شهدای ایران shohadayeiran.com

ایشان هنگام شهادت دقیقا 5روز به مراسم عروسی اش مانده بود شاید این مسئله کمی موجب ناراحتی بیشتر خانواده شان شده است اما یک زیبایی در خود نهفته دارد و آن اینکه او زندگی فانی دنیا را ترک کرد تا جاودانه در بهشت بماند
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

 خاطره شهید جواد سلیمی ازین جهت زیباست که ایشان هنگام شهادت دقیقا 5روز به مراسم عروسی اش مانده بود شاید این مسئله کمی موجب ناراحتی بیشتر خانواده شان شده است اما یک زیبایی در خود نهفته دارد و آن اینکه او زندگی فانی دنیا را ترک کرد تا جاودانه در بهشت بماند.

براستی چقدر سخت است که در همان تالاری که قرار بود رخت دامادی بر تن کند همه برای نهار مراسم ترحیمش شرکت کردند چقدر برای من دردناک است آرزوهایی که او داشت و از انها میگفت و برای تحققشان تلاش میکرد چه آسان نقش برآب شد این مسئله سوای این مطلب است که آنان سعادتمندان عالم شدند و بی شک آنان لایق شهادت شدند

من آنسوی این حقیقت را میگویم آنسویی که از دید عواطف ما خاکیان است آن عاشقانه هایی که پرپر شد ,پدر ومادر جواد را دیدم آنان که در حقیقت اسوه های صبر و ایثارنددر چشمهای پدر میتوان بغضی اسیر را دید

یادش بخیر گاهی با جواد بیرون از پادگان میرفتیم بین راه به من میگفت چرا ازدواج نمیکنی ,بخدا اگر زندگی تشکیل بدهی موفق تر میشوی , من نسبت به قبل خیلی فرق کرده ام خیلی امیدوار تر شده ام , من میگفتم متولد چه سالی هستی منظورم را گرفت با خنده گفت میدونم سنم کمتره ولی به خدا دوستت دارم

امروزکه خاطرات را مرور میکنم غمی بر دلم سنگینی میکند اینکه دیگر به جواد دسترسی ندارم  جواد حق دوستی را میشناخت و ان را ادا کرد تکلیف خود میدانست که بمن بگوید و گفت .افسوس که رفت

یادش بخیر خیلی قبل ترها در روز تعطیل من در سالن کار میکردم جواد آمد ازمن پرسید تا کی کارت طول میکشد گفتم 4ساعت دیگر , دیدم ناراحت است گفتم چای میخوری گفت آره با هم به آبدارخانه رفتیم مقداری زعفران تاریخ مصرف گذشته داشتیم که توی چای میریختیم ,چای ریختم خوردیم  هر کاری کردم علت ناراحتیش را بفهمم نگفت  چایش را خورد تشکر کرد و رفت هنوز حسرت میخورم چرا آن روز نتوانستم ناراحتیش را کم کنم

جواد روز شهادتش هم ناراحت بود چون برادر زاده خردسالش بیمارستان بود قرار بود برای عیادتش برود ’نفری که قرار بود جایگزینش شود توی راه بود او 5 دقیقه دیر رسید شهادت قسمت جواد بود

تازه ماشین خریده بود ماشینش را تمیز میکرد گفتم نمیدانم چه صدایی از ماشینم میاید  جواد نگاهی کرد گفت سردر نمیارم صبر کن مرتضی بیاد مرتضی از بچه های ترابری بود شهید مرتضی میری آمد عیبش را پیدا کرد گفت این سوکت را قطع میکنم تا ماشین گرم نشده وصلش نکن بعد نگاهی بمن کرد و گفت توی این هوای سرد باید قبل از حرکت ماشین را گرم کنی پروفسور وبا جواد خندیدند من هم خندیدم و گفتم خودم درستش کردم و با هم چند دقیقه شوخی کردیم

کاش آن شب میدانستم یک هفته دیگر آنها کنارم نخواهند بود افسوس رفقایی را ازدست دادم که هیچگاه جایشان را کسی نخواهد گرفت

یکی از بچه ها با ناراحتی میگفت چند شب قبل جواد از من خواست برایش شارژ بگیرم و من فراموش کردم صبح از من پرسید شارژ گرفتی گفتم آخ شرمنده یادم رفت  جواد گفت عیبی نداره.  این دوستمان هنوز خودرا سرزنش میکند.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار