شهدای ایران shohadayeiran.com

به یاد فرزند شهیدی که یخ زد
چند سالی از ازدواجشان گذشته بود، ولی خبری از بچه نبود کم کم داشتند از دوا و دکتر ناامید می شدند، موسم محرم و صفر نزدیک بود و زن خانه در روزی از روزها خدا رو قسم میده به علی اکبر امام حسین که بهشون یه بچه بده تا چراغ خونشون روشن بشه و صدای ونق ونق بچه توش بپیچه.

به گزارش شهدای ایران، روزها همینطور از پی هم می گذشتند، تا که یه روز عصر مرد خانه بعد از یک روز کاری سخت، خسته و بی رمق وارد خانه سوت و کورش میشود و در حوض بزرگ پر از آب وسط حیاط، آبی به سر و صورتش میزند و در این میان چهره خندان همسرش را می بیند که کنار ایوان ایستاده و برگ کاغذی به دست دارد که آورنده خبری خوش برای اوست.

ـ مژدگونی بده خدا دعاهامونو مستجاب کرده، داری بابا میشی...

و خدا پسری را به آنان عطا می کند که در با دنیا آمدنش آن ها را خوشحال می کند و به پاس قدردانی از استجابت دعاهایی شبانه و توسل به امام حسین (ع)، نام فرزند پسرشان را عای اکبر می گذارند و اذان را در گوشش زمزمه می کنند.

پدر دست به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا به حق اسمی که براش گذاشتم اخلاق پسرمو هم مثل علی اکبر مولایم حسین دلیر و شجاع قرار بده و در همان زمان است که ذات الهی بار دیگر این دعا را تنها کمتر از 20 سال اجابت می کند.

علی اکبر هر روز قد می کشید و بزرگ  و بزرگتر میشد، درسخوان و مودب و وقار و متانتش زبانزد اهل محل و آنان به داشتن همچین علی اکبری در محل افتخار میکردن و دوست داشتن پسراشونم تو اخلاق و رفتار مثل علی اکبر باشن.

هم سن و سالای علی اکبر تازه دیو پلید طاغوتو از کشورشون بیرون کرده بودن ، همون موقع ها بود که یزید زمانه از وضع نابسامان کشور بعد از انقلاب سوء استفاده کرد و با حمایت قدرت های جهانی و به خاکمون قشون کشی.

مردم بیگناه زیر بمب و خمپاره دشمن بودند که ناگهان پیرمراد جمع عاشقان از جماران ندای "هل من ناصر ینصرنی" را سر داد، علی اکبر مانند بسیاری از علی اکبرهای دیگر با لیبیک به یاری طلبی امام زمان خود، رفتند تا عاشورایی دوباره را رقم بزنند.

بی اینکه درنگی کند و عاقبت اندیشی داشته باشد، بعد بوسیدن پیشانی مادر و دست پدر برای جنگ با لشگر یزید راهی کربلای جبهه ها شد، مادر که می خواست برایش آستین بالا بزند و پسرشو تو لباس دامادی ببیند، با چشمانی پر از اشک و دعا او را در کسوت یک سرباز و در لباس رزم به آوردگاه نبرد با یزیدیان فرستاد و تنها علی اکبر خود را به امام حسینی که دعایش را اجابت کرده بود سپرد.

حضور علی اکبر در جبهه ها تا سال 63 ادامه می یابد، زمستان از راه رسیده بود و سرما استخوان سوز شده بود، علی اکبر هم در جبهه های کردستان در حال انجام وظایفش بود، هرچه هوای اهواز و آبادان گرم و طاقت فرسا بود، هوای مریوان و کردستان و بانه و سقز سرد و طاقت فرسا بود.

هر شب یکی از نیروها برای مراقبت از مرز و زیر نظر داشتن تحرکات دشمن ماموریت دارد نگهبانی دارد، در شبی بسیار سرد و برفی که هر لحظه بر سرمای هوا افزوده می شد، نوبت کاری علی اکبر به اتمام می رسد و باید کسی برای تعویض شیفت بیاید، اما انگار نفر جایگزین مسیر را گم کرده و انتظار  علی اکبر برای آمدن سرباز جایگزین به دراز می کشد.

کم کم خستگی بر او مستولی مسی شود و چشم ها یارای باز ماندن ندارد و دستانش کاملا یخ زده و به لوله تفنگش چسبیده است، دستانش را با آخرین رمق هایی که در توان داشت به سمت دهانش برای گرم کردن نزدیک می کند ولی تنها اندکی موفق به گرم کردن آن ها می شود.
 
همسنگران علی اکبر 3 روز پس از شهادت علی اکبر پیکرش را میان برف ها و هنگامی که به ارامی در خواب فرورفته بود بعد از سه روز تلاش برای پیدا کردنش می یابند در حالی که دستانش هنوز به لوله تفنگش چسبیده بود.

29 سال است که علی اکبر شهد نوشین شهادت را سر کشیده و پدر و مادر پیرش که هنوز هم با یاد علی اکبر جوان و رشیدشان زندگی می کنند به یاد جگر گوشه شان بخاری خانه را روشن نکرده اندو از دودکش پشت بام منزلشان 29 سال است که دود هیچ بخاری به آسمان بلند نشده است و سالهاست که زمستانشان رنگ و بوی زمستان29 سال قبل کردستان را دارد.

روحش شاد و یادش گرامی.


گزارش: امیر حسین ایزدخواهی

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار