شهدای ایران shohadayeiran.com

دختری که برای تامین هزینه دانشگاه و تحصیلش دست فروش خیابان انقلاب تهران بود، داستان سوزناک زندگی‌اش را بازگو کرد.
شهدای ایران:  بهتر است اين طور شروع شود، دختري كبريت فروش كبريت‌هايش را مي‌فروخت تا بتواند لقمه‌اي نان بخورد و از گرسنگي نميرد.
امروز هم دخترك شهر ما براي ادامه بقا و رسيدن به آنچه در ذهنش مي پروراند مجبور است در سرماي زمستان و گرماي تابستان كار كند.

 

در خياباني پر از مغازه‌هاي كتابفروشي مي گذشتيم كه ناگهان صدايي ناخداگاهي مقصد نگاه ما را به سوي خود معطوف كرد. دختري در اوج ادب و شعور دست فروشي مي كرد؛ اجناسش آثار هنري‌اش بود كه با دستان خود آن ها را درست كرده بود. از حرف زدنش معلوم بود كه محتاج به اسكناس‌هاي كاغذي است و هر طور شده بود مي‌خواست اجناسش را به فروش برساند.

 

حسي در درونم مرا به سويش كشاند تا با او صحبتي دوستانه داشته باشم جالب بود كه خودش نيز به اين گفتگو راغب بود. انگار مي‌خواست درددلش را به گوش کسی برساند تا شاید يكي از همين مردم كه داستان زندگي‌اش را مي‌خواند مسئولي باشد كه بتواند راهگشايي براي او و ساير دوستانش باشد.

 

خودش را نيلوفر معرفي می کند و می گوید: 23 سال دارم و اهل يكي از استان‌هاي مركزي كشور هستم...

سه برادر و يك خواهر دارد كه همگي از او كوچكترند پدري كه شغلش مسافركشي است و مادري دلسوز كه در كنار خانه‌داري و تربيت فرزندان قاليبافي هم مي‌كند تا كمك خرج خانه باشد.

 

تقريبا كسي را در پايتخت ندارد. حدود سه سال پيش در كنكور شركت كرد و در يكي از دانشگاه‌هاي پايتخت نمره قبولي را كسب كرد سپس بار سفر را با كوله‌باري از اميد و آرزو بست و به تهران آمد. با كمك پدرش توانست با چندتن ديگر از دوستانش اتاقي كوچك اجاره كنند و در آن مشغول به تحصيل شوند.

 

نيلوفر از جمله كساني بود كه در آن سال خوابگاه به آنان تعلق نگرفته بود نيلوفر در حالي كه دائما حواسش به اجناسش بود مي‌گفت: خوب و بد زندگي را به ياد ندارم چرا كه مشكلات بزرگتر پيش رويم اجازه فكر كردن درباره آنان را به من نمي‌دهد الان چند هفته‌اي مانده تا ترم جديد دانشگاه ثبت نام كنم و پول خريد كتاب‌هايم را به دست بياورم روزگارم طوري شده كه مفهوم شب و روز را نمي‌فهمم و تمام دلخوشي‌ام كاغذهاي نقش داري است كه آنان را اسكناس مي‌دانم.

 

دختر جوان سختي كارش را اين گونه توضيح داد: در سحرگاه‌هاي زمستان دعا مي‌كنم كه كمي هوا گرم‌تر باشد تا طاقت تحمل سرما را داشته باشم بعد هم كه در كنار خيابان بساط مي‌كنم خدا خدا مي‌كنم كه باران و برفي كسبم را مختل نكند.

 

او همچنين از دزدان و مردان شياد مي‌ترسيد؛ از دزدان به خاطر اينكه از مونث‌ بودنش سوءاستفاده كرده و با بي رحمي اموالش را به سرقت مي‌برند و از مردان شياد هم به خاطر پيشنهادهاي بي شرمانه‌شان به طور كل از صحبت‌هاي نيلوفر مي‌شد نتيجه گرفت هيچ گونه روزنه روشني در پشت زندگي‌اش وجود ندارد.

 

در حالي كه تابلوهاي كوچك نقاشي را به قيمت حراج گذاشته بود تا كارش زودتر به پايان برسد و سنگيني بار دوباره آنان را به دوش نكشد گفت: من از كار و سختي‌اي كه مي‌كشم راضي هستم مي‌ترسم از روزي كه طاقتم به پايان برسد و مثل دوستانم در دام سياه مردان شيطان صفت قرار بگيرم.

 

نيلوفر كه انگار فيلمي ترسناك در ذهنش مرور مي‌شد ساكت شد و حتي حواسش از اجناسش نيز پرت گشت؛ اشك تمام چشمانش را پر كرد و با لبخندي تلخ دوباره به صحبت‌هايش ادامه داد.

 

نيلوفر در حين جمع كردن بساطش گفت: يكي از دوستانش كه با او كار مي‌كرد فريب خورد و نتوانست فشار كار را تحمل كند و تسليم دام شيادان پايتخت افتاد...

 

او گفت: دوستش دختر جوان و شادابي اهل تهران بود ولي پدر و مادرش نمي‌توانستند هزينه‌هاي دانشگاه او را به دليل فقر پرداخت كنند دختر جوان ابتدا در شركتي به عنوان خدمتكار و سپس منشي شروع به كار كرد و صاحب كارش به او اجازه مي‌داد كه براي ادامه تحصيل به دانشگاه برود.

 

نيلوفر ادامه داد: دوستم اسمش نازگل بود و واقعا در خانمي و نجابت سرآمد بود آن قدر كه به خاطر همين نجابت روزي با چشماني گريان از شركتي كه در آن كار مي‌كرد استعفا داد وبيرون آمد از او پرسيدم كه چه شده پاسخي نداد و تنها سكوت كرد.

 

نيلوفر مي‌گفت: نازگل مدتي با من مشغول كار بود يعني حدود شش ماه پاييز و زمستان نازگل تلاشش خوب بود ولي صبر و حوصله نداشت راستش طاقتش تمام شده بود وقتي خودروهاي چند صد ميليون توماني ساير دانشجويان را مي‌ديد كه در كنار دانشگاه پارك مي‌كنند و حتي برخي از مسئولان و استادان نيز به خاطر پول به آنان احترام مي‌گذاشتند ولي ما هميشه قهر محبت و احترام بوديم به جز عده‌اي اندك كه دنيا ديده و داراي فهم و شعور بودند.

 

دخترك كبريت فروش كم كم بساطش را جمع كرد و در كوله پشتي‌اش گذاشت ولي همين طور به حرف‌هايش ادامه مي‌داد نازگل يكي از روزهاي سرد زمستان 92 بود كه با صحبت هاي پسري گرگ صفت كه لباس بره به تن كرده بود فريب خورد و سوار بر خودروي او رفتند مدت‌ها از نازگل بي خبر بودم حتي سر كلاس ها هم نمي‌آمد از يك طرف مي ترسيدم به پليس اطلاع دهم اما نمي‌شد چرا كه براي دوست خودم نيز دردسرساز بود و از سوي ديگر دلهره داشتم كه چه بلايي سر نازگل آمده است.

 

نيلوفر اين حرف‌ها را كه مي‌زد سرش پايين بود و احساس ندامت داشت به نظر مي رسيد خودش را مقصر اتفاقي كه براي نازگل افتاده مي‌داند سكوت چهل ثانيه‌اي نيلوفر دوباره با لبخندي تلخ شكسته شد و او از ديدار مجدد نازگل گفت كه او را در خيابان با خودرويي گران قيمت ديده بود كه لباس‌هاي گران قيمت به تن داشت و در حال نوشيدن آب ميوه بود.

 

نيلوفر گفت: نازگل با ديدنم شوكه شد و انگار كه او را برق گرفته باشد از جايش پريد موهايش را داخل روسري كرد صورتش را پوشاند باورم نمي‌شد اين همان نازگل بود كه روزي نجابتش سر زبان عام و خاص بود.

 

دخترك كبريت فروش صحبت‌هايش ميان هق هق كردنش گم شد از او خواستم نفسي بكشد و سپس به صحبت‌هايش ادامه دهد.

 

نيلوفر از گفتگوی ده دقيقه‌اش با نازگل تعريف كرد كه او ناچارا به كارهاي خلاف كشيده شده بود و نوكر پول و خلافكاران شهر شده بود.

 

مي‌گفت: نازگل كه خلاف بزرگش در زندگي خوردن چاي پررنگ بود براي بول درآوردن مواد مخدر مي‌فروخت و خود عامل توزيع در بين دانشجويان و زنان معتاد پايتخت شده بود.

 

نيلوفر در دفاع از دوستش تاكيد كرد: نازگل به من گفت كه اولش همه چيز براي به دست آوردن هزينه‌هاي دانشگاهي بود و به خاطر همين با آن پسر جوان همراه شد كه بتواند دوران دانشگاهي خودش را از لحاظ مالي تامين كند و ديگر حسرت پول كساني را نخورد كه با آن به مردم فخر مي‌فروشند و مجبور نباشد تا آخر شب‌ها براي درآمدي روزانه بيست هزار تومان دويست دقيقه با مردم صحبت كند و آنان را به خريد اجناس‌مان مجاب كنيم.

 

دختر كبريت فروش با كوله پشتي‌اش از جايش بلند شد و در حالي كه مي‌گفت خواهش مي‌كنم حرف‌هايم را بدون سانسور بنويسيد و منتشر كنيد كه مردم بدانند كه دختري به خاطر نداشتن پول به كجاها كشيده شد و دختران كبريت فروش شهرمان طاقت‌شان به مرحله آخر خود رسيده و ديگر توان مقابله با زندگي را ندارند.

 

همچنين از من تشكر كرد و با تبريك روز خبرنگار يكي از تابلوهايش را به من هديه داد.

 

«خوانندگان محترم بدانند كه بخش‌هايي از صحبت اين دختر جوان كه حدود 340 كلمه از خطرات كارش بود و قسمتي حدود 60 كلمه اي صحبت‌هايش درباره نازگل بنا بر صلاحديد خبرنگار در اين متن درج نشده است همچنين صحبت‌هاي نوشته شده تنها درددل دختري است كه در شهر بزرگ تهران ما او را دخترك كبريت فروش نامگذاری کرده‌ایم.»

منبع: خبرگزاری دانشجو

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار