شهدای ایران shohadayeiran.com

برادرم عسگر به مناسبت شهادت حمید باکری، شعری سروده بود که آن را در حضور همه خواند. در حالی که چشم‌هایش پر از اشک و صدایش پر از بغض و غم بود، همه را به گریه انداخت
به گزارش شهداي ايران به نقل از  فارس، عملیات «خیبر» نخستین عملیات آبی - خاکی دفاع مقدس است که به مدت 19 روز از سوم اسفند ماه 1362 در طلائیه و جزایر مجنون به اجرا درآمد. آزاده دفاع مقدس «عادل خانی» از جمله رزمندگان عمل کننده لشکر 31 عاشورا در «خیبر» بود که روایت وی از شهادت «حمید باکری» در ادامه می‌آید:

                                                               ***

دوستان زیادی را در عملیات «خیبر» از دست دادیم. حمید باکری برادر مهدی باکری، معاون عملیاتی لشکر 31 عاشورا نیز در این عملیات و در جزیره مجنون شهید شد. یکی از همرزمان اردبیلی‌مان به اسم نعمتی هم در این عملیات شهید شد. نعمتی تخریبچی بود و ما با هم در گردان قاسم بودیم.

بعد از عملیات، به مناسبت شهادت حمید باکری و دیگر شهدای این عملیات در مسجد لشکر، مراسم گرامی‌داشتی برگزار شد که مرحوم آیت‌الله، مروج، امام جمعه اردبیل و مهدی باکری نیز در این مراسم حضور داشتند. حزن و اندوه از سر و روی رزمنده‌ها می‌بارید. گریه و آه و ناله جوّ غم‌باری درست کرده بود. بیشتر دوستان و هم‌رزمان شهید شده بودند. جای خالی تک‌تک‌شان احساس می‌شد و تعداد اندکی از دوستان هم که زنده مانده بودند شیمیایی یا مجروح بودند.

هیچ کس حال و روز خوشی نداشت. آیت‌الله مروج و مهدی باکری هم بسیار محزون و گرفته بودند. برادرم عسگر به مناسبت شهادت حمید باکری، شعری سروده بود که آن را در حضور همه خواند. در حالی که چشم‌هایش پر از اشک و صدایش پر از بغض و غم بود، همه را به گریه انداخت. طوری که هیچ‌کس نمی‌توانست دیگری را دلداری دهد.

آن روز عسگر جلو رفت و شروع به خواندن شعر کرد:

نه حمیدم، نه حمیدم، نه حمیدم.... نه حمید

نه عزیزم، نه برادر، نه دلاور .... نه رشید

من که باور نکنم که تو در رجعت سرخی

تو وجودی، تو هنوز هم، بر مایی

تو سرودی به دلم شوق و صفایی

تو چو نوری، مشکلم را تو گشایی

رفته‌ای شاید اگر، باز می‌آیی نه برادر؟ نه دلاور؟

تو وجودی، تو هنوز هم، بر مایی

تو در این جبهه خیبر

سرزنی بر همه سنگر

کفر را با دم خنجر

می‌بری سر، همچون حیدر

ای دلاور، ای برادر، قلب رهبر

ای خطر بر قلب دشمن

گوش آیت، هر زمان

از هر کران

ای جاودان

از جنوب، از غرب

از مرزهای خون‌نشان

مرزهای پاسداران، قهرمانان، جان‌نثاران

صوت‌های گام‌هایت

داد و فریاد رسایت

نه حمیدم، نه عزیزم

من که باور نکنم که تو در رجعت سرخی

نه برادر تو وجودی

نه دلاور تو سروری

تو هنوز هم، برمایی

هان

اکنون ببینیم ضرب شست آن چنانت

بر زبون خصمان اسلام

یاد خندق، یاد خیبر، یاد حیدر می‌کنم

دستت آن شمشیر و قلخانی (سپر) که اکبر بسته بود

ببینم اکنون

می‌درخشد

در کنار شط خونین فرات، همچون برق و همچو رعد

یاد یاران رسول‌الله ادهر می‌کنم

یاد مولایم حسین و یاد عباس دلاور می‌کنم

نه عزیزم، نه حمیدم، نه رفیقم

تو مرا قوت قلبی

نه مجاهد، نه دلاور، نه برادر

تو مرا عشق و صفایی

من که باور نکنم که تو در رجعت سرخی

نه برادر تو وجودی

تو هنوز هم، برمایی

به همه بازماندگان آن عملیات مرخصی دادند از برادرم عسگر خداحافظی کرده و همراه دیگر دوستان به شهرستان دزفول رفتم.

شب را در پایگاه شکاری دزفول گذرانده و فردای آن روز با یک هواپیمای باری، 130- c عازم تبریز شدیم. آیت‌الله ملکوتی امام جمعه وقت تبریز به پیشواز ما آمده و استقبال گرمی از ما به عمل آورد؛ در این دیدار آیت‌الله ملکوتی یک جلد قرآن نفیس با مهر و امضای خودشان به ما هدیه داده و سخنرانی کردند و بعد با اتوبوس به اردبیل برگشتیم.

بعد از برگشتن، مدت‌ها سرم درد می‌کرد. سرفه‌ها و سردردهای شدیدی داشتم. قصد داشتم بعد از مرخصی دوباره به جبهه برگردم ولی خانواده‌ام مخالفت کردند و گفتند: «حالت خوب نیست ؛ تو باید استراحت کنی.» پدرم هم دست تنها بود. برای همین در خانه ماندم و به او کمک کردم.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار