شهدای ایران shohadayeiran.com

حالا چهار ماه است که از بعد از هفت‌سال از زندان رجایی‌شهر آزاد شده. ظاهرش به ۲۵ ساله‌ها نمی‌خورد؛ با آن سر بی‌مو و صورت پر از زخم و بخیه که یادگار زندان است. می‌نشیند روی سکوی بالای چند قبر در قطعه ۷۰ بهشت‌ زهرا و همین‌طور که آفتاب پایین می‌رود، از دو باری می‌گوید که تا یک قدمی مرگ رفته‌ بود.
شهدای ایران: کلاهش را برمی دارد، کف دستش را می‌کشد به سرش و می‌گوید: «ببین خانوم، بار دومی که می‌خواستن اعدامم کنن، موهام تیکه تیکه کنده‌ می‌شد و می‌افتاد کف دستم. کچل شدم، کچل». آمده به بهشت‌زهرا تا در مراسم سالگرد مرحوم سربندی، شرکت کند و از خانواده‌اش بخواهد تا «ریحانه جباری»، متهم به قتل پدرشان را ببخشد.

«صفر انگوتی»، هنوز ۱۸‌سال نداشت که در یک دعوا، دوستش «مهدی رضایی» را با چاقو کشت؛ بعد خودش را به زندان معرفی کرد، هفت‌سال حبس کشید و دو بار تا پای چوبه دار رفت و برگشت؛ تا این‌که جمعیت دانشجویی امام علی (ع) برای آزادی او کمپینی تشکیل داد و پول رضایت از خانواده «مهدی» را که ۲۰۰‌میلیون تومان بود، جمع‌آوری کرد. اشاره می‌کند به قبرهای جلوی پایش: «اگر مردم و خانواده رضایی نبودند، الان جایم این‌جا بود، توی یکی از این همین قبر‌ها.»


از روز حادثه بگو. چه شد که مهدی را کشتی؟

سال ۸۶ بود که این اتفاق افتاد. ۱۰‌درصد دعوای ما به‌خاطر یکی از دخترهای هم‌محلیمان بود. غیرتی بودم. کسی نگاه چپ می‌کرد، من خونم به جوش می‌آمد. هنوز ۱۸ سالم هم نشده بود، بچه بودم و غرور الکی داشتم. درگیر شدیم و او رفت رفیق‌هایش را جمع کند و بیاید، من هم رفتم خانه چاقو برداشتم و تا دیدمش، او را زدم کشتم. دو روز فرار کردم، نتوانستم، بالاخره خون، پاگیر است. بعد خودم را معرفی کردم و دو روز بعد من را بردند زندان رجایی‌شهر. تقریبا یک سالی طول کشید تا دادگاه کیفری رفتم و دادگاه حکم قصاص داد. شش ماه بعدش هم من را بردند پای چوبه دار. دفعه اول وقت گرفتم و اعدام نشدم، چهار ماه بعد دوباره تا پای چوبه دار رفتم و برگشتم. دفعه دوم که بردنم برای اعدام، مو‌هایم پای چوبه دار ریخت.

یعنی الان مو نداری؟

(کلاهش را برمی‌دارد) نه، ببین، غیر از دور کله‌ام، همه مو‌هایم ریخت.

خب این مربوط به دفعه دومی می‌شود که بردند تا اعدامت کنند. برگردیم به دفعه اول. مسلما آن روز که آمدند دم سلول و خواستند تو را ببرند انفرادی تا اعدام شوی، خیلی سخت بود. اگر از حال و هوای آن روز بخواهی بگویی، چه می‌گویی؟

دفعه اول که می‌خواستند من را در اوین ببرند پای چوبه دار، ۹ نفر بودیم.

هم سن و‌ سال خودت بودند؟

دو نفرشان هم سن خودم و بقیه کمی از من سنشان بیشتر بود. یک زن را هم از اوین آوردند و شدیم ۱۰ نفر. آن روز من اولین بارم بودم و یکی از دوست‌هایم که هم سن خودم بود، دومین بارش بود. قبل از این‌که برای اعدام بیایند دم سلول انفرادی، با او که در سلول کناری‌ام بود، حرف می‌زدیم و درددل می‌کردیم.

نمی‌ترسیدی؟ استرس نداشتی؟

خب استرس داشتم ولی حساب کن چی؟ امید داشتم ولی آخرش هم به خودم می‌گفتم یا می‌میرم، یا زنده میمونم، امید به خدا. آن موقع سربازهای زندان می‌آمدند می‌گفتند امید داشته باش. بعد دکتر‌ها آمدند و قرص آرام‌کننده دادند تا بخورم.

بالاخره نمی‌شود گفت که ترس نداشتی.

چرا ترس داشتم ولی مسأله‌ای بود، من در زندان ۸ بار خودم را بالا کشیدم. ولی هر دفعه نمی‌شد. هربار یک اتفاقی می‌افتاد که نمی‌شد بمیرم. مثلا دفعه دوم که خودم را دار زده بودم یکی از رفقایم که از‌‌ همان اول با هم بودیم، نجاتم داد. او همیشه دقیقه ۹۰ من را نجات می‌داد و بعد من را می‌بردند بیمارستان و دوباره برمی‌گشتم.

چرا می‌خواستی خودت را بکشی؟

از زندگی خسته بودم. می‌دیدم که چقدر پدرومادرم اذیت می‌شوند، پول هم نداشتند که دیه را بپردازند. این‌ها همه‌اش به من فشار می‌آورد و دلم می‌خواست قبل این‌که من را اعدام کنند، خودم را بکشم.

حالا به دفعه دومی برگردیم که تو را بردند تا اعدامت کنند. این‌بار خلاف دفعه قبل که تا پای دار رفتی ولی طناب را دور گردنت نینداختند، طناب‌دار را دور گردن خودت دیدی. آدم وقتی طناب دار دور گردنش است، چه حسی دارد؟ تو هنوز امید داشتی که بخشیده شوی یا خودت را در آستانه مرگ می‌دیدی؟

دفعه اول که رفتم پای دار، با خودم فکر می‌کردم ۳۰‌درصد احتمال دارد اعدام شوم و ۷۰‌درصد نجات پیدا می‌کنم. دفعه دوم اما این‌ درصد برعکس بود. من آن زمان آیت الکرسی خواندم و منتظر بودم هر آن مرگ بیاید. از خدا می‌خواستم که به من وقت بدهد تا جبران کنم. از او مهلت می‌خواستم. من قبل از این‌که بیفتم زندان، خدا را می‌شناختم ولی در این هفت‌سال، خدا را پیدا کردم و شناختم. آن موقع هیچ کس حالش خوب نبود، نه سرباز‌ها و نه حتی خود شاکی. زنی بود که آمده بود قاتل پسرش را اعدام کرده بود و بعد نشسته بود روی زمین و می‌زد تو سر خودش و می‌گفت غلط کردم او را کشیدم بالا. بعد یکی داد زد که دستبند و پابند انگوتی را باز کنید و بیاوریدش پایین، وقت گرفته.

دفعه دوم قرار بود با چند نفر دیگر اعدام شوی؟

۶نفر از رجایی‌شهر رفته بودیم و دوباره یک زن را هم از اوین برای اعدام آورده بودند. بعد همه را کشیدند بالا، غیر از من.

یعنی تو دو بار از نزدیک، مرگ چند نفر از هم‌بندی‌هایت را دیدی.

بله. یک چهارپایه زیرپایمان بود که ریلی بود و به آن طناب بسته بودند، آن را می‌کشیدند عقب و همه با هم اعدام می‌شدند. دفعه دوم هم همه را کشیدند بالا و من ماندم.

همانجا بود که بیشتر مو‌هایت ریخت. درست است؟

بله. از قبلش در سلول قسمتی از مو‌هایم ریخته بود و بعد پای دار، بیشترش ریخت.

بعد از این‌که وقت گرفتی دوباره تو را به سلول بردند؟

بله ولی این‌بار تنها بودم و کسی در سلول‌های کناری نبود تا با هم حرف بزنیم. تنها بودم و داشتم دق می‌کردم. تا ۲ بعدازظهر آن‌جا بودم و مو‌هایم هنوز می‌ریخت. بعدش درجه‌دار در را باز کرد و من هم انگار در عالم رویا بودم، به من گفت جمع کن بریم صفر، گفتم کجا بریم؟ گفت می‌ری رجایی‌شهر. بلند شدم او را بغل کردم و اصلا باورم نمی‌شد که من را دوباره می‌برند زندان. ۱۰ دقیقه او را بغل کرده بودم و گریه می‌کردم.

وقتی برگشتی زندان، هم‌بندی‌هایت منتظرت بودند؟ با تو چطور برخورد کردند؟

دفعه اول که من را برای اعدام برده بودند، بچه‌ها مطمئن بودند که برمی‌گردم ولی دفعه دوم که برگشتم، بچه‌ها برایم ختم گرفته بودند. چون تا ساعت دو طول کشید، امیدشان را از دست داده بودند و فکر می‌کردند اعدام شده‌ام. وقتی برگشتم دیدم پارچه‌های مشکی برایم زده‌اند. وقتی رسیدم داخل سالن همه من را بغل گرفتند و گریه ‌کردند، می‌گفتند فکر کردیم مرده‌ای.

تو با بقیه هم‌بندی‌هایت در بند جوانان بودی یا با بقیه زندانی‌ها بودی؟

بله، در بند جوانان بودم. بیشتر هم سن‌و‌سال بودیم.

همه «متهم به قتل» بودید؟

همه جوره بود ولی قتلی بیشتر بود. خدا را شکر خیلی‌هایشان هفت و خرده‌ای‌ سال حبس کشیدند و رضایت گرفتند و رفتند. الان دو، سه نفرشان هنوز در زندانند و با آن‌ها هنوز ارتباط دارم و سعی می‌کنم کاری برایشان کنم.

غیر از کسانی که عفو گرفتند و رفتند، خیلی‌ها هم برای اعدام رفتند و دیگر برنگشتند. حست روز اعدام آن‌ها چه بود؟

بله. یکی از آن‌ها بهنود شجاعی بود. او را سه‌بار برای اعدام برده بودند و وقت گرفته بود ولی دفعه چهارم رفت و برنگشت. من با بهنود دوست بودم. جالب این‌جا بود که دفعه دوم قرار اعدام، من را به سلولی بردند که او هر چهاربار قبل از قرار اعدامش را در آن سلول گذرانده بود. او روی دیوار سلول هر دفعه چیزهایی نوشته بود. قبل از آن هم هر سه‌بار قبلی نوشته بود «من بهنود شجاعی، نخستین‌بار است که آمده‌ام برای اعدام، دومین‌بار و سومین‌بار را هم نوشته بود. چهارمین‌بار هم نوشته بود دیگر امیدی ندارم برگردم. من را هم در‌‌ همان سلول انداخته بودند و خیلی استرس و فکر و خیال داشتم. یکی دیگر از دوست‌هایم را بعد از ۱۱‌سال حبس، بردند اعدام کنند ولی عفو گرفت و برگشت. بعد که من را دید گفت صفر تو چه دلی داشتی، من اولین بارم بود و وقتی طناب دار را انداختند گردنم، داشتم سکته می‌کردم، تو چه کشیدی که تا حالا دوبار تا پای اعدام رفتی و برگشتی.

این ۷‌سال زندان چطور گذشت؟ آن‌جا چه کار می‌کردی؟

قلاب‌بافی می‌کردم، قرآن حفظ می‌کردم، در گروه تواشیح شرکت می‌کردم.

دچار مشکلات روحی هم شدی؟

بله، هرچند وقت یک‌بار سرم را می‌کوبیدم به دیوار و اگر نمی‌کوبیدم، آرام نمی‌شدم.

آن ۸باری که گفتی می‌خواستی خودت را بکشی، بعد از دو باری بود که برای اعدام پای چوبه دار رفته بودی؟

بله. فکر می‌کردم این دو بار اینطوری شد، اگر دفعه سومی هم در کار باشد و قرار باشد‌‌ همان فشار به من بیاید، چه می‌شود. فکر می‌کردم خودم، خودم را راحت کنم بهتر است. به پدر و مادرم فکر می‌کردم که چه سختی‌هایی به خاطر من کشیدند.

بعد هم که اسم جمعیت امام علی (ع) را از خواهرت شنیدی و امیدوار شدی که پول دیه جور شود.

بله، پارسال بود که خواهرم گفت در اینترنت با جمعیت امام علی (ع) آشنا شده و آن‌ها برای نجات مته‌مان زیر ۱۸‌سال تلاش می‌کنند. بعدش مسئولان جمعیت آمدند زندان و با هم آشنا شدیم. بعدش هم رضایت را برای من گرفتند.

می‌دانی که خیلی‌ها از سراسر ایران برای تو پول فرستادند تا پول رضایت از خانواده رضایی را فراهم کنند. بچه‌ای بود که از بندرعباس قلکش را برای تو فرستاد و بچه دیگری از افغانستان، ۱۰‌هزار تومان برای نجات تو کمک کرد. به مردمی که تو را از مرگ نجات دادند، چه داری بگویی؟

آن‌ها را دوست دارم و قول می‌دهم اشتباهی نکنم که زحماتشان از بین برود، من هم کسی مثل آن‌ها می‌شوم. من هم با بچه‌های جمعیت همکاری می‌کنم تا دیگر کسی مثل من گرفتار زندان و ترس از اعدام نشود.

آن موقع که آزاد شدی چه حسی داشتی؟

باور نمی‌کردم. ساعت سه بعد از ظهر وکیل بندم آمد گفت صفر آزادی. می‌ترسیدم الکی گفته باشند. از همه خداحافظی کردم و بعد از یک ساعت از زندان آمدم بیرون. خانواده‌ام هم نمی‌دانستند و باور نمی‌کردند آزاد شوم.

اسفند پارسال که آزاد شدی، در کارخانه یکی از خیر‌ها مشغول به کار شدی. هنوز آنجایی؟

نه الان آن‌جا نیستم و بیکارم.

چرا آن‌جا نماندی؟

چون یک ماه بعد از بیرون آمدن از زندان بود. هنوز عوارض زندان را داشتم و چند وقت یک بار دچار جنون می‌شدم. وقت گرفتم و پیش دکتر رفتم. حالا بهتر شده‌ام. قرار است با برادرم برای کار به قشم برویم.

این ردهای بخیه که روی گردنت پیداست، مال زمان زندان است؟

نه، این‌ها مال همین چند ماه بیرون از زندان است. به خاطر عوارض زندان و دو بار چوبه اعدام، هرچند وقت یک بار حالم بد می‌شود و برای اینکه سر بقیه بلایی نیاورم، خودم را می‌زنم.

یادم است که خانواده رضایی به این شرط تو را بخشیدند که دیگر تو و خانواده‌ات در نظرآباد زندگی نکنید. الان کجا زندگی می‌کنید؟

در شهر جدید هشتگرد.

هنوز نرفته‌ای از آن‌ها تشکر کنی؟

قرار است موسس جمعیت امام علی (ع) روزی را هماهنگ کند که خدمت خانواده رضایی برویم برای تشکر و معذرت‌خواهی.

بعد از آزادی‌ات سر خاک مهدی نرفتی؟

نه.

چرا؟

چون نمی‌توانم بروم. چون خانواده‌اش راضی نیستند بروم. خودم دوست دارم بروم ولی می‌ترسم مشکلی پیش بیاید.

درباره زندان چه نظری داری؟

در زندان همه‌چیز هست. ولی چون چهاردیواری است و از خانواده دوری، حس دلتنگی زیاد است. یاد خانواده که می‌افتی، دنیا روی سرت خراب می‌شود.
منبع: شهروند

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار