شهدای ایران shohadayeiran.com

عشق رفتن به جبهه و مبارزه با متجاوزان بعثی در برخی از جوانان و نوجوانان کشور چنان زیاد بود که به هر وسیله ای برای حضور در میان رزمندگان متوسل می شدند.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

 یکی از رزمندگان که حاضر به ذکر نامش نشد می گوید یادم می آید سال 64 در عملیات والفجر 8 در منطقه جنوب شبانه روز جنگیدیم، طی این مدت رزمندگان اسلام 80 هواپیمای عراقی را ساقط کرد، در منطقه فاو جای سالمی نبود به جرات می توان گفت در هر 50 سانتی متر آثار ترکش و گلوله روی زمین به چشم می خورد.

دراین عملیات بسیاری از بچه ها شهید، شمار زیادی مجروح و تعدادی نیز دچار موج گرفتگی شدند، من هم شیمیایی شدم، مرا مانند دیگر رزمندگان برای مداوا به پشت جبهه آوردند، نخستین کاری که برای مجروحان شیمیایی می کردند، این بود که لباس هایشان را در می آوردند، سپس باید درحمام های سرپایی که در فضایی به ابعاد یک متر در یک متر مربع تعبیه شده بود به مدت 15 دقیقه زیر آب سرد بمانید.

بعد از حمام، لباس هایی که جایگزین لباس های رزم بود، می دادند، این لباس ها شامل پیژامه، پیراهن و دمپایی بود که معمولا اندازه خودت هم نبود.

مرا به همراه تعدادی دیگر از مجروحین شیمیایی به بیمارستان گلف اهواز منتقل کردند، در ابتدای ورودم به این بیمارستان حدود 400 مجروح را دیدم که صدای ناله اشان از هر سو بلند بود، چشمتان روز بد نبیند، هر پزشکی که برای ویزیت بالای سرم می آمد، چند قطره داخل چشمم می ریخت و یک آمپول هم تزریق می کرد و می رفت، خلاصه در طول یک ساعت 12 آمپول نوش جان کردم.

فکر فرار به سرم زد دنبال راهکاری برای آن بودم، بلند شدم تا راه های احتمالی فرار را بررسی کنم، دیدم دور تا دور بیمارستان دژبانی مستقر است و فقط با برگه ترخیص اجازه خروج از بیمارستان را می دهند.

همین طور که گشت می زدم و فکر می کردم چشمم به حاج مجتبی عسگری فرمانده تیپ بهداری لشگر 27 محمد رسول الله(ص) افتاد، دیدم لباس و پیژامه حاجی بدتر از مال منه، بعد از چاق سلامتی گفتم، حاجی به نظرت چه کار کنیم ؟

حاجی گفت، برو یک خودکار پیدا کن بیار، رفتم خودکاری را از یک دکتر گرفتم، دادم به حاج مجتبی، حاجی هم فرم ترخیص مرا برداشت و نوشت: ˈنامبرده مداوا شد، با 48 ساعت استراحت در یگان مرخص می گرددˈ. امضا دکتر الکی

برگه خودش را هم امضا کرد، حالا دیگر مقدمات فرار فراهم شده بود ابتدا من رفتم جلوی دژبانی، گفتم، سلام و برگه را نشان دادم، سوال کردند مرخصی؟ گفتم آره دکتر امضا کرده، گفتند کدوم دکتر گفتم، دکتر آلکی، خلاصه به خیر گذشت، نوبت حاج مجتبی بود، حاجی هم همین را گفت و زدیم بیرون حالا مانده بودیم با این پیژامه و دمپایی چگونه خودمان را تا ˈبهمنشیرˈ برسانیم.

نه پول داشتیم و نه کارت شناسایی، از هر کسی می پرسیدیم ، مسیر کجاست می خواهیم بریم اهواز هیچکس جواب نمی داد، بعد از کلی سردرگمی خلاصه سوار یک تویوتا شدیم و با طی مسیر 3 ساعته خود را به منطقه رساندیم.

نقل از ˈح.ا ˈ از رزمندگان لشگر 27 محمد رسول الله (ص)

منبع: ایرنا

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار