شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۴۷۴۶۳
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۷:۲۷
شهدای ایران: یک روز غروب بود و از یکی از روستاه های ساری بنام مش کلا به شهر بر می گشتم. جاده خیلی خلوتی بود و ماشینی در آنجا تردد نمی کرد. ناگهان در کنار جاده دو دختر جوان را دیدم که منتظر ماشین هستن، با خودمان گفتیم ثوابی کنیم و جلویشان ترمز زدم، آنها اعتنائی نکردند چون می دانستند یک ماشین پژو مدل بالا مسافر کشی نمی کند شیشه را پائین زدم گفتم خانم ها من می تونم تا شهر شما را برسانم چون اینجا ماشین کم هست به تاریکی می خورید.
نمی دانم در لحن صدایم چه بود که پذیرفتند و سوار شدند پس از مدتی سئوال کردم اگه فضولی نباشه دانشجو هستی که تائید کردند ناگهان یکی از آن دو آرم جانبازی ماشین را دید و پرسید شما جانبازید؟ گفتم اگه خدا قبول کنه بله جانبازم با دختری که حرف میزدم اسمش ریحانه بود سپس پرسید چند درصد هستید من هم مثل همیشه برای اینکه جلب توجه نکنم نگفتم 70 درصد گفتنم 45 در صد هستم. ناگهان دختر دیگه که فهیمه نام داشت با صدای بلند گفت بله دیگه همه چیز برای شماست. تمام دانشگاه ها را پر کردید می دانید شما جای دیگران که حق دارن به دانشگاه ها می روند می روید. البته لحنش هم کمی تند شده بود.

من گفتم خانم محترم بی انصافی هم نکنید این همه تحصیلکرده و دانشجو مگه همه از ایثارگران هستند. ناگهان فهیمه با لحنی تند تر گفت آفا پس خبر ندارید برای خود من دختر همسایه مان درسش ضعیف بود و من کمکش می کردم پدرش شهید شده بود آخر سر اون رفت دانشگاه دولتی و من رفتم آزاد و حالا پدرم با این مخارج کمرشکن از راه کشاورزی باید مخارج تحصیل مرا بپردازد. حالا حق کی بود من یا دختر همسایه؟
گفتم خانم محترم پدر شما شب ها به خانه میآید و استراحت می کند ، اما پدر دختر همسایه تون کجاست؟ گفت چه می دونم هنوز جنازه اش را نیاورده اند، ناگهان یک معکوس کشیدم و همراه غرش موتور ماشین خروشیدم که خانم شما خیلی بی انصاف هستید ماشالله تحصیلکرده هستید و باید منطقی تر با قضایا برخورد کنید. پس از لحظاتی سکوت گفتم می بخشید شما فیلم آژانس شیشه ای را دیده اید ؟ گفت بله کاملا"

گفتم یکجا این جانباز میگه من کشاورزی می کردم با تراکتور جنگ شد رفتیم جنگ ، جنگ تمام شد برگشتیم سر کشاورزی بدون تراکتور اینو برام تفسیر کنید
فهیمه در کمال وقاحت به تندی گفت خب حقش بوده میخواست نره.

این دختره دیگه روی مخ من راه می رفت ریحانه برگشت به فهیمه گفت: فهیمه زشته بفهم چی میگی . من گفتم مقصر شما نبیستید شما در جائی بودید که حتی یک خمپاره منفجر نشد صدای گلوله نیامد و خانه تان بر سزتان خراب نشد و چون ندیدید نمیدونید جنگ چیه ؟مین چیه؟ خمپاره چیه؟ مازندران کجا و جنگ کجا؟ اگر امثال شهدا نبودید اینجا هم خوزستان بودو حتی فرصت خواب و خوراک را نداشتید .اصلا جنگ هیچی بی پدری کشیده اید ؟ خودش را جمع و جور کرد با ملایمت گفت نه بی پدری نکشیده ام اما پدرم را انقدر دوست دارم که فکر از دست دادنش را حتی نمیتوانم تصور کنم.

گفتم دختر همسایه تان تا بحال از بی پدری برایتان درد دل کرده ؟ من منی کرد و گفت هیچوقت از پدرش چیزی نگفت چون اون 3 ساله بووده پدرش مفقود شدهو حتی قیافه پدرش یادش نیست .
ناگهان فریاد کشیدم پس به چه حقی قضاوت می کنید یعنی شما حاضری پدرتو از دست بدی ولی به دانشگاه دولتی بری .
فهیمه ناگهان زد زیر گریه و لابلای گریه هاش میگفت شما راست میگید من تا بحال از زاویه به قضایا نگاه نکردم من فقط چشم دیدن این همه سختی برای پدرم را ندارم.

گفتم اما حاضرید پدرتان را از دست بدهید. گفت: نه هرگز هرگز ، گفتم پس قید دانشگاه را بزنید تا مخارج پدرتان کمتر شو . ریحانه گفت این هم حرف حساب تا حالا چند نفر انصراف دادند؟
فهیمه گفت نمی دانم ، شاید تن به اینکار بدم  دیگر نزدیگ شهر بودیم گفتم خانم محترم همیشه قضایا را از چند منظر نگاه کنید و فقط فکر نکنید حق با شماست و طرف مقابلتان اگر سکوت می کند پس حقی ندارد.
خوب این هم میدان امام پیاده می شوید هردو گفتند بله .
گفتم به سلامت اما من 45 درصد نیستم من جانباز 70 در صدم و برادر شهید هم هسستم.
ناگهان فهیمه به وجد آمد که آقای محترم من میخوام در نیروی انتظامی شاغل شوم آشنا ندارید؟!
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار