شهدای ایران shohadayeiran.com

یکی از آزادگان در خاطرات خود می‌گوید: خانم مجللی که در یکی از شب‌های محرم با لباس سبز به خوابم آمد، گفت:چرا اینقدر غمگینی؟!او روبان سبزی به بازویم بست و سرم را بوسید و از آسایشگاه بیرون رفت.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

 

به گزارش شهدای ایران از فارس،در دوران پررنج و محنت اسارت همواره نقش امدادهای غیبی در التیام دردها و آلام جسمی و روحی آزادگان ما نفش بسیار بسزایی داشت به ویژه آنکه این عزیزان دارای اعتقادات دینی خاصی به ویژه ارادت به ائمه اطهار داشتند و همیشه در این شرایط سخت به آنان متوصل می‌شدند و مددیار آن امامان معصوم می‌شدند. به منظور تخلیه اطلاعات و مشخصات و رتبه نظامی افراد به نوبت، ما را به زندانی درشهر بغداد منتقل کردند. اوضاع آن محل بسیارنامناسب و ازنظرفضا بسیار محدود بود. به طوری که در هرآسایشگاه کوچک 100 تا 150 اسیر را جا داده بودند. با دیدن این فجایع کم‌کم متوجه وضعیت وخیم خود شدیم و چون درآمار صلیب سرخ جهانی ثبت نام نشده بودیم عراقی‌ها هرکاری می‌خواستند با ما می‌کردند.

 

در همین راستا بچه‌ها با دیدن وضع موجود اردوگاه همگی دست به تحصن و اعتراض زدند که خوشبختانه این اعتراض با ورود ناظران صلیب سرخ جهانی همزمان شد و چند نفر از اسرا به نمایندگی از سایر اسرا، وضعیت را برای ناظران شرح دادند به همین علت پس از بازرسی ناظران از اردوگاه قرار شد تا فردا صبح آنروز حدود 200 نفر را که من هم جزء آنها بودم به اردوگاه موصل در شهر نینوا انتقال دهند.

 

صبح آن روز فرا رسید و ما را با قطارهایی که مخصوص حمل حیوان‌ها و بارکشی بود به زندان موصل منتقل نمودند. این اردوگاه طوری طراحی شده بود که بسیار مخوف جلوه می‌نمود. دراین وضعیت اصلا حال خوبی نداشتیم. با ذکر خدا خود را تسکین و آرامش می‌دادیم.

 

در ابتدای ورود به این زندان وجود چند نفر که قبل ازما اسیر شده بودند توجه‌ام را جلب کرد. با دیدن آنها با حالتی متعجب به سوی‌شان رفتم. تا آن زمان تصور می‌کردم که اولین گروه اسیر شده ما هستیم، اما وقتی با آنها هم کلام شدم با حیرت متوجه شدم که آنها بیش از 9 سال است که دراسارت به سر می‌برند.

 

از آنها سؤال کردم که: شماها این جا چه می‌کنید؟ من فکر می‌کردم که قبل ازما کسی را اسیر نکرده‌اند؟ آنها با حالتی محزون و چشمانی غبار که حکایت‌گر سال‌ها رنج و محنت بود درجوابمان گفتند: آره شما درست می‌گویید شما اولین اسرای بعد ازانقلاب هستید اما ما اسرای جنگ یکروزه سال 1348 هستیم که بین ایران و عراق در زمان شاه مخلوع درگرفت.

 

غم و ناراحتی خود را به بوته فراموشی سپردم و با آنها امید از دست رفته‌شان را با امید اینکه روزی همه‌ی ما به سرزمین عزیزمان با توکل به خداوند برمی‌گردیم زنده نگاه داشتم.

 

ماه محرم از راه رسید. محرمی که عزاداری‌اش را برما حرام نمودند و این قضیه یادآور مظلومیت‌ همه پیروان ائمه درطول تاریخ است که به نوعی دربند نوادگان معاویه‌ها و عمر و عاص‌ها بودند، خاک عراق خاطراتی از این دست بسیار دارد. آن روزی که درجنگی نابرابر سید و سالار شهیدان را مظلومانه به شهادت رساندند این روایت تکرار تاریخ همچنان بر ریل زمان درحرکت است.چه سخت و دشوار است وقتی ببینی عزیزترین عزیزانت در رنج و عذاب باشند و نتوانی برایشان کاری انجام دهی.

 

دریکی از همین شب‌های مقدس محرم، خانم مجلله‌ای به خوابم آمد لباس‌های سبز به تن داشت نزدیکم نشست و دستش را به سر و صورتم کشید و به من گفت: پسرم چرا غمگینی؟! چرا این قدر در رنج هستی؟ عزیزم این روبان سبز را از من بگیر و به بازویت ببند. بازویم را جلو آوردم روبان را به بازویم بست. یک لحظه روی سرم را بوسید و مثل فرشته بال زنان ازآسایشگاه بیرون رفت. فردای آن شب وقتی که از خواب بیدار شدم تکه پارچه‌ای سبز رنگی دقیقا زیر دست راستم یافتم که سرشار از بوی عطر و گلاب بود.

موضوع را با بچه‌های آسایشگاه درمیان گذاشتم و بچه‌ها بوی عطر را ازآن پارچه استشمام نمودند (چون در آنجا خبری از عطر و ادکلن و.. نبود) همگی نزد من آمدند و این خواب را حکمت و آن تکه‌ی پارچه را متبرک دانستند. آنها آن تکه پارچه را با ذوق به دست و صورت خود می‌مالیدند و ندای یا فاطمه الزهرا (س) می‌گفتند و ازاو شفاعت می‌خواستند.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار