شهدای ایران shohadayeiran.com

امام مسئولیت‌های گوناگونی را از من خواسته‌اند و من به حکم وظیفه انجام داده‌ام جز در یک مورد که عذر خودم را به ایشان عرض کردم. ایشان در سال ۱۳۴۲ از من خواستند از قم به اصفهان بروم.
به گزارش شهدای ایران؛ هفتم تیر ماه ، برابر است با  سالگرد «فاجعه جنایت‌بار انفجارِ دفتر حزبِ جمهوری اسلامی» و شهادت 72 نفر از سربازان بی ادعای انقلاب اسلامی و فرزندان معنوی «امام خمینی». در صدرِ فهرست نامِ شهدای این جنایت هولناک، نام «سید محمد حسینی بهشتی»، رییس «دیوانِ عالی کشور» و دبیر کل «حزب جمهوری اسلامی» می درخشد. مردی که با حیات پربار و صبورانه اش، انقلاب اسلامی ایران و نظامِ نوپای برخاسته از آن، به ثبات و استقراری مثال زدنی رسید و با شهادت مظلومانه اش، فصل جدیدی در تاریخ «جمهوری اسلامی» رقم خورد که در تعیین ِ مقدراتِ آینده این نظام، نقشی تعیین کننده داشت. دانشمندی که حضوری آن چنان پرثمر در متن نهضت اسلامی داشت که پیشوا و فرمانده کل نهضت، او را این گونه توصیف کرد: «بهشتی یک ملت بود برای ملت ما».

در  سی و سومین سال گرد شهادت آن دولت‌مردِ فرزانه، بخش سوم از زندگی او را مروری خواهیم کرد به روایت شیرین خودش:

*وقتی رژیم مرا از قم اخراج کرد

در سال 1341، انقلاب اسلامی با رهبری امام و رهبری روحانیت و شرکت فعال روحانیت، نقطه عطفی در تلاش های انقلابی مردم مسلمان ایران به وجود آورد. من نیز در این جریان ها حضور داشتم تا این که در همان سال ها ما در «قم» به مناسبت تقویت پیوندِ دانش آموز و دانش‌جو و طلبه به ایجاد کانون دانش آموزان «قم» دست زدیم و مسئولیت مستقیم این کار را برادر و همکار و دوست عزیزم مرحوم شهید دکتر «مفتح» به عهده گرفتند. بسیار جلسات جالبی بود. در هر هفته یکی از ما سخنرانی میکردیم و دوستانی از «تهران» می آمدند و گاهی مرحوم «مطهری» و گاهی دیگران از مدرسین «قم» می آمدند. در یک مسجد، طلبه و دانش آموز و دانش جو و فرهنگی همه دور هم می نشستند و این در حقیقت نمونه دیگری از تلاش برای پیوند دانشجو و روحانی بود و این بار در مورد مبارزات و رشد و گسترش به فرهنگ مبارزه و اسلام. این تلاش ها و کوشش ها بر رژیم گران آمد و در زمستان سال 42، مرا ناچار کردند که از «قم» خارج شوم و به «تهران» بیایم.

اگر اشتباه نکرده باشم، سال 41 یا اوایل 42، در جشن مبعثی که دانش جویانِ «دانشگاه تهران» در« امیرآباد» در سالن غذاخوری برگزار کرده بودند، از من دعوت کردند تا سخنرانی کنم. در این سخنرانی موضوعی را به عنوان مبارزه با تحریف که یکی از هدف های «بعثت» است، مطرح کردم. در این سخنرانی طرح یک کار تحقیقاتی اسلامی را ارائه کردم. آن سخنرانی بعدها در «مکتب تشیع» چاپ شد. مرحوم «حنیف نژاد» و چند تای دیگر از دانش جویان که از «قم» آمده بودند و عده‌ای دیگر از طلاب جوان آن جا بودند. اصرار کردند که این کار تحقیقاتی آغاز بشود. در پاییز همان سال، ما کار تحقیقاتی را با شرکت عده ای از فضلا در زمینه حکومت در اسلام آغاز کردیم. ما همواره به مسئله سامان دادن به اندیشه حکومت اسلامی و مشخص کردن نظام اسلامی علاقمند بودیم و این را به صورت یک کار تحقیقاتی آغاز کردیم. این کارهای مختلف بود که به حکومت گران آمد و من را مجبور کردند به «تهران» بیایم.  در «تهران» نیز آن همکاری را با «قم» ادامه دادم.

بعد از چند ماه، فشار دستگاه کم شد. باز گاهی آمد و شد می کردیم، هم برای «مدرسه حقانی» و هم برای همین جلسات «حکومت در اسلام» که البته بعدها ساواک این ها را گرفت و دوستان ما را تار و مار کرد.

*ورود به تهران و دریافت ماموریت از امام

در سال 42 به «تهران» آمدم و در ادامه کارهایم با گروه های مبارز از نزدیک رابطه برقرار کردم. با جمعیت هیئت های مؤتلفه رابطه ی فعال و سازمان یافته ای داشتم و در همین جمعیت ها بود که به پیشنهاد شورای مرکزی، امام یک گروه چهار نفری به عنوان «شورای فقهی و سیاسی» تعیین کردند: مرحوم آقای «مطهری»، بنده، آقای «انواری» و آقای« مولایی».

*آغاز عملیات تغییر کتب درسی مدارس

این فعالیت ها ادامه داشتند. در همان سال ها به این فکر افتادیم که با دوستان، کتاب تعلیمات دینی مدارس را که امکانی برای تغییرش فراهم آمده بود، تغییر بدهیم. دور از دخالت دستگاه های جهنمی رژیم، در جلساتی توانستیم این کار را پایه گذاری کنیم. پایه برنامه جدید و کتاب های جدید تعلیمات دینی با هم‌کاری آقای دکتر «باهنر» و آقای دکتر «غفوری» و آقای «برقعی» و بعضی از دوستان، آقای «رضی شیرازی» که مدت کمی با ما همکاری داشتند و برخی دیگر مانند مرحوم آقای «روزبه» که نقش مؤثری داشتند، فراهم شد.

*خاطره ای که هرگز فراموش نمی کنم

یکی از خاطراتم را که هرگز فراموش نمی‏کنم، مربوط به سخنرانی پرشوری است که در هفده ربیع‌الاول1343 در «مدرسه چهارباغ اصفهان»، که نام فعلی آن «مدرسه امام جعفر صادق(ع)» است، داشتم. من برای بازدید از بسته‌گانم به «اصفهان» رفته بودم، که در آن‌جا گفتند که باید سخن‌رانی کنی. جلسه با شکوهی بود. در آن سخن‌رانی مردم را به انقلاب دعوت کردم  و تحت عنوان این که کودک امروز یعنی کودک متولد شده در 17‌ربیع الاول پیام آور بوده، صحبت را به این‌جا کشیدم که این پیام‏آور فرمود است:‌«انقلاب را با رساندن پیام خدا و پیام فطرت‌پذیر آغاز کنید و ادامه دهید. اما هر وقت دشمنان خدا و دشمنان انسانیت سر راهتان ایستادند و خواستند ندای حق شما را در گلو خفه کنند، آن موقع آرام ننشینید. سلاح به دست بگیرید و با آن‌ها بجنگید.» وقتی بحث به این جا کشید، جلسه متشنج شد، برای این که مأمورهای امنیتی آن‌جا بودند و یادداشتی به من دادند که شیاطین ناراحت هستند. منظورشان این بود که بحث را برگردانم. اما من روا نمی‏دانستم که بحث را برگردانم و آن‌را به پایان رساندم. آن‌ها بیرون از جلسه چند مأمور گذاشته بودند و در این اثنا رفته بودند و چندین ماشین مأمورهای مسلح آورده بودند، تا اگر تشنجی پیش آمد جلویش را بگیرند، که تشنجی هم پیش نیامد. و مأموری هم گذاشته بودند آن‌جا که مرا دست‌گیر کند، و نشد. بنده رفتم منزل و بعد آمدند منزل مرا دستگیر کردند و به شهربانی و بعد به «ساواک» اصفهان بردند. در آن‌جا رییس «ساواک» گفت که من آدمی هستم علاقمند به دین اسلام و متدین و حتی شما می‏ توانید از علمای این‌جا بپرسید. من آرامش این شهر را حفظ کرده‏ ام. و بعد گفت:‌«شما مثل این که مأموریت داشتید بیاید و این شهر را به هم بریزید و مردم را به جنگ مسلحانه دعوت کنید. من در جلسه بودم اما از آن‌جایی که بحث به این جا رسید، دیگر دیدم که نباید بمانم و از جلسه خارج شدم و گفتم نوار آن را بیاورند تا من گوش کنم. گفتم:‌«پس شما نوار گوش نکرده دارید صحبت می‏کنید، چه اشتباهی! فعلاً بگذارید آن‌هایی که آن‌جا نگفتم، این‌جا برایتان بگویم» و شروع کردم برای‌شان صحبت کردن. بعد معاونش هم آمد و یادداشت کرد. گفتم:‌«شما به این ملت چه می‏گویید؟ آیا یک ملت مرده می‏ خواهید در این کشور باشد. ما می‏گوییم ملت ما باید ملت زنده‏ ای باشد.»

آن روز برای چندمین بار- چون اولین بار نبود که مرا به ساواک احضار می‏کردند - تجربه کردم که اگر انسان مؤمن و مبارز در برخورد با دشمن با قوت و قدرت نفس سخن بگوید چه طور می‏تواند او را حتی پشت میز ریاست‌اش مرعوب کند. این آقای سرهنگ پس از این که دید من با قاطعیت و صراحت می‏گویم که این انقلاب برای آن است که از این مردم انسان‏هایی بسازد که در برابر هر دشمنی از خودشان دفاع کنند و این بحث را بی پروا ادامه دادم، تحت تأثیر قرار گرفت و گفت که اگر روحانیون با این شیوه با مسایل برخورد کنند این برای ما یک معنی دیگر پیدا خواهد کرد. حس می‏ کنم آن ته مانده فطرتی که در اعماق روح این‌ها مانده بود با این برخورد متأثر شد، اثر پذیر شد، کارپذیر شد، و توانست چیزی را که هرگز انسان انتظار ندارد از یک رییس «ساواک» یک استان بشنود، از زبان او بیرون بیاورد. البته بعدها شنیدم که بالاخره «ساواک» نتوانست ایشان را تحمل کند و بعد از دو سال او را اخراج کرده بودند، البته نه به این مناسبت.

 

*ماموریت در هامبورگ

در سال 1343 که تهران بودم و سخت مشغول این برنامه های گوناگون، مسلمان های «هامبورگ» به مناسبت تأسیس مسجد «هامبورگ» که به دست مرحوم «آیت الله بروجردی» صورت گرفته بود، به مراجع فشار آورده بودند که چون مرحوم «محققی» به ایران آمده بودند، باید یک روحانی دیگر به آن جا برود. این فشارها متوجه «آیت‌الله میلانی» و «آیت الله خوانساری» شده بود و «آیت الله حائری» و «آیت الله میلانی» به بنده اصرار کردند که باید به آن جا بروید. آقایان دیگر هم اصرار میکردند. از طرفی دیگر شاخه نظامی «هیئت های مؤتلفه» تصویب کرده بودند که «[حسنعلی]منصور» را اعدام کنند و بعد از اعدام انقلابی «منصور»، پرونده دنبال شد و اسم بنده هم در آن پرونده بود و لذا دوستان فکر می کردند که به یک صورتی من را از ایران خارج کنند تا در خارج از کشور مشغول فعالیت هایی باشم. وقتی این دعوت پیش آمد، به نظر دوستان رسید که این زمینه خوبی است که بنده بروم و آن جا مشغول فعالیت بشوم. البته خودم ترجیح میدادم که در ایران بمانم. من گفتم هر مشکلی پیش بیاید، اشکالی ندارد، ولی دوستان عقیده داشتند که بروم خارج، بهتر است. مشکل من گذرنامه بود که به من نمی دادند، ولی دوستان گفتند از طریق «آیت لله خوانساری» می شود گذرنامه را گرفت و در آن موقع این گونه کارها از طریق ایشان حل میشد و «آیت الله خوانساری» اقدام کردند و گذرنامه را گرفتند. به این طریق، مشکل گذرنامه حل شد و در پیرو دستور آقایان مراجع، به خصوص«آیت الله میلانی»، به «هامبورگ» رفتم. دشواری کار من این بود که از فعالیت هایی که این جا داشتم، دور میشدم و این برای من سنگین بود.

 

شهید بهشتی در هامبورگ

 

*تشکیل «اتحادیه انجمن های اسلامی دانش جویان»

تصمیم من این بود که مدت کوتاهی آن جا بمانم و کارها که سامان گرفت، برگردم، ولی در آن جا احساس کردم که دانش جویان واقعاً به یک نوع تشکیلات مثلِ تشکیلات اسلامی محتاج هستند، چون جوان های عزیز ما از «ایران» با علاقه به اسلام می گرویدند، ولی کنفدراسیون و سازمان های الحادی چپ و راست، این جوان ها را منحرف و اغوا میکردند. تا این که با همت چند تن از جوان های مسلمانی که در «اتحادیه دانش جویان مسلمان» در اروپا بودند و با برادران عرب و پاکستانی و هندی و آفریقایی و غیره کار می کردند و بعضی از آن ها هم در این سازمان های دانش جویی هم بودند، هسته «اتحادیه انجمن های اسلامی دانش جویان» گروه فارسی زبان آن جا را به وجود آوردیم و «مرکز اسلامی گروه هامبورگ» سامان گرفت. فعالیت هایی برای شناساندن اسلام به اروپایی ها و فعالیت هایی برای شناساندن اسلام انقلابی به نسل جوان مان داشتیم.

*سفرهایی که در آن پنج سال کردم

بیش از پنج سال آن جا بودم و در طی این پنج سال یک بار به حج مشرف شدم. سفری هم به «سوریه» و «لبنان» داشتم و بعد به «ترکیه» رفتم برای بازدید از فعالیت های اسلامی آن جا و تجدید عهد با دوستان و مخصوصاً برادر عزیزمان آقای «صدر» [امام موسی صدر] که امیدوارم هر جا که هست مورد رحمت خداوند باشد و انشاءالله به آغوش جامعه مان بازگردد. در سال 1348 سفری هم به «عراق» کردم و خدمت «امام» رفتم و به هر حال کارهای آن جا سروسامان گرفت.

*بازگشت به ایران و ادامه مبارزات

در سال 1349 به «ایران» آمدم، اما مطمئن بودم که با این آمدن، امکان بازگشتم کم است. یک ضرورت شخصی ایجاب میکرد که حتماً به «ایران» بیایم. به «ایران» آمدم و همان طور که پیش‌بینی میکردم مانع بازگشتم شدند. در این جا کارهای زیادی داشتم و مجدداً قرار شد کار برنامه ریزی و تهیه کتاب ها را دنبال کنم و هم چنین فعالیت های علمی را در «قم» ادامه دادم و در مورد  «مدرسه حقانی» فعالیت های گسترده ای را با همکاری آقایان «مهدوی کنی»، «موسوی اردبیلی»، مرحوم «مفتح» و عده‌ای دیگر از دوستان، انجام دادیم. بعد مسئله تشکیل «روحانیت مبارز» و هم کاری با مبارزات، بخشی از وقت ما را گرفت.

 

 

*گنجاندن آیات قتال در کتب درسی

یک گروه متعهد (بنده با آقای دکتر «غفوری» و آقای دکتر «باهنر») تصمیم گرفته بودیم اسلام، ایمان، عمل، مبارزه، جهاد، عبادت و فضیلت را در سطح نوجوانان و حتی دانش‏آموزان سال‏های دوم ابتدایی به بعد ببریم. و آیات و روایات و داستان‏های سازنده و اندیشه و احساس انسان را در این سال‏ها که بیش از هر سال دیگر نقش می‏گیرد، بر آنان بخوانیم که این کار، یک طرح خیلی دقیق احتیاج داشت. واقعاً برای‌مان مهم بود که این طرح ناتمام نماند. دوستان باید کتاب‏های تعلیمات دینی و کتاب آیات یعنی قرآن و جزوه‏هایش را می‏گرفتند و مطالعه می‏کردند، هم دوره ابتدایی و هم دوره راهنمایی به بعد که درست همان موقع بود، که من کارم را فعال‏تر شروع کردم. در کتاب تعلیمات دینی دوم یا سوم راهنمایی (در اواخرش) ما چند داستان آورده‏ایم. نمونه‏هایی از زنان مبارز، و گفت‌و‌گوهایشان با جبارانِ وقت را عیناً نقل کرده‏ایم. در مجموع کتاب‏ها بیش از هر چیز، آیات قتال هست. همین طور که می‏گویم طرح ما این بود که کاری کنیم که برنامه و کتاب و اظهار نظر از دایرۀ ما بیرون نرود.

حالا که کار تمام شده، بگذارید روشی هم که به کار می‏بردیم، برای شما بگویم. ما این کتاب‏ها را زود تهیه می‏کردیم، چون طبق مقررات باید تا اسفند ماه کتاب‏ها داده می‏شد. ولی ما مطلبی می‏دادیم که قابل چاپ نبود، می‏گفتیم:«باز هم اصلاح می‏کنیم» و آن قدر کش می‏دادیم تا دستگاه با دستپاچه‌گی مجبور می‏شد چاپ کند و تا آخرین کتاب، این روش را به کار بردیم.

*تشکیل هسته های مبارزاتی و پیروزی

تا این که در سال 1355 هسته هایی را برای کارهای تشکیلاتی به وجود آوردیم و در سالهای 1356-1357 «روحانیت مبارز» شکل گرفت و در همان سال ها در صدد ایجاد تشکیلات گسترده مخفی یا نیمه مخفی و نیمه علنی یک حزب و یک تشکیلات سیاسی بودیم. در این فعالیت ها دوستان همیشه همکاری میکردند. در سال 56 که مسایل مبارزاتی اوج گرفتند، همه نیروها را متمرکز کردیم. در این بخش و بحمدالله با شرکت فعال همه برادران روحانی در راهپیمایی ها، مبارزات به پیروزی رسید.

*جلسات «مکتب قرآن»

البته این را فراموش کردم بگویم که از سال 50 یک جلسه تفسیر قرآنی را آغاز کردم که در روزهای شنبه به عنوان «مکتب قرآن» برگزار می شد و مرکزی بود برای تجمع عده ای از جوانان فعال از برادرها و خواهرها. در این اواخر حدود 400 الی 500 نفر شرکت می کردند و جلسات سازنده ای بودند.

*توسط ساواک دست‌گیر شدم

در سال 54 به دلیل تشکیل این جلسات و فعالیت های دیگر که با خارج داشتیم، «ساواک» مرا دستگیر کرد. چند روزی در «کمیته مرکزی» بودم، ولی با اقداماتی که قبلاً کرده بودم توانستم از دست آن ها خلاص شوم. البته قبلاً مکرر «ساواک» من را خواسته بود، چه قبل از مسافرتم و چه بعد از آن. ولی در آن موقع، بازداشت ها موقت و چند ساعته بودند.

 

 

 این بار چند روز در «کمیته» بودم و آزاد شدم، دیگر آن جلسه تفسیر را نتوانستیم ادامه بدهیم. تا سال 57، بار دیگر به دلیل فعالیت و نقشی که در برنامه های مبارزاتی و راهپیمایی ها داشتم در روز «عاشورا» مرا دستگیر کردند و به «اوین» و بعد به «کمیته» بردند و باز آزاد شدم و به فعالیت هایم ادامه دادم تا سفر«امام» به «پاریس».

*رفتن به پاریس و دریاف فرمان تشکیل «شورای انقلاب»

بعد از رفتن «امام» به «پاریس»، چند روزی خدمت ایشان رفتم و هسته «شورای انقلاب» با نظر ارشادی که «امام» داشتند و دستوری که ایشان دادند تشکیل شد. «شورای انقلاب» ابتدا هسته اصلی‌اش مرکب بود از آقایان «مطهری»، «هاشمی رفسنجانی»، «موسوی اردبیلی»، «باهنر» و بنده. بعدها آقایان «مهدوی کنی»، «خامنه ای»، «طالقانی»، «بازرگان»، دکتر «سحابی» و عده ای دیگر هم اضافه شدند. تا بازگشت «امام» به ایران که فکر می کنم از بازگشت «امام» به «ایران» به این طرف، فراوان در نوشته ها گفته شده که دیگر حاجتی نباشد درباره اش صحبت کنم.

 

شهید بهشتی روز ورود امام خمینی (ره)

 

*چند توضیح پایانی

در خاتمه باید بگویم که خانواده ما سه فرزند داشت. من و دو خواهرم که هم اکنون هر دو خواهرم در قید حیاتند، ولی پدرم در سال 1341 به رحمت ایزدی پیوست و مادرم هنوز در قید حیات است. مرگ پدر در زندگی ما جز تأثیر  عاطفی و بار مسئولیت برای مادر و خواهرانم تأثیر دیگری نداشت. در واقع تأثیر شکنندهای نداشت، البته از نظر عاطفی چرا، من بسیار ناراحت شدم، ولی چنان نبود که در شیوه زندگی من تأثیر بگذارد. آن موقع من ازدواج کرده بودم و فرزند هم داشتم.

من در «هامبورگ» اقامت داشتم، ولی حوزه فعالیتم کل «آلمان» به خصوص «اتریش» و یک مقدار کمی هم «سوئیس» و «انگلستان» بود و با «سوئد»، «هلند»، «بلژیک»، «ایتالیا»، «فرانسه» به صورت کتبی ارتباط داشتم.

من بنیان گزار این انجمن ها بودم و با آنها همکاری میکردم و مشاور بودم و در سخنرانی ها، مشورت های تشکیلاتی و سازماندهی شرکت می کردم و مختصر کمک های مالی که از مسجد می شد، برای آن ها می بردم. یک سمینار اسلامی بسیار خوبی برای آن ها در مسجد «هامبورگ» به طور شبانه روزی تشکیل دادیم. سمینار جالبی بود و نتایج آن هم در چند جزوه در حوزه ها پخش شد.

جزوه های «ایمان در زندگی انسان» و «کدام مسلک» در آن موقع پخش می شد که جزوه های مؤثری هم بودند.

اولین دوستان در حوزه که خیلی با هم مأنوس بودیم و هم بحث بودیم: آقای «حاج سید موسی شبیری زنجانی» از مدرسین برجسته «قم»، آقایان «سید مهدی روحانی»، «آذری قمی»، «مکارم شیرازی»، «امام موسی صدر»، این ها دوستانی بودند که بیش از همه با هم بحث داشتیم و با آقای «مطهری» و دیگران هم پیرامون «اسلام رئالیسم» و موضوعات دیگر بحث داشتیم.

 

*ماموریت های اجرایی امام به من

از سال هزار و سیصد و چهل و دو هجری، امام مسئولیت‌های گوناگونی را از من خواسته‌اند و من به حکم وظیفه انجام داده‌ام جز در یک مورد که عذر خودم را به ایشان عرض کردم. ایشان در سال 1342 بنا بر تقاضای عده‌ای از مبارزین اصفهان از من خواستند که از قم به اصفهان بروم و در اصفهان برای سامان دادن به حوزه مبارزاتی اصفهان نقش و مسئولیتی را عهده‌دار شوم. من در آن موقع خدمت‌شان عرض کردم که فکر می‌کنم در قم بیشتر می‌توانم منشأ اثر باشم و ایشان هم پذیرفتند.

بعد از آن وقتی به تهران آمده بودیم، در هیأت‌های مؤتلفه برنامه‌هایی داشتم و این شبکه مبارزاتی زیرزمینی، بسیار فعال و متشکل بود. اینها از امام خواسته بودند که چند نفری به عنوان شورای روحانیت، فقاهت، ایدئولوژی و همچنین شورای سیاسی در تشکیلات مرکزی‌شان تعیین بشود که مرحوم آقای مطهری، آقای انواری، آقای مولایی و من بودیم. به هر حال در آن موقع امام تأیید فرموده بودند که من عضو آن شورا باشم و من عضو آن شورا بودم. بعد که امام را دستگیر کردند و به ترکیه تبعید نمودند، من همچنان عضو آن شورا بودم. در جریان پرونده قتل منصور، اسم من و اسم آقای مطهری هم بود. چون گروهی که او را اعدام انقلابی کردند از همین هیأت‌های مؤتلفه بودند و طبعاً پای ما هم در میان بود. در همان گیر و دار بود که جریان رفتن به خارج پیش آمد و من به خارج رفتم. به هر حال تا آن موقع من در شورای روحانیت هیأت‌های مؤتلفه بودم. در طول مدتی که در تهران بودیم امام یک بار به مرحوم »مطهری« و من مأموریت دادند که برای تنظیم ایدئولوژی اسلامی و تهیه جزوه‌های آموزنده برای نسل جوان در خط اصیل انقلاب برنامه‌ای داشته باشیم و فرموده بودند هر نوع امکاناتی لازم است در اختیارمان بگذارند و دو نفری این کار را انجام بدهیم که مقارن شد با اوج انقلاب و ما هم بالطبع به فعالیت‌های انقلابی پرداختیم و اوج انقلاب سبب شد که ما دیگر نتوانیم به کارهای علمی بپردازیم.

بعد از آن هم مسئولیت عضویت در شورای انقلاب و تنظیم کار شورای انقلاب را به عهده من گذاشتند و این ادامه داشت تا اخیراً که باز مسئولیت دیوان عالی کشور را به بنده سپردند.

*کتابهایی که بنده تاکنون نوشته ام

کتابهایی که بنده تاکنون نوشته ام عبارتند از:

«خدا از دیدگاه قرآن»/ «نماز چیست؟»/ «بانکداری و قوانین مالی اسلام»/ «یک قشر جدید در جامعه ما»/ «روحانیت در اسلام و در میان مسلمین»/ «مبارز پیروز»/ «شناخت دین»/ «نقش ایمان در زندگی انسان»/ «کدام مسلک»/ «شناخت»/ «مالکیت»

پایان روایت شهید بهشتی از سال های حیاتش

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار