شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۴۶۴۱۲
تاریخ انتشار: ۱۸ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۰:۴۸
۳ سال قبل بود که به جاده يک «عشق خياباني» قدم گذاشتم و بدين ترتيب نه تنها در کوير زندگي سرگردان شدم بلکه آبرو و هستي ام را نيز در کوره راه هاي فريب و نيرنگ از دست دادم و ديگر به موجودي افسرده تبديل شده ام....
شهدای ایران: دختر ۲۵ ساله  که سعي مي کرد به هر ترتيبي زندگي سرد و بي روح خود را حفظ کند در ادامه ماجراي زندگي اش به مشاور کلانتري مشهد گفت: در مجتمع آپارتماني واقع در يکي از محله هاي مرفه مشهد زندگي مي کرديم. دختران همسايه هاي ما هر کدام در يکي از رشته هاي دانشگاهي تحصيل مي کردند و من هم قصد داشتم به هر طريق ممکن در رشته حقوق تحصيل کنم. اين گونه بود که در کلاس هاي آموزشي کنکور ثبت نام کردم و مجبور بودم مسيري را پياده طي کنم. در يکي از همين روزهايي که به طرف منزلمان در حرکت بودم با پسر جواني در خيابان آشنا شدم که مسير زندگي ام را به بيراهه کشاند. آن شب فقط چهره «عماد» را در نظرم مجسم و گاهي نيز خودم را در کنار او تصور مي کردم. چند روز بعد در حالي که به آرامي حرکت مي کردم و اطرافم را مي پاييدم با خودم فکر مي کردم آيا او دوباره سر راهم قرار خواهد گرفت در همين افکار بودم که صداي «سلامش» در جا ميخکوبم کرد و بدين ترتيب آشنايي خياباني من و عماد آغاز شد. او هر بار که در مسير کلاس آموزشي مرا مي ديد با چرب زباني و بيان اين که «بدون من هيچ وقت نمي تواند زندگي کند!» قصد داشت خود را بيشتر به من نزديک  کند اما من که متوجه منظور پليد او شدم ديگر رابطه ام را با او قطع کردم. ديگر در رشته حقوق تحصيل مي کردم و همه توجهم به درس هايم بود و از عماد هم خبري نداشتم. چند سالي از اين ماجرا گذشت و من ترم آخر تحصيلاتم را طي مي کردم که به طور اتفاقي «عماد» را دوباره در خيابان ديدم. آن روز او دوباره با چرب زباني گفت که از آن سال تاکنون ازدواج نکرده و تنها به من فکر کرده است. او سپس از من خواست تا به منزلشان بروم که مادر بيمارش مرا ببيند و پس از آن به خواستگاري ام بيايد ابتدا مخالفت کردم ولي نمي دانم چگونه به حرف هايش اعتماد کردم و به منزل او رفتم اما در آن جا اتفاقات غيرقابل جبراني پيش آمد و من پاکدامني ام را از دست دادم. وقتي فهميدم فريب حرف هاي عماد را خورده ام ماجرا را براي مادرم بازگو کردم و سپس با شکايت من از عماد و تنش هاي زيادي که با خانواده او به وجود آمد بالاخره ما به صورت اجباري و تحميلي با هم ازدواج کرديم اما اکنون او هيچ علاقه و احساسي نسبت به من ندارد و هر روز روابط ما سردتر و فاصله بين ما زيادتر مي شود ديگر درمانده ام و نمي دانم چگونه زندگي ام را حفظ کنم.

ماجراي واقعي- با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

منبع: خراسان


                

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار