شهدای ایران shohadayeiran.com

علیرضا شهبازی جوان 25 ساله تهرانی امروز عنوان شهادت را نصیب خود کرده است. جوانی که به گفته مادرش همیشه آرزوی شهادت داشت و تفحص شهدا معبری بود برای رسیدن به خدای شهدا.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

 آن روزها دروازه شهادت داشتیم ولی حالا معبری تنگ، هنوز هم برای شهید شدن فرصت هست، باید دل را صاف کرد. این کلام از مقام معظم رهبری است که در خصوص شهدای تفحص فرموده اند. شهدایی که دل دریایی خود را به خاک تف دیده جنوب زده تا شاید پاره استخوان یا پلاکی شکسته پیدا کنند و دل مادر و پدر شهیدی را که سالهاست انتظار فرزند می کشند شاد شود.

اینجا بهشت زهرای تهران است. قطعه 27 روبروی ایستگاه صلواتی و سالگرد شهادت یک جوان ایرانی.

روایت ما روایت علیرضا شهبازی است. جوان 25 ساله ای که امروز او را شهید می نامند. مادرش می گفت: همیشه در آرزوی داشتن پسر بودیم تا اینکه توسل و دعای ما در بارگاه ملکوتی علی ابن موسی الرضا (ع) مستجاب شد و در مهرماه سال 1355 صاحب پسری شدیم که او را علیرضا نامیدیم.

مادر از فرزند شهیدش می گفت. از روزی که بیمار شد و امیدی به زنده ماندنش نبود و باز زائر حرم رضوی شد. از روزی که به مدرسه رفت و از زمانی که عضو بسیج شد.

مادرعلیرضا از فرزندش سخن می گفت و بعد به تصویرش خیره می شد. از روزی می گفت که که علیرضا وارد آموزشگاه درجه داری قدس نیروی زمینی سپاه شد. از قهرمانی اش در ورزش جودو و موفقیتش در دانشکده علوم و فنون.

علیرضا سالی دو باربه حرم رضوی می رفت. او دوست داشت برای پیدا کردن پیکر شهدا خدمتی به خانواده شهدا انجام دهد و با توجه به آشنایی قبلی اش با علی محمودوند، وارد گروه تفحص شد و رسم پرواز را که در بال و پر زدن کبوتران حرم دیده بود در مقر جستجوگران نور به منصه حضور رساند.

آنقدر دل به کار داده بود که شهید محمودوند می گفت: "هر وقت رضا در مقر هست من خیالم راحت است."

ازدواج علیرضا

آقای میرطاهری یکی از دوستان علیرضا در مورد ازدواج شهید شهبازی می گوید: یادم هست سال آخر بود، از آنجا که با باطن پاک رضا آشنا بودم خانمی را از نزدیکانمان برایش نشان کرده بودیم و اصلاً فکرش را نمی کردم خودش قصد ازدواج داشته باشد. اما از انجا که خدا به قول معروف در و تخته را با هم جوش می دهد. یک شب با برادر و خانواده اش جلوی در خانه ما آمدند و ما هم شدیم واسطه این ازدواج خدایی و با هم رفتیم خواستگاری.

شاید باورتان نشود ولی همان شب همه هماهنگی ها انجام شد. اما کمتر از دو ماه از این ماجرا نگذشته بود که رضا شهید شد.
بعدها همسرش می گفت: در همان ایام کوتاه یک بار به من گفت من قطعا شهید می شوم و ازدواجم هم وسیله ایست برای رسیدنم به این هدف.

مادر شهید در مورد ازدواج علیرضا می گوید: بعد از عقد به من گفت: مادر من که نمی خواهم با ایشان زندگی کنم به خودش هم گفته ام که هدفم از ازدواج کامل شدن دینم و آماده شدن برای رفتن است. مامان من عقد کردم که بعد از شهادتم شما با دیدن عروسی پسرهای فامیل ناراحت نشوید.

 شب شهادت علیرضا

مادر شهید شهبازی از شب شهادت پسرش و حال و هوای خود می گوید: ساعت ۱۲ شب بود، با پدر شهید در خانه نشسته بودیم، وقتی خواستم از اتاق بیرون بروم ناگهان نور زیبایی جلوی پایم افتاد و خاموش شد. هراسان به داخل دویدم و به پدرش گفتم: حاج آقا یا علیرضا شهید شده یا شهید می شود. چون من نوری را دیدم. بعد از این که به خواب رفتم خواب علیرضا را دیدم که داخل خانه دراز کشیده بود و تعداد زیادی هم کبوتر از هواکش منزلمان به داخل آمده بودند.

در خواب به رضا گفتم بگذار کبوترها را بیرون کنم که رضا گفت: نه مادر اینها کبوترهای امام رضا(ع) هستند، نباید بیرونشان کنیم. فردای آن روز رفتم امامزاده سید نصرالدین و برای علیرضا سفره انداختم. اما دلم طاقت نیاورد و سریع برگشتم خانه ساعت ۵ بعدازظهر که شد زنگ تلفن قلبم را از جا کند صدایی از پشت گوشی خبر شهادت رضا را داد و تلفن قطع شد.

پدرش می گفت: حتما اشتباهی شده مگر می شود به این راحتی خبر شهادت پسرمان را بدون هیچ مقدمه ای بدهند. اما باز هم تلفن زنگ زد. این بار پدرش گوشی را برداشت: «آقا من طاقتش را دارم به من بگویید چه بلایی سر پسرم آمده». خبر درست بود علیرضا شهبازی شهید شده است. آری صحیح بود علیرضا شهبازی در سن 25 سالگی در تاریخ 26/9/1380 در عیش شهادت، طیش وصال را به طرب گرفت و پرواز کرد.

وصیت نامه علیرضا

علیرضا در وصیت نامه اش می گوید: برای بنده ی سرا پا تقصیر حدود یک یا دو سال نماز و روزه قضا بگیرید و از شما پدر و مادرم می خواهم که مرا حلال کنید و از تمامی دوستانم می خواهم که ایشان هم این حقیر را حلال کنند و در آخر از تمامی شما عزیزان التماس دعا دارم.

یک ساعت مانده به غروب خورشید و حدود 100 نفر از رفقا و بستگان شهید علیرضا شهبازی در کنار قطعه 27 بهشت زهرا برایش مرثیه سرایی می کنند. مداح از خاطرات رضا می گوید و دوستان مزارش را با شمع و گل می آرایند. مادر سوپ نذری پخته و می گوید: رضا سوپ دوست داشت و می گفت: خوردن غذا در کنار پدر و مادر نعمت خداست که باید شاکر بود.

مراسم به پایان می رسد و حاضران سینه زنان دور مزار شهید گرد هم می آیند. زائران قبور شهدا هم به جمع می پیوندند و حال و هوای خوشی رقم می خورد. فضای قطعات شهدا هر شهروند تهرانی را که ایام جنگ را شاهد بوده است یاد روزهای دفاع مقدس می اندازد.  صلوات و دعای خیر رسم پایان مراسم است و توزیع نذورات که با فاتحه همراه است.

دوستان و آشنایان شهید کمتر سخن می گفتند و از دوربین عکاسی یا مصاحبه دوری می کردند. انگار این رسم بچه های تفحص است که گمنام زندگی کنند و گمنام شهید شوند.

خاطراتی از علیرضا شهبازی

یکی از نزدیکان علیرضا می گفت: به قول معروف هر پنجشنبه غسل می کرد، وضو می گرفت و با موتورش به بهشت زهرا می رفت.

عکس شهدا و به طور خاص شهید محمودوند و پازوکی را به دیوار اتاقش زده بود و به ما می گفت:" هر چه می خواهید از شهدا بخواهید."

بعضی شبها به سفارش پدرش می رفتم طبقه بالا چیزی رویش بندازم تا سرما نخورد، می دیدم عبا روی دوشش انداخته و با گریه به درگاه خدا و شهدا التماس می کند. بعد از او می پرسیدم چرا اینطور گریه می کنی؟

می گفت:"من با شهدا هر شب حرف می زنم، آنها قول داده اند مرا هم ببرند.

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار