شهدای ایران shohadayeiran.com

شهدای ایران:  دختر بی حجابی آمد، پایش را روی صورتم گذاشت و لحظاتی با ته کفش صورتم را فشرد. سخت ترین لحظه های اسارت برای من همین لحظات بود..

بیست و ششم مردادماه هر سال خاطره ورود اولین گروه آزادگان عزیز به میهن اسلامیمان در اذهان مردم ما تداعی می شود. متن زیر خلاصۀ گفتگوی من با آزاده جانباز عبدالخالق ربیعی است که گر چه کمی طولانی است اما فکر می کنم ارزش خواندن را داشته باشد.
... بدون مقدمه می گویم؛ تابستان سال 65 از روستایمان جرم افشار (از توابع شهرضا) به خط مقدم در جزیره مجنون اعزام شدم. در طول روز برایمان مقدور نبود، پشت خاکریز عرضی خط بمانیم؛ زیرا عراقی ها روی خاکریز ما مسلط بودند و به راحتی می توانستند به طرف ما شلیک کنند. محض احتیاط در سنگرهایی که به فاصلۀ پانصد متر تا یک کیلومتر از این خاکریز فاصله داشت، حالت آماده باش بودیم.

شب ها حول و حوش ساعت هشت شب خیلی با احتیاط و پاورچین پاورچین خود را به خاکریز می رساندیم که اگر از طرف دشمن حمله صورت گرفت، بتوانیم سریع عکس العمل نشان دهیم. قبل از روشن شدن هوا دوباره برای استراحت به سنگرها بر می گشتیم. برای مطلع شدن از حمله های احتمالی نیروهای عراقی، نیروهای رزمی مهندسی ما، یک خاکریز طولی بعد از خاکریز عرضی یا همان خط مقدم ما داخل آب های جزیره ایجاد کرده بودند و کف آن کانالی حفر کرده بودند. به قدری عمق کانال کم بود که باید به صورت نیم خیز کف آن جا به جا می شدیم. حرکت کف این کانال در روز میسر نبود. کافی بود وقتی هوا روشن است؛ فقط بیست سانتیمتر سرمان را از لبۀ کانال بالا می آوردیم؛ بلافاصله عراقی ها که به ما خیلی نزدیک بودند با تفنگ مَگ که دارای دوربین بسیار دقیقی بود یک سوراخ روی سرمان می گذاشتند.


شب ها با احتیاط و فقط برای تعویض نیرو داخل کانال رفت و آمد می کردیم. در فواصل مختلف در کانال سنگرهایی ایجاد کرده بودند به نام سنگر کمین. باید به نوبت در این سنگرها نگهبانی می دادیم و هر حرکت مشکوک عراقی ها؛ مثل جابه جایی نیروها، حرکات غواص ها یا... را گزارش می کردیم. سنگرهای کمین نزدیک ترین فاصله بین ما و عراقی ها بود. هر آن منتظر بودیم، هدف دشمن قرار گیریم. سعی می کردیم در حد بخور و نمیر آب و غذا مصرف کنیم که مجبور به دستشویی رفتن نباشیم. تدارکات برای سنگر کمین هم، کار بسیار مشکلی بود که باید در تاریکی و سکوت مطلق صورت می گرفت. این کار بسیار سخت را خود شهید خراجی بر عهده گرفته بود؛ حتّی یک بار هنگام رساندن آذوقه به سنگر کمین، قایقش سوراخ شد. مهدی خراجی یک شب قبل از اینکه من اسیر شوم، مجروح شد و به عقب منتقل گشت.

یک روز صبح علی الطلوع در تاریخ 21/4/65 در حالی که در سنگرهای دسته جمعی به حالت آماده باش بودیم، بچه های سنگر کمین خبر دادند که عراقی ها حمله کرده اند و در حال پیشروی هستند. به سرعت ما را جمع و جور کردند. خود را به پشت خاکریز عرضی که به آن نقطۀ صفر می گفتند، رساندیم. وقتی به خاکریز عرضی رسیدیم، عراقی ها سنگرهای کمین را تسخیر کرده بودند. تبادل آتش از سوی دو طرف به شدت ادامه داشت. با سختی فراوان کف کانال به صورت خمیده و حتّی سینه خیز به پیش رفتیم. یک لحظه با تکیه بر زانو به طرف عراقی ها شلیک می کردیم و دوباره خودمان را کف کانال می انداختیم. گاهی هم فقط اسلحه را از کف کانال بالا می آوردیم و به طرف دشمن شلیک می کردیم. وقتی سرمان را از کف کانال بالا می آوردیم، صدای صفیر گلوله های دشمن را می شنیدیم. شنیده اید، می گویند، خطر از بیخ گوشمان رد شد؟ شلیک رگبار تیربار هایشان یک لحظه هم قطع نمی شد.آتش دشمن شدید و شدیدتر می شد.

تعدادی از بچه ها شهید و مجروح شدند. مهماتمان رو به اتمام بود. هر از گاهی کلاش را از کانال بیرون می آوردم، دو سه تا تیر شلیک می کردم که عراقی ها بدانند، هنوز هم ما در حال استقامت هستیم. منتظر بودیم که نیروهای کمکی برسند؛ اما از نیروی کمکی هم خبری نشد. هر لحظه انتظار اسارتمان می رفت. تا آنجایی که من متوجّه شده بودم از حدود بیست یا سی نفری که از خاکریز خودمان به طرف عراقی ها حمله کرده بودیم؛ فقط من و بهزاد همایونی سالم مانده بودیم. بقیه شهید شده بودند.

تنها مانده بودم. سر و صدایی از بچه های خودمان به گوش نمی رسید. هر چند دقیقه یک بار نارنجکی بیرون از کانال پرت می کردم. از چهار خشابی که داشتم، دیگر فشنگی برایم باقی نمانده بود که شلیک کنم. برگشتم، پشت سرم را نگاه کردم. شهیدی در فاصلۀ چند متری من روی زمین افتاده بود. اسلحه اش توجّهم را جلب کرد. تصمیم گرفتم با احتیاط و سینه خیز به عقب برگردم و خشاب اسلحۀ آن شهید را بردارم. عراقی ها به فاصلۀ بیست یا سی متری ما بودند. صدای صحبت کردنشان را می شنیدم. ناگهان احساس کردم، سنگین شده ام و دیگر نمی توانم به پیش بروم. برایم این سؤال پیش آمد که چرا من یک دفعه سنگین شدم!؟ کمی در پای راستم احساس گرمی کردم! متوجّه شدم کفش های کتانی ام پر از خون تازه شده است!

فرصت نبود، چگونگی مجروح شدنم را بررسی کنم. باید تلاش می کردم به هر صورت ممکن خشاب همرزم شهیدم را به دست آورم؛ اگر عراقی ها سر می رسیدند، فاتحه ام خوانده بود. هر چه تلاش کردم، بی فایده بود؛ گویی یک وزنۀ پانصد کیلویی روی من گذاشته اند که نتوانم حرکت کنم. امیدم ناامید شد و دستم به اسلحۀ آن شهید نرسید. تیر از پشت ران پای راستم وارد شده بود و از جلو خارج شده بود. شروع کردم به غر زدن و نفرین و ناله کردن! گفتم: «ای خیر نبینی صدام! ای نابود بشی صدام! تیر خوردم انگار! اِ اِ انگار دارم، شهید می شم!»

در حال بررسی وضعیتم بودم که صدایی شنیدم. می گفتند: «گوم- تعال- حرِّک »؛ یعنی: بلند شو! بیا! حرکت کن! قیافۀ گُندۀ چند تا عراقی توجّهم را جلب کرد که لوله های اسلحه شان را به طرف من نشانه رفته بودند. باز هم عبارت گوم را تکرار کردند. داد زدم و گفتم:« نمی تونم بلند شوم. بی شرف، مجروح شده ام». اشاره به پایم کردم و گفتم:« خون ،خون». متوجّه نبودم که از حرف های من چیزی حالی شان نمی شود! در حال حرف زدن با عراقی ها ضعف عجیبی گریبان گیرم شده بود. چشمانم رو به سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم. ظاهراً بی هوش شده بودم. وقتی چشم باز کردم، متوجّه شدم عراقی ها سر این موضوع که چه کسی مرا به اسارت گرفته، دعوایشان شده بود. بعدها در اردوگاه فهمیدم، هر کدام از اینها که در خط مقدم اسیری را تحویل فرماندهانشان بدهند، پاداش خوبی می گیرند. من و بهزاد همایونی هر دو زخمی و اسیر شدیم.


از همان ابتدای اسارت، برخوردشان با ما غیر انسانی بود. پای مجروحم را به زحمت بالا گرفته بودم و با یک پا لنگان لنگان، همراه عراقی ها به پیش می رفتم. از فرط خستگی روی زمین نشستم. یکی از عراقی ها با وحشیگری تمام با لگد به پای مجروح و صورت من کوبید. می خواست باز هم اقدام به خشونت کند که سربازِ دیگرعراقی از ادامۀ کار او ممانعت کرد. یک ساعت سیکو پنج و مقداری پول از جیبم برداشت تا کمی آرام شد. دیگر نمی توانستم، راه بروم. یکی از آنها دست و دیگری پایم را گرفت. مرا روی زمین کشیدند و به طرف مواضع خودشان به پیش رفتند. نمی دانم چگونه توصیف کنم که چه عذابی می کشیدم! بالاخره یک برانکارد پیدا کردند و مرا با آن حمل کردند.
در طول مسیر که چشمشان به کشته ها و مجروحینشان می افتاد، حرف های رکیکی به ما می زدند. فحش هایی به زبان عربی می دادند که برای ما بی معنی بودند. بعد در اردوگاه متوجّه شدیم که ترجمۀ این جملات رکیک چه بوده. آتشِ پشتیبانی نیروهای خودی مواضع عراقی ها را به شدت می کوبید. آنها با شنیدن صدای سوت خمپاره یا توپ، برانکارد را رها می کردند و در جای امنی پناه می گرفتند.
به اولین سنگر فرماندهی شان رسیدیم. ما را تحت بازجویی قرار دادند. افسر ارشد عراقی که قصد کرده بود، ما را شکنجۀ روحی، روانی بدهد با چوبی که در دست گرفته بود به صورتم زد و با تمسخر سؤال کرد: «صدام خوب یا خمینی خوب؟» نصفه نیمه فارسی صحبت می کرد. به هیچ یک از سؤال هایی که می پرسید، پاسخ درست و حسابی ندادیم. وقتی احساس می کردند در بازجویی از دادن جواب صحیح طفره می رویم با مشت و لگد به جانمان می افتادند.

از بس کتک خوردم، دوباره زخم پایم خون ریزی کرد. بر اثر ضعف زیاد، باز هم بی هوش شدم. وقتی چشم باز کردم، وانت مسقفی را دیدم که برای بردن ما کنار سنگر آمده بود. در آن گرمای تابستان چند بار کلمۀ آب را تکرار کردیم، اهمیتی ندادند. دست و پایمان را بستند و داخل خودرو انداختند. خودرو حرکت کرد. حرارت زیاد تمام بدنمان را می سوزاند. موقعی که برای اطمینان از زنده بودن و یا مطمئن شدن از فرار نکردن ما، آمبولانس را متوقف و درب آن را باز می کردند با زبان بی زبانی به آنان تفهیم می کردیم که تشنه ایم؛ اما باز هم از آب خبری نبود؛ گویی این عرب های وحشی بویی از انسانیت به مشامشان نخورده بود! آنان ثابت کردند که به اسلاف خود مثل شمر و یزید و ابن زیاد اقتدا کرده اند!

وارد اردوگاه الرمادیه نُه شدیم. وقتی می خواست، اسم مرا بنویسد، گفتم: «عبدالخالق ربیعی فرزند فضل الله هستم.» نام و نام خانوادگی و نام پدر هرسه عربی بود. به من گفت :«تو عرب و خوزستانی هستی؟ »گفتم:« نه من اهل شهرضای اصفهانم». می گفت، دروغ می گویی. با سختی فراوان به آنها فهماندم که عرب نیستم. در یک اتاقک کوچک که به آن انباری اسرا می گفتند، حبس شدیم. بدون در نظر گرفتن مجروحیت ما حسابی با مشت و لگد و کابل و نبشیِ آهنی از ما پذیرایی کردند. بعد فهمیدیم، این طرز پذیرایی، رسم عراقی هاست و همان ابتدای ورود می خواهند به اصطلاح گربه را دم حجله بکشند. بعد از پذیرایی وحشیانه شان، پانزده دقیقه به ما فرصت دادند که با آب سرد به حمام برویم. با رسیدن آب به بدنم، دوباره زخم پایم شروع به خون ریزی کرد. جراحت پایم لحظه به لحظه بدتر می شد. بعد از دو روز مرا به خاطر شدت جراحت به بیمارستان الرّشید بغداد فرستادند.

قبل از ورود به بیمارستان برای مقدمات کار مدتی با برانکارد داخل پیاده رو معطل و متوقف شدیم. مردم در حال عبور وقتی فهمیدند، من اسیر ایرانی هستم به من توهین و فحاشی می کردند. بعضی از آنها آب دهان می انداختند. دختر بی حجابی را دیدم که چند جمله با نگهبانان من صحبت کرد. بعد به طرفم آمد، پایش را روی صورتم گذاشت و لحظاتی با ته کفش صورتم را فشرد. کلماتی که مشخص بود، فحش و ناسزاست، نثارم کرد و رفت. خیلی دلم به حال مظلومیت خودم سوخت! در آن لحظه اگر کسی به من پیشنهاد می کرد که یک تیر خلاص در قلبم بزند، بدون معطلی از پیشنهادش استقبال می کردم! سخت ترین لحظه های اسارت برای من همین لحظات بود. لحظاتی که در آن توهین و تحقیر عرب ها، درد پایم را از خاطرم برده بود.

بالاخره به بخش منتقلم کردند و فردای آن روز برای جراحی پایم وارد اتاق عمل شدم. بعد از عمل جراحی روی پایم، مرا در اتاقی در گوشه ای از بیمارستان بردند. متأسّفانه تعدادی از بیماران روانی عراقی هم آنجا بودند. مثل بچه ای که از دیدن جانوری بترسد، من هم می ترسیدم که مبادا این افراد روانی، داخل اتاق بیایند و به من آزار برسانند. نگهبان هم هیچ توجّهی نداشت. او فقط مواظب بود که من فرار نکنم. اسیری با تنی مجروح در کُنج غربت با خدایش راز و نیاز می کرد. آیا خداوند به او عنایت خواهد کرد؟ مرتب به خدایم التماس می کردم که مرا از تنهایی برهاند! بالاخره قلب شکسته ام کار خودش را کرد. آقایی حدود چهل ساله از در وارد شد. با من سلام و احوالپرسی کرد. چقدر خوشحال شدم و خدا را شکر کردم که بعد از چند روز یک هموطن را می بینم و صدایش را می شنوم! او را برای بیماری داخلی اش به بیمارستان آورده بودند. با اینکه خودش مریض احوال بود؛ اما در این چند روز که در کنارم بود از هیچ کوششی برای مراقبت از من دریغ نکرد. تا سه روز قبل از ترخیص، کنارم بود...

حدود ده روز در بیمارستان بودم و بعد از بهبود نسبی مرا به اردوگاه فرستادند. تا زمانی که آثار جراحتم را مشاهده می کردند، نسبتاً با من مدارا کردند؛ اما بعد از گذراندن دوران نقاهت؛ مانند برادرانِ دیگر از نعمت پذیرایی عراقی ها که شامل کتک زدن با چوب و کابل و... آن هم به دستاویزهای واهی بود بهره مند می شدم. تا پنج ماه جزو مفقودین بودم. از آمدن صلیب و ارسال نامه خبری نبود. خیلی دلتنگ وطن و خانواده شده بودیم. هیچ کس نمی دانست ما اسیر هستیم؛ یا شهید شده ایم! فکر اینکه خانواده هایمان نمی دانند چه بر سر فرزندانشان آمده است، عذابمان می داد. علاوه بر کتک کاری های مستمرشان تلاش می کردند از لحاظ روحی هم ما را زجر بدهند. آنها خوب می دانستند، درد غربت و بی خبری از خانواده حسابی کلافه مان می کند. برای اینکه بیشتر زجرمان بدهند، ترانه های غمناک را از بلندگو ها پخش می کردند. با شنیدن این ترانه ها حسابی دمق می شدیم و گریه می کردیم. بعد از پنج ماه که از صلیب سرخ آمدند و توانستیم، خبر اسارتمان را به گوش خانواده برسانیم، کمی از نظر روحی بهتر شدیم...
قسمتی از خاطرات آزادۀ جانباز عبدالخالق ربیعی
انتشار یافته: ۱
غیر قابل انتشار: ۱
فروزان دلشكسته
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۸:۱۷ - ۱۳۹۳/۰۵/۳۱
0
0
شرمنده ايم
ما كجا و شما كجا
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار