شهدای ایران shohadayeiran.com

با سختی وضو گرفتیم و بزور خودمونو تو کانتینر جا کردیم. وای خدای من، دست کثیف من و لمس پاکی استخونای شهید، از روی یه تیکه پارچه ی کوچیک سفید؟ وای خدای من، یعنی از یک بدن مطهر همین مونده؟ فقط چند تا استخون؟ نشستیم به عاشورا خوندن. آخه کربلایی شده بود اونجا واسه خودش. باید از عاشورا می خوندیم….
به گزارش شهدای ایران، جوان انقلابی در این زمینه به نقل از دختری از تهران نوشت: از وقتی دخـتری ۸-۹ساله بـودم در اندیشـه ام ، چـادر رو ستـایش می کــردم. حتی یه روز بالاخره به بابـا گفتم که منم می خوام مث فلان دوستم، چادر سر کنم. اما جواب شنیدم :نه! هنوز زوده. الآن سرت کنی، خسته میشی؛ ازش زده میشی. و چادر، برای ماه ها، شد فقط مایه ی حسرتم!

ـ
بعدش هواش از سرم افتاد و یواش یواش دل بستم به شیک پوشی های مامان پسنـدم! تا اینکه داداشم جذب ارگانی شد به نام بسیج….
وای خدای من! عجب آدمایی! اولاش از بعضی دوستای داداشم بدم می اومد. خـب سلیقه ام هم یه کم بچـگونه بود…
قبول دارم. آخه همـش۱۰-۱۱ ساله بودم اون موقعــها! اون زمان هم خیلی همه جا تبلیغ از بد از بسیج بود البته خودم الان از اون بسیجی های پاکار و فعال فعال هستم… خدا رو شکر

و بعد، این برادر پاشو کرد تو یه کفش که چادر سرت کن. و جواب من چی بود؟!؟  نه.
چند وقتی میشد که با کمک و هدایت به موقـع مادرم، تونسته بودم پوششی رو انتخاب کنم که در عین "پوشیدگی کامل”، نسبتاً شیک و امروزی هم باشه. درست مث تیپای خـودش. کاملاً پوشیده اما نه ساده. این پوششی بود که بهش عادت کرده بودم و کم کم هم داشت ازش خوشم می اومد.
ـ
اون روزا فک می کردم حد حجاب، همین پوشیدگی کامله و بقیش، دیگه بستگی داره به سلیقه ی افراد و پذیرش عرف و… واسه همین اصلاً دلیل اصرارای برادرمو بر چادر نمی فهمیدم و فقط مخالفت می کردم.
مدت ها بحثمون، بی نتیجه می موند فقط و فقط بخاطر اینکه درک نمی کرد م، حـجاب اسلامی چند تا آیتم باید توش رعایت بشـه و صرف پوشیدگی کامل ، ممــکنه کافی نباشه.
ـ
مامان و بابا هم که دست ما رو تو انتخابامون باز می ذاشتن، و اینم مزید علت می شد که چندسال بحث و مشاجره ی لفظی با داداشم، هم نتونه چــادر رو به سرم بشونه ؛ چادری که اوایل کودکیام رو با ذوق اینکه زودتر بزرگ بشم تا به سرم بذارمش ، سر کــرده بودم!!!
ـ
چند سالی گذشت تا بالاخره کمی از حجم اصــرارای داداش کم شد و من هم که دیگه با تیپم کامل اخــت گرفته بودم.
هیچ کمبودی احساس نمی کــردم.
اون موقعا تازه دبیرستانی شــده بودم. سال اول داشت تموم میشد که بردنمـون راهیان ؛ قبل عید که خبرش رو بهمون دادن خیلی عادی برخورد کردم.
سر کلاس بودیم که من و چندتا از دوستام رو صدا زدن تا بریم دفتر پرورشی…
خانوم پرورشی ذوقش از ما بیشتر بود وقتی داشت می گفت شماها انتخاب شدین برا اردوی راهیان نور. با خونواده هاتون صحبت کنین واسه رضایت نامه و… .
شب هم که تو خونه مطرحش کردم انگار که قراره ببرنمون پارک ارم! همینقدر بی احساس بودم نسبت بهش. حتی شب هم ذوق بابا و داداشم بیش از من بود. خب آخه اونا می دونستن فرق این اردو رو با بقیه اردوها؛ و از پیش، حدس میزدن چه نتایجی رو برای من و دوستام در بر خواهد داشت.
بعدِ عید رفتیم راهیان. خیلی عادی؛ مث بقیه اردوها؛ با همون احساس؛ اما فقط به احترام شهدا، این اردو، با چادر. اون موقعا هم که  یا باید چادر معمولی رو با تموم سختـیاش سر می کردیم یا نهایتاً چادر عربی؛

البته اونم خیلی راحت نبود اما شاید واسه بی تجربه هایی مث من، تو سفر، راحت تر بود که انصافاً هم همین شد.

تجربه ی اولین سفرم با چادر عربی، از شیرین ترین خاطرات همه ی عمرمه. حتی تیکه هایی که بهم مینداختن بابت همین چادرم، تو ذهنم موندگار شده.

ـ

رفتیم راهیان، بی احساس ولی با چادر؛ برگشتیم؛ با احساسی خاص به چادر. انگار عطر پوشش محبوب حضرت یاس(س)، شامه مونو تا تونست تو این سفر چند روزه نوازش کرد.

ـ

اولاش که هیچ حس متفاوتی نبود!

حتی رسیدیم به مناطق جنگی و حرفای اولیه راوی رو هم شنیدیم اما شنیدن کی بود مانند دیدن. پام نرمی رملای فکه رو که حس کرد، یه چیزی تو دلم تکون خورد.

انگار همهمه ی شهدای جنگ رو واسه لحظاتی شنیدم…

دلم رفت پیش دایی ام که انیس سال های کودکی ام بود و البته چند سالی میشد انگار فراموشش کرده بودم؛ خیلی وقت بود حتی یه جمله ام باهاش درددل نکرده بودم. دلم تنگش شده بود.

البته خون او رو خاکای جبهه های غرب ریخته بود اما جبهه همون جبهه اس، و شهید همون شهید و همشون مث هم می تونن رو آدما اثر بذارن.

فقط کافیه باور کنی این خون، این خاک، مقدسه. همین و همین. کم کم حس می کردم اینجا یه جای دیگه اس. مث همون وادی مقدس که باید سردر ورودی اش نوشت: فاخلع نعلیک.

ـ

وای خدای من؛ وقتی حجاب کفش، این حائل بین پای تو و قداست خاک، برداشته میشه؛ تازه تازه میتونی کمی از بوی بهشت رو نفس بکشی. …

نرم شدم و از قالب قبلی در اومدم اما قالب جدید؟ می خواستم تا بی شکل، بی هویت، دوباره سخت و سفت نشم. دیگه نوبت خود شهدا بود. باید به من که مث برگی سرگردون تو اون وادی مقدس شده بودم، جهت میدادن تا باز طوفان بعدی به بیراهه نبردم. و چه زیبا جهت دادن! الان فک می کنم شاید تو همون فکه و طلائیه حوالمو نوشتن؛ و سپردنم به دوستاشون تو زید.
ـ
تو مسیر، ناهماهنگی پیش اومد…!
پاسگاه زید اصلاً تو برنامه هیچ کاروانی نبود. فقط یه ناهماهنگی بود. گفتن شاید صداتون کردن. شاید حکمت جاموندن ما از بقیه کاروان و همزمان پیدا شدن چند شهید تو پاسگاه، این باشه که شهدا خواستنتون. حرفاش رو کامل نمی فهمیدم اما میشد حس کرد که اتفاقی داره می افته که اتفاقی نیس. تموم زید، یه کانتینر داغ کوچیک بود و یه وضوخونه. بقیش وسعت خاکی بود از جنس آسمون که با تن شهدا انس گرفته بود و انگار خودش نمی خواست که همه شهدا رو یه جا ازش بگیرن. هر سال، فقط چند تاشونو به زمینی ها هدیه می داد.
ـ
با سختی وضو گرفتیم و بزور خودمونو تو کانتینر جا کردیم. وای خدای من، دست کثیف من و لمس پاکی استخونای شهید، از روی یه تیکه پارچه ی کوچیک سفید؟ وای خدای من، یعنی از یک بدن مطهر همین مونده؟ فقط چند تا استخون؟ نشستیم به عاشورا خوندن. آخه کربلایی شده بود اونجا واسه خودش. باید از عاشورا می خوندیم….
گریه امونم نمی داد که یواش یواش حس کردم دایی بالاخره داره جواب درددلامو میده….
بعد این همه سال انتظار، تو زید داشتیم با هم حرف می زدیم. می فهمیدم اون چی می خواد بهم بگه. قشنگی این احساس، واقعاً وصف شدنی نیس. فقط اینو بگم وقتی برگشتم و به فاصله ی چند روز، خبر فوت یکی از اقوام رو شنیدم. نتونستم واسه بیرون رفتن، چادرم رو برندارم. داداشمم بالاخره سکوت چند ماهشو شکست و با اشاره به چادرم پرسید : حالا نظرت چیه؟ جوابی نداشتم جز اینکه تازه فهمیدم زیبایی یعنی چی!البته این فقط آغاز راه چادری شدنم بود.
تازه به این باور رسیده بودم که من و چادرم رو خون شهید، بهم گره زده…
ـ
اما خب به هر حال، تا مدتی هنوز اون پایبندی رو که یه چادری واقعی به چادرش داره نداشتم ؛ اما هم تیپم ساده تر شده بود و هم اینکه در مقام اعتقاد، حتی یه لحظه هم از این سیاه دوست داشتنی، دست نکشیدم. تو عمل، فقط آداب درست سر کردنش رو بلد نبودم که خدا رو شکر، با تصمیمات بعدیم، اونم مرتفع شد.
الان خدا رو شکر، نه فقط تو اعتقاد، که عملاً چادر، جزئی از من شده.
انتشار یافته: ۳
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۰:۱۸ - ۱۳۹۳/۰۷/۰۱
0
0
عالی بود ... انشااله همه دخترا چادری شوند..
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۷:۴۹ - ۱۳۹۶/۰۶/۲۳
0
0
خیلی خوب بود انشاالله که اینطور بشه ولی دخترای امروزی میچسبند به دنیا و اخرت رو فراموش میکنند انشا الله که خدا از دهنتون بشنوه و مهر و محبت و شوق اهل بیت در دل این ها جا بگیره بین پسر و دختر هر دو و زمینه ساز ظهور مولایمان امام زمان (عج) باشیم یا علی
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۰۳ - ۱۳۹۹/۰۳/۱۹
0
0
دختر با چادر قشنگه. عالییی
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار