شهدای ایران shohadayeiran.com

كم كم خود را آماده برای حركت می كردم و كمی دست پاچه شده بودم چون وقتی نمانده بود بی اختيار چند بار از اين طرف اتاق به آن طرف اتاق رفتم. فكر می كنم آخرين وداع را با همه كس و همه چيز حتی با كليه اتاق ها کردم.
شهدای ایران: سعید(علی) محمودی، به تاریخ اول فروردین 1344 در شهرستان الیگودرز متولد شد. سعید علی رغم آن که به سال ۱۳۶۲در رشته مهندسی متالوژی دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد ،جبهه های نبرد با متجاوزان بعثی را از نظر دور نداشت و سرانجام در چهارم فروردین 1367 طی عملیات بیت المقدس 4 ، پای بر بساطِ «عندربهم یرزقون» نهاد.
آن چه خواهید خواند چند خطی است از یادداشت های شهید محمودی که در آن به ثبت وداع خود از پدر و مادرش پرداخته است:
 ساعت 9 صبح  بود كم كم خود را آماده براي حركت مي كردم  و كمي دست پاچه  شده بودم چون وقتي نمانده بود بي اختيار چند بار از اين طرف اتاق به آن طرف اتاق رفتم. فكر مي كنم آخرين وداع را با همه كس و همه چيز حتي  با كليه اتاقها کردم. مادرم  را يك لحظه  مشاهده  كردم  كه چون  كوه  استوار ايستاده بود و كوچكترين ناراحتي به خود راه نمي داد.چند بار سوال  كردم  كه آيا فلان  چيز زير پوش و حوله  وغيره را گذاشته كه مادرم با تاملي  كلمه آري را برزبان جاري مي كرد.
بعد از سم سم  كردن كفش هايم را پوشيدم  و مادرم  را ديدم  كه چادرش را بر سر مي كند. هان پس تو ديگر كجا مي آیي و با همان صبر و حوصله هميشگي گفت من هم مي آيم تا بسيج  بعد دست مسعود كوچولو را گرفت  و پشت سر ما به  راه افتاد.
به دكان كه رسيديم با دربهاي قفل زده دكان روبرور شدم  كمي ناراحت  شدم  و به مادرم گفتم  حال که پدرم  در دكان نيست  تو بجاي  من از ايشان خداحافظي  بگير  و بعد  به طرف  بسيج  حركت  كرديم و چون  ماشين هنوز آماده نشده بود از مادرم خواهش كردم  كه به خانه برگردد اول قبول  نمي كرد و بعد از چند خواهش ازجانب من قبول كرد كه برگردد و شروع  كرد به خواندن آية الكرسي. همان دعای خيري را كه منتظر آن  بودم  و چون  هميشه  در بدرقه  اين آيه را قرائت مي كرد و زير لب در حالي كه از او دور می شدم مي گفت  خداحفظتان  كند.
خدايا! چقدر اين  لحظات  اين لحظات  جدائي سريع گذشت  كه اصلاً  متوجه نشدم و به قول برادر منوري  اين لحظات  عرفاني  است  و در يك چشم   به هم  زدن  خواهد گذشت.
سوار ميني بوس  شدم  و ماشين در شرف  حركت بود كه يكي  از بچه ها گفت محمودي محمودي  پدرت آمده! خيلي سريع  از ماشين  پايين آمدم  و بطرف  پدر رفتم  و با  چهره معصومش  برخورد كردم كه با صداي آرام گفت: مي خواهي  بروي؟ گفتم: بله  و ان شاء الله  به زودي  بر خواهم گشت و صورت  يكديگر  را بوسيديم  و خداحافظي  كرديم.
 *تا شهدا با شهدا
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار