی نوشته شده… بوی خدا داره، بوی خدا می ده… همین که این برادر شهید شما، یه دعایی واسه من بکنه، من مزد خودم رو گرفتم». بعد از خداحافظی با استاد افجه ای، عمومحسن، یکی از معروف ترین عکس های پدرم، همان عکس سخنرانی در شهر کهنوج استان کرمان را ضمیمه خط استاد افجه ای می کند و… سرآخر می شود یک تابلوی زیبا، یک خط زیباتر، و این همه درون یک قاب ساده و صمیمی.

سوم: دیشب همه فامیل در خانه درندشت عمومحسن واقع در شمال غرب تهران، نزدیک دریاچه خوشگل شهدای خلیج فارس، افطار، مهمان بودیم. نه که از تابلوی خط مذکور، بیش از ۳۰ سال است که می گذرد، از عمومحسن خواستم تابلو را برای چند ساعت به من قرض بدهد، بلکه از آن چند تایی کپی رنگی بگیرم. قصدم این بود تا بیش از این، خط خوش استاد افجه ای، مشمول مرور زمان نشده، آن را به نوعی احیا کنم و بازیابی. ایضا عکس بابااکبر را، که آن همه سال پشت شیشه قاب، رنگ و رورفته شده بود، و پرینت نویی می طلبید از همان عکس. این کار، حسن ویژه ای هم داشت. جای آن عکس قدیمی، پرینتی نو از همان عکس کار می شد که رهبر عزیز، رویش به اختصار، یادگاری مبارکی نوشته اند؛ روی گلوی پدرم!

القصه! اغلب وقت امروزم به احیای آن خط خوش و عکس خوش و تابلوی خوش گذشت که جا دارد واقعا از پسرعموی مهربانم؛ «احمدرضا» تشکر کنم که اگر نبود همراهی اش، واقعا کارم سخت تر می شد. با هزینه ای کمتر از ۱۰۰ هزار تومان، حالا یادگاری استاد افجه ای برای ما، تکثیر شده است… و بعضا آمیخته به عکس های دیگر پدرم بنا به ذوق خودم…

چهارم: این همه را نوشتم تا از خانواده شهدا، بویژه فرزندان عزیز شهدا بخواهم وصیت نامه پدران شان را -لااقل برشی از آن را که عمومی تر است- بدهند یک استاد خط، برای شان بنویسد. گمانم این کار بسیار مهمی است. باید با زیباترین خط ممکن نوشت دستنوشت شهدا را. وصیت نامه شهدا را. شهادت نامه شهدا را. عاقبت، «خط» را از همین خون نوشته هاست که می گیریم…

پنجم: آقای عمومحسن خان! ابتکارت آنهم در سن ۱۴ سالگی، هنوز هم جای یک تشکر ممتاز دارد. ممنونم از شما، نیز از زن عمو، احمدرضا و دخترهای دوقلو. راستی! قورمه سبزی عالی شده بود، قشنگ جا افتاده بود! آش را که دیگر نگو! افطاری کردیم ها…
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار