شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۳۷۶۸۲
تاریخ انتشار: ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۰:۱۹
شهدای ایران: احمدرضا بیضایی برادر شهید محمودرضا بیضایی شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) در وبلاگ اسکالپل نوشت: هنوز مانده تا مرثیه شهادت شهدای مدافع حرم را بسرایم. در زمانیکه هنوز عده‌ای یقه‌‌ امام (ره) و شهدا را رها نکرده‌اند که چرا بعد از فتح خرمشهر جنگیده‌اید، چگونه امروز باید از جنگیدن در سوریه سخن گفت؟

چه کسی می‌داند هزار کیلومتر خارج از مرزهای جمهوری اسلامی در گمنامی برای تحقق آرمان خمینی (ره) جنگیدن و به شهادت رسیدن یعنی چه؟ و بعد از آن چگونه باید مادر شهید را تسلی داد؟

چگونه باید دل پدر شهید را آرام کرد؟ فرزند شهید را که هنوز زبان نگرفته چگونه باید توجیه کرد؟ در برابر عظمت فداکاری همسر شهید چه باید گفت؟ چگونه باید همرزم شهید را که میان تحمل درد فراق و تحمل درد جا ماندن گر گرفته تسلی داد؟

وصیت شهید برای از دست نرفتن جبهه سوریه را که «این خاکریز نباید فرو بریزد؛ نباید» در این فضای دیپلماسی زده چگونه باید به گوش‌ها رساند؟ چگونه باید برای خیل عظیم اهل عافیت که گاه دنیادارانند و گاه دینداران و بقول سید مرتضی آوینی از زندگی فقط همین یک جان را دارند که به آن مثل کنه به شکمبه گوسفند چسبیده‌اند از شهدایی بنام «مدافع حرم» گفت؟

و چگونه باید برای آنها که حسین (ع) را فقط برای کربلا رفتن می‌خواهند و لبیک یا حسین (ع) را در پستوی خانه می‌گویند، از عشاقی گفت که لبیک یا حسین (ع) را در زینبیه، حجیرة، زمانیة، سه راهی غریفة و غوطه شرقی دمشق گفته‌اند و از «کلنا عباسک یا زینب» در برابر اسلام آمریکایی و حامیان صهیونیست آن، پرچم شرف برای شیعه ساخته‌اند؟

چگونه باید آن ریش سفید هیئتی را که هنوز نمی‌داند چرا همه کره ارض کربلای ماست و جنگیدن در شلمچه با جنگیدن در ریف دمشق برای ما فرقی ندارد و هر جای دیگر این کره خاکی که پیکر صد پاره ما بنام حسین (ع) و عباس (ع) و زینب (س) به زمین بیفتد برای ما کربلا و آنروز عاشورای ماست، توجیه کرد؟

زبان شماتت محب بی‌معرفت اهل‌بیت (ع) را که هنوز «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»ی امام صادق (ع) را یکبار درست از رو نخوانده چگونه باید بست؟ بماند! تاریخ، همانطور که نگذاشت آنچه بر بسیجیان خمینی (ره) گذشته مکتوم بماند، داستان معرکه خون و بادیه جنون بسیجیان خامنه‌ای (روحی فداه) را هم حکایت خواهد کرد؛ اما خاطرات، همچنان جاری هستند!

 

*از یک ساچمه در انگشت تا ترکش‌های پیکر

آن روز کلاس کنکور را پیچانده بود و با بچه‌های پایگاه رفته بود اردو! عصری که از اردو برگشت، انگشت شصت دستش باند پیچی شده بود. کاشف بعمل آمد که توی اردو هدفی را گذاشته بودند تا با تفنگ بادی بزنند؛ یکی از بچه‌ها گفته بود جابجا کنید. محمودرضا رفته بود هدف را گرفته بود توی دستش و چند قدم جلو یا عقب رفته بود و گفته بود حالا بزنید! رفیقش هم زده بود روی شصت محمودرضا.

عکس رادیوگرافی که گرفتیم، ساچمه، کنار بند انگشتش پیدا بود؛ رفت زیر عمل و ساچمه خارج شد و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. 14 سال بعد، وقتی در معراج شهدا بالای پیکرش رفتم، هنوز لباس‌های رزمش تنش بود و زخم‌های پیکرش را نمی‌دیدم. قبل از انتقال پیکر به داخل تابوت، زخمها را که دیدم یاد ساچمه‌ای که آن روز از توی شصتش خارج کردند افتادم؛ این بار ترکشی که سینه‌اش را سوراخ کرده بود و سر آن از زیر کتف چپش بیرون زده بود، او را به عرش برده بود.

 

*کسی مجبورم نکرده خودم به سوریه می‌روم!

دو روز بود از سوریه برگشته بود که محمد حسین مرادی از همرزمانش در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش را به ایران آوردند؛ روز تشییع در تهران، بعد از شرکت در مراسم، رفتم و برای برگشتن به تبریز بلیط قطار گرفتم.

شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم و بعد شام، محمودرضا با ماشینش آورد و رساندم راه آهن؛ برادر خانمش هم با ما آمد؛ نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتیم و توی ماشین این نیم ساعت را نشستیم و حرف زدیم؛ وقتی داشتیم برای خداحافظی از ماشین پیاده می‌شدیم، گوشی محمودرضا زنگ خورد.

جواب داد و  10-12 قدم از ماشین فاصله گرفت و رفت آنطرف‌تر ایستاد و مشغول صحبت شد. وقتی صحبتش تمام شد و داشت بر می‌گشت دیدم سرش را انداخته پایین و عمیقاً به فکر رفته.

نزدیک که آمد پرسیدم کی بود؟ گفت: فردا ساعت 10 صبح باید فرودگاه باشم. گفتم: سوریه؟ گفت: بله. گفتم: تو که همش دو روز است برگشته‌ای. گفت: خط را از دست داده‌ایم و منطقه‌ای را که آزاد کرده بودیم دوباره آمده‌اند جلو و گرفته‌اند؛ وضعیت خیلی وخیم است. گفتم: واقعاً می‌خواهی فردا بروی؟ لااقل یک مدتی بمان بعد برو. توجیهم هم این بود که یک مدت تهران باشد و به خانواده رسیدگی کند و بعد برود.

با اینکه مرد خانواده و عاشق خانواده‌اش بود و خودش توجیهتر از من بود، این را که گفتم اخم‌هایش رفت توی هم؛ چند دقیقه‌ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم که فردا نرود؛ گفتم با عجله تصمیم گیری نکن و امشب را فکر کن و فردا برو صحبت کن شخص دیگری جای تو برود.

کاملاً توی قیافه‌اش معلوم بود که با خودش کشمکشی پیدا کرده سر رفتن و جنگیدن و ماندن و رسیدگی کردن به خانواده؛ با اینکه با نظر من و رسیدگی به خانواده کاملاً موافق بود، اما آنجا برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید ولی قبول کرد که برود و با دوستانش صحبت کند تا شخص دیگری جای او برود که همینطور هم شد.

بعد شهادتش، برادر خانمش راجع به آن شب می‌گفت: بعد از اینکه تو رفتی، توی راه به او گفتم: «اصلاً سیمکارتت را دربیاور و گوشی را خاموش کن! فردا هم دست زن و بچه‌ات را بگیر چند وقتی برو تبریز؛ کاری هم با کسی نداشته باش؛ بچه‌های آنطرف که نمی‌توانند برای تو حکم مأموریت بزنند؛ اینطرف هم که کسی کاری با تو ندارد؛ بالأخره هم یکی را پیدا می‌کنند جای تو می‌فرستند؛ اینها را که گفتم، محمودرضا برگشت در جوابم گفت: حاج علی! هیچکس نمی‌تواند مرا سوریه بفرستد؛ من خودم می‌روم».

 

*ماجرای عکس یادگار با لباس رزم در حرم حضرت زینب (س)

چند بار پیش آمد وقتی عکس‌های سوریه‌اش را در لپ تاپش نشان می‌داد، از او خواستم یکی دو تا عکس به من بدهد اما هیچوقت نداد! نمی‌خواست عکسی از او یا بچه‌هایی که آنجا هستند جایی منتشر بشود. یکی از عکس‌هایش که خیلی اصرار کردم برای داشتنش، عکسی بود که بعد از عملیات آزادسازی «حُجیرة» و ورود به حرم از این منطقه، با لباس نظامی در صحن حرم مطهر حضرت زینب (س) گرفته بود.

بشدت به این عکس افتخار می‌کرد؛ می‌گفت خیلی دوست داشت که هر جور شده در حرم حضرت زینب (س) یک عکس با لباس نظامی بگیرد و بالأخره با تمام محدودیت‌ها برای ورود به حرم با این لباس، به عشق خانم زینب (س) دل را زده بود به دریا و چند نفری با لباس رفته بودند داخل.

بعد شهادتش نگاه به این عکس‌ کوهی از حسرت روی دوشم می‌گذارد؛ یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه امام حسین (ع) و اولاد و اصحابش ادعا کردیم که «یا لیتنا کنا معکم» و به زبان گفتیم «لبیک یا حسین» و این اواخر باز هم با ادعا گفتیم «کلنا عباسک یا زینب» و در گفتن‌مان ماندیم که ماندیم…

 

*عکس‌های آخری که حذف کردم

این دو سال آخر وقتی از او عکس می‌گرفتم، آنقدر به شهادتش یقین داشتم که پشت لنز که توی چهره‌اش نگاه می‌کردم با خودم می‌گفتم این عکس آخر است! شش ماه آخر قبل شهادتش، هر چه عکس از او می‌گرفتم چند دقیقه بعد از حافظه دوربین دیلیت می‌کردم! با خودم می‌گفتم ان شاء الله هنوز هم هست و دفعه بعد که دیدمش باز هم از او عکس می‌گیرم.

دوست داشتم که هنوز باشد، اما یقین داشتم که رفتنی است؛ بابت حذف عکس‌هایی که این اواخر از او گرفته بودم تأسفی ندارم و این را با افتخار می‌گویم که این دو سه سال آخر، همه ساعاتی که در کنارش بودم، لحظات را با یقین کامل به شهادتش در کنارش می‌گذراندم.

محمودرضا امکان این تجربه را برای من فراهم کرد که از شهید عکس بگیرم و با شهید حرف بزنم و با شهید روبوسی و معانقه کنم و با شهید راه بروم…

 

*زمزمه‌های محمودرضا قبل از شهادت با یک شهید

آبانماه 92 بود؛ برای شرکت در مراسم تدفین پیکر مطهر شهید مدافع حرم، محمد حسین مرادی، با محمودرضا به گلزار شهدای چیذر در امامزاده علی اکبر رفته بودیم؛ تراکم جمعیتی که برای تدفین آمده بودند زیاد بود و نمی‌شد زیاد جلو رفت اما من سعی کردم تا جایی که می‌توانم به محل تدفین نزدیک شوم و لحظاتی از محمودرضا جدا شدم، اما فایده‌ای نداشت و نمی‌شد به آن نقطه نزدیک شد.

چند دقیقه‌ای در حال تکاپو برای جلوتر رفتن بودم که وقتی دیدم نمی‌شود، منصرف شدم و به عقب برگشتم؛ محمودرضا عقب‌تر رفته بود و تنها به دیوار تکیه زده بود و زیپ کاپشنش را بخاطر سرمای هوا تا زیر گلو کشیده بود و سرش را انداخته بود پایین و دست‌هایش را کرده بود توی جیبش و کف یکی از پاهایش را هم گذاشته بود روی دیوار.

جلوی امامزاده یک سماور بزرگ گذاشته بودند؛ رفتم و دو تا چایی ریختم و آمدم پیش محمودرضا؛ یکی از چایی‌ها را به او تعارف کردم اما محمودرضا اشاره کرد که نمی‌خواهد و چایی را از من نگرفت؛ با کمی فاصله ایستادم کنارش؛ چند دقیقه‌ای محمودرضا به همین حال بود. سرش را کاملاً پایین انداخته بود طوری که نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت روی لباس خودش را نگاه می‌کرد.

نمی‌دانم چرا احساس کردم در درونش دارد با شهید مرادی حرف می‌زند؛ در آن لحظه چیزی مثل برق از ذهنم عبور کرد، نکند شهید بعدی محمودرضا باشد؟! دو ماه بعد محمودرضا به شهادت رسید و وقتی برای تحویل گرفتن پیکرش به تهران رسیدیم، حالت آنروز محمودرضا در گلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم بود.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار