شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۴۵۸۵۵
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۵:۲۴
شهدای ایران: کمر خم و عصای دست و پاهای پرانتزی دردناک، در بدو دیدار، اولین تصویر از فاطمه عباسی است. بسختی راه می‌رود، به‌زحمت می‌نشیند و با درد جابه جا می‌شود، ولی برای هم کلامی، خوش مشرب است و با حوصله. مادر چهار شهید جنگ را پیش از مصاحبه، آدمی‌با مواضع تند می‌پنداشتم، اما ساعتی نشستن کنار او و مرور خاطرات دور و نزدیکش آن تصویر را از بین برد و به جایش تصویر مادری را نشاند که سمبل مقاومت است. او روز مصاحبه از چهار پسرش گفت، از این که جنازه‌های هر چهار فرزند را دیده، اما مقابل چشم مردم برایشان اشک نریخته تا حافظ وصیت آنها باشد. برخی حرف‌های او برایم عجیب بود، با برخی از مفاهیم ذهنی او مانوس نبودم، اما در مجموع فاطمه عباسی زنی است نماینده یک نسل در حال فراموشی که باید از نو مرور شوند؛ آدم‌هایی که راوی بخشی از تاریخ این کشورند و شنیدن حرف‌هایشان می‌تواند برداشتی را که این روزها برخی از مردم از خانواده‌های شهدا دارند، اصلاح کند.

 

* عکس پسرهایتان را همیشه روی دیوار نگه می‌دارید؟

بله، از همان زمان که شهید شدند این عکس‌ها روی دیوار است.

 

* کدام پسر زودتر شهید شد؟

احمد، سال 59.

 

* پس همان اوایل جنگ بود؟

نه، هنوز جنگ شروع نشده بود.

 

* پس چطور شهید شد؟

احمد آن زمان در کردستان بود، به دست کومله‌ها شهید شد.

 

* سرباز بود؟

نه، پاسدار بود و مدت‌ها قبل از شهادت به آن مناطق رفت و آمد داشت.

 

* دقیقا دنبال چه بود؟

زمان شاه، احمد فعالیت زیرزمینی انجام می‌داد و شعار نویسی می‌کرد، شب‌ها هم روی پشت بام الله‌اکبر می‌گفت.

 

* شما مخالف این کارها نبودید؟

مخالف نه، اما می‌گفتم بیا پایین دستگیرت می‌کنند، ولی خودش نمی‌ترسید.

 

* یعنی شما می‌ترسیدید؟

بله می‌ترسیدم، چون بی خبر بودم و نمی‌دانستم دنیا چه خبر است، اما بچه‌ها در اجتماع بودند و می‌دانستند.

 

* خواسته پسرهای شما چه بود؟

می‌خواستند شاه را رد کنند. شاه را نمی‌خواستند چون ظلم می‌کرد و جوان‌ها را شکنجه می‌داد و می‌کشت. من بارها دیده بودم که جوان‌ها را می‌گرفتند و چشم بسته می‌بردند، اما نمی‌دانستم قضیه چیست تا این که ساواک منحل شد.

 

* پسرهای شما هم دستگیر شده بودند؟

یک‌بار پسر بزرگم را دستگیر کردند، اما چون مدرکی نداشتند آزاد شد.

 

* شکنجه هم شده بود؟

نه، فقط یک روز بازداشت شده بود.

 

* شما اولین فرزندتان را سال 59 از دست دادید، وقتی خبر شهادت او را شنیدید چه کار کردید؟

هیچ کار، آنها خودشان ما را آماده کرده بودند و می‌دانستیم شهید می‌شوند. جنازه احمد 38 روز بعد از شهادت در پادگان ماند چون احمد و همرزم‌هایش که جزو گروه چمران بودند پادگان بانه را آزاد کرده بودند. صورت احمد با خمپاره کومله‌ها متلاشی شده بود، وقتی جنازه او را آوردند بوی عطر می‌داد.

 

* شما جنازه را دیدید؟

بله.

 

* بوی عطر را هم خودتان استشمام کردید؟

بله، خیلی زیاد. همین شد که خدا هم به ما صبر داد.

 

* گریه هم کردید؟

پسرها وصیت کرده بودند برای ما گریه نکن.

 

* وصیت جای خود، اما به هر حال وقتی عزیزی از دست می‌رود گریه اجتناب‌ناپذیر است؟

ما هیچ‌وقت در انظار مردم گریه نمی‌کردیم، الان هم همین طور.

 

* خب پس در خفا گریه می‌کنید؟

بله، مگر می‌شود گریه نکرد. البته من الان هم اول برای امام حسین و خانواده‌اش گریه می‌کنم.

 

* و بعد برای بچه‌ها؟

البته بچه‌های من نیاز به گریه ندارند، خوش به حالشان که رفتند و به این مقام رسیدند و ما مانده‌ایم گنهکار.

 

* دومین پسرتان کی شهید شد؟

دومین پسر علی بود. علی دیپلمش را که گرفت وارد سپاه شد و مرتب محل خدمتش عوض می‌شد تا این‌که یک بار ترکش به سینه‌اش خورد و زخمی‌شد و به خانه آمد؛ اما بعد از شش ماه دوباره به جبهه برگشت و در عملیات بیت‌المقدس یک شهید شد. یونس، پسر دیگرم هم درست در همان روز شهید شد، البته یونس صبح و علی سر شب. جنازه علی را که آوردند، سه روز بعد جنازه یونس را آوردند.

 

* جنازه کدام یک از این دو پسر زخمی‌تر بود؟

هر دو زخمی‌بودند، اما یونس بیشتر زخمی‌ بود و دستش هم قطع شده بود.

 

* وقتی خبر شهادت همزمان دو پسرتان را شنیدید چه حسی داشتید؟

هیچ. ما در مراسم ختم علی بودیم که پسر دایی‌ام وارد شد و گفت خدا به این مادر صبر بدهد. البته من قبل از آن خواب دیده بودم و دیدم در بهشت‌زهرا قدم می‌زنم، در قطعه 26 که سه خانم قدبلند آنجا هستند و سراغ من آمدند و گفتند راه را باز کنید مادر سه شهید دارد می‌آید. من از خواب پریدم و گفتم خدایا به تو پناه می‌برم. فردای آن روز خبر شهادت علی را برایمان آوردند که بعد هم تشییع جنازه کردند و او را در قطعه 26 دفن کردند. ختم علی بود که خبر شهادت یونس را آوردند، پدر بچه‌ها پشت میکروفن مشغول حرف زدن بود که خبر را دریافت کرد و از همان جا خبر شهادت پسر سوم را هم اعلام کرد، بعد مسجد به هم ریخت از بس مردم ناراحت شدند. اما من به مردم گفتم که می‌دانستم بچه‌ها شهید می‌شوند.

 

* شما جنازه هر چهار پسرتان را دیده‌اید، می‌خواهم بدانم وقتی برای آخرین‌بار به‌صورت آنها نگاه کردید به‌عنوان آخرین دیدار با آنها چه حسی داشتید؟

هیچی، فقط نگاه کردم.

 

* یعنی بهت‌زده شدید؟

نه، گفتم که اینها ما را برای شهادتشان آماده کرده بودند.

 

* آمادگی درست، اما به هر حال مرگ فرزند تجربه ناخوشایندی است.

بله، تحت‌تاثیر قرار گرفتم، اما فرزندی را که در راه خدا می‌دهی، خدا هم صبرش را می‌دهد. پیش از این‌که بچه‌هایم شهید شوند من خواب امامان و سیدهای زیادی را می‌دیدم. پیش از این که احمد شهید شود من خواب امام خمینی را دیدم که من به دست و پای ایشان بوسه زدم و گفتم آقا ما شما را در آسمان‌ها جستجو می‌کردیم و اینجا پیدایتان کردیم، ایشان هم گفتند چون شما مرا دوست دارید آمدم. منظورم این است که این خواب‌ها و افرادی که در خواب می‌بینیم به ما صبر می‌دهند.

 

* پدر شهدا هم مثل شما فکر می‌کرد؟

بله، حتی اگر یک موقع من بی‌تابی می‌کردم، ایشان مرا دلداری می‌داد و می‌گفت باید صبر کنی.

 

* خیلی دل تنگشان می شوید؟

بله ، دلم برایشان تنگ می‌شود، مگر می‌شود دلم تنگ نشود. همان زمان یک خانمی‌ به من گفت ما شنیدیم تو اصلا گریه نمی‌کنی که من گفتم مگر می‌شود گریه نکرد. پسرم علی وصیت کرده بود که مادر می‌دانم تحمل مرگ من سخت است، اما به یاد 14 معصوم و شهدای کربلا صبر کن و اجازه نده دشمن گریه تو را ببیند. جنازه علی را که آوردند من صورتش را بوسیدم،خیلی خنک بود، آن‌قدر خنک که جگرم خنک شد. اما اجازه ندادند صورت بقیه پسرهایم را ببوسم چون گفتند احتمال دارد شیمیایی شده باشند.

 

* حتی پسر چهارمتان محمد؟

بله. محمد را یک تک تیرانداز کشته بود، گلوله خورده بود به دهانش و از سرش آمده بود بیرون. محمد تخریبکار بود و لحظه‌ای که از پشت خاکریز بیرون آمده بود تیر خورد.

 

* وقتی احمد به‌عنوان اولین پسر خانواده شهید شد، واکنش برادرهایش چه بود؟ برای رفتن به جبهه سست نشدند؟

احمد به برادرهایش وصیت کرده بود که آقا را تنها نگذارید. زمانی که احمد شهید شد، علی تازه دیپلم گرفته بود و گفت نمی‌گذاریم تفنگ برادرم روی زمین بماند و بلافاصله رفت به جبهه. یونس هم دانش‌آموز راهنمایی بود که به جنگ رفت، 18 سالش بود که شهید شد، اول هم قبولش نمی‌کردند، اما آن‌قدر رفت و آمد و اصرار کرد تا بالاخره اعزام شد.

 

* محمد، آخرین پسر هم حتما پیرو همین تفکر بود؟

محمد استاد اسلحه بود. چند هزار نفر از محمد نحوه کار با اسلحه را یاد گرفتند. بعد هم که شهید شد چندین کتاب قطور مربوط به اسلحه را تحویل سپاه دادیم.

 

* محمد کی و کجا شهید شد؟

کربلای هشت. قرار بود شش ماه جبهه بماند و بعد به دانشگاه برود، اما سر شش ماه جنازه‌اش آمد.

 

* پس به دانشگاه نرسید؟

به دانشگاه نرسید، اما به دانشگاه خودش رسید.

 

* حالا سال‌ها از آن روزها که شما خاطراتش را تعریف می‌کنید می‌گذرد. تا به حال شده در خلوت خودتان به این چهار پسر فکر کنید؟

بله، فکر می‌کنم، اما خدا را شکر می‌کنم که اگر بچه به من زیاد دادی، به راه خوبی رفتند.

 

* چند فرزند دارید؟

ده تا، شش پسر و چهار دختر که چهار پسرم شهید شدند و یک دخترم که چند سال پیش باردار بود ، تصادف کرد و همراه فرزندش فوت کرد.

 

* برای مرگ دخترتان ناراحت شدید؟

بسیار زیاد.

 

* گریه هم کردید؟

زیاد.

 

* الان که سال‌ها از پایان جنگ می‌گذرد چه حسی به جنگ دارید؟

من اصلا به این چیزها فکر نمی‌کنم وبابت جنگ از کسی طلبکار نیستم، اما دیده ام کسانی را که پشیمان شده‌اند. بعضی‌ها به من می‌گویند حیف از بچه‌هایت نبود که رفتند، اما من بدم می‌آید و می‌گویم بچه‌ها را در راه خدا داده‌ام. یک نفر در محله ما هست که دائم بی‌قراری می‌کند، اما من می‌گویم خودت را بی اجر نکن، می‌دانی بچه‌هایت کجا رفتند؟

 

* تا به حال خواب پسرهایتان را دیده‌اید؟ می‌خواهم بدانم آنها را در چه فضایی می‌بینید.

من خیلی کم خوابشان را می‌بینم، در حد چند صحنه کوتاه. شاید برای این که با رفتنشان کنار آمده‌ام و برایشان بی‌تابی نمی‌کنم سراغم نمی‌آیند. اما خواب شوهرم را زیاد می‌بینم.

 

* پس برای شوهرتان بیشتر بی‌تابی می‌کنید تا پسر‌ها؟

بله، چه کسی دوست دارد شوهرش کنارش نباشد و تنها باشد؟

 

* می‌دانید برخی مردم در مورد خانواده شهدا چطور فکر می‌کنند، مثلا می‌گویند اگر یک یا چند عضو خانواده را از دست داده‌اند لااقل چیزهای خوبی عایدشان شده است.

بله، این حرف‌ها به گوش ما هم می‌رسد، اما خدا شاهد است که تا به حال هیچ چیز از بنیاد نگرفته‌ایم. یک زمانی بنیاد به خانواده‌های شهدا 200 هزار تومان می‌داد، برخی که از این موضوع باخبر شده بودند، گفتند معلوم شد برای چه ناراحت نیستید، هر کسی این پول‌ها را بگیرد ناراحت نمی شود. من هم گفتم امیدوارم از این پول‌ها قسمت شما هم بشود. عده‌ای هم به ما گفتند خانه‌تان را که ساخته اید از پول‌هایی است که بنیاد به شما داده، در حالی که ما یک زمینی در سعادت آباد داشتیم و آن را فروختیم و این خانه را ساختیم. من از این زخم زبان‌ها زیاد شنیدم، اما به خدا واگذارشان کرده‌ام.

 

* چرا از تسهیلاتی که بنیاد به خانواده شهدا می‌دهد مثل وام، سفرهای زیارتی و... استفاده نکردید؟

البته چند بار مشهد رفتیم، مکه هم رفته‌ام، زمان ریاست کروبی بود، او خیلی برای خانواده شهدا زحمت می‌کشید، اما حیف که آخرش همه چیز را به باد فنا داد.

البته من طرف خدا هستم و به چپ و راست کار ندارم .

 

* اخبار مربوط به صدام را پیگیری می‌کردید؟

بله، همیشه پیگیر بودم.

 

* پس می‌دانید سرنوشتش چه شد؟

بله، دستگیرش کردند و بعد هم اعدام شد. خداوند تقاص این دنیا را از او گرفت تا بماند برای آن دنیا.

 

* از مرگ صدام خوشحال شدید؟

از ذوق نمی‌دانستیم چه کار باید بکنیم.

 

* نظرتان در مورد اعدام صدام چه بود؟ باورش کردید؟

راستش را بخواهید نه، هنوز هم شک دارم که مرده باشد. نمی‌دانستم خود صدام بود یا یکی از بدل‌های او.

 

* در بین سیاسیون دنیا کسی هست که شما مثل صدام از مرگش خوشحال شوید؟

نه، من از مرگ کسی هیچ‌وقت خوشحال نمی‌شوم. البته آرزو دارم اسرائیل و آمریکا زیر و رو شوند، همین طور کسانی که مسبب جنگ ایران و عراق و کشتار این همه جوان شدند، اما بجز اینها از مرگ و نابودی کسی خوشحال نمی‌شوم.

 

* اگر دوباره جنگ بشود خانواده شما مشارکت می‌کنند؟

اگر باز هم این اتفاق بیفتد من اگر بتوانم خودم اسلحه در دست می‌گیرم و می‌جنگم، اما این که خانواده‌ام بیایند تصمیم با خودشان است. من این را به رئیس‌جمهور قبلی و فعلی هم گفته‌ام و ترس از مرگ ندارم.

 

* برای خدا به جنگ می‌روید یا برای وطن؟

اول برای خدا و اسلام و بعد هم برای وطن.

 
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار