شهدای ایران shohadayeiran.com

روایتی از کتاب بچه های محله من و تو:
هنوز پشت لبش سبز نشده بود. پا شد. حرکت کرد و پشت میدان مین ایستاد. با خودم گفتم حتما کم...
سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران: بچه های محله من و تو روایت ساده ای است از آنان که صد سال را در یک چشم به هم زدن رفتند و آسمانی شدند. آنانی که خیلی دور نیستند ...


خاطراتی که ارائه می شود حاصل روایت عزیزانی است که در جمع طلاب مدرسه علمیه معصومیه سلام الله علیها قم حضور می یافتند و با خاطرات دلنشین شان عطرافشانی می کردند؛ این خاطرات حالاتوسط نشرمعارف به چاپ رسیده است.


بچه های محله من و تو همان هایی که اینجا و آنجا در مدرسه و بازار و مسجد و نمازجمعه می بینی، با همان سادگی و صفایی که در دعای توسل اشک می ریزند تکبیرگویان به قلب سپاه دشمن می زنند و مکر شیاطین را یکسره بر باد می دهند. (شهید سید مرتضی آوینی)

 

- امیرالمومنین علی علیه السلام: « غرسوا اشجار ذنوبهم نصب عیونهم و قلوبهم و سقوها بمیاه الندم، فاثمرت لهم السلامه و اعقبهم الرضا و الکرامه»


در توصیف توبه کنندگان درخت های گناهان خود را در برابر دیدگان و دل های خویش نشانده اند و آن ها را با آب پشیمانی آبیاری کرده اند. این درخت ها برای آنان بار سلامتی داده و خشنودی و کرامت در پی آورده است.

 

سر و وضعشان به رزمنده ها نمی خورد. تازه آمده بودند جبهه. بدن هر دوشان پر بود از انواع خالکوبی ها. تو محله قاچاق فروشی می کردند. مواد مخدر... رفته بودند سینما با هم فیلم «سقای تشنه لب» ملاقلی پور را دیده بودند. یکی شان گفته بود:« واقعا شرم داره، جوان های مردم تو جبهه دارند خون می دهند آن وقت ما...»


توبه کردند و آمدند جبهه. همیشه دعا می کردند اثری از خال کوبی هایشان نماند. تا اینکه در عملیات بدر، موشک هواپیمای عراق مهمان قایقشان شد و حاجتشان را برآورده کرد. بدنشان تکه تکه شده بود.

 

- الفه التقی و حلفه الحیاء، کثیر الحذر، قلیل الزلل، عفیفا شریفا، قلبه تقی، یحسن فی عمله کانه ناظر الیه غض الطرف، ان سلک مع اهل الدنیا کان اکیسهم»


در توصیف مومنان: همدم او تقوا و هم پیمان او شرم و حیاست. پرهیزش بسیار است و لغزشش کم است. پاکدامن، با شرافت است. قلبش پرهیزگار است. چنان نیکو عمل می کند که گویا او را می بینند. اگر با اهل دنیا همراه شود گویا زیرک ترین آنهاست.

 

معبر باید باز می شد. تخریب چی ها همه شهید شده بودند. قرار شد 5 نفر داوطلبانه بروند روی مین ها تا معبر باز شود. اولی رفت... دومی، سومی، چهارمی... پنجمی نوجوانی کم سن و سال بود. هنوز پشت لبش سبز نشده بود. پا شد. حرکت کرد و پشت میدان مین ایستاد. با خودم گفتم حتما کم آورده است. دکمه ای پیراهنش را باز کرد. پیراهن را درآورد. داد به یکی از بچه ها و گفت:« من مطمئنم زنده نمی مانم. این پیراهن بیت المال است، بدهید تا کس دیگری بپوشد.»

 

- رسول اعظم صلی الله علیه و آله و سلم: « من تطول علی اخیه فی غیبه سمعها فیه فی مجلس فردها عنه، رد الله عنه الف باب من السوء فی ادنیا و الآخره»


هر کس در مجلسی بشنود که از برادرش غیبت می شود و آن را از او دفع کند، خداوند هزار باب بدی را در دنیا و آخرت از او دفع کند.

 

«اللهم صل علی محمد و آل محمد»، «اللهم صل...» تا خواست دوباره حرفی بزند، بچه ها صلوات سوم را بلند تر فرستادند. سر آخر خودش فهمیده بود کارش اشتباه است. داشت غیبت می کرد.

 

- امام صادق علیه السلام: « ان المومن من یخافه کل شیء، و ذلک انه عزیز فی دین الله و لا یخاف من شیء. و هو علامه کل مومن»


مومن کسی است که هر چیزی از او بیمناک است. زیرا او در دین خدا قدرتمند و عزیز است. از هیچ چیز نمی ترسد و این نشانه ی هر مومنی است.

 

برای سرش جایزه تعیین شده بود. کوموله و دمکرات با شنیدن نامش می لرزیدند. «کاوه» وقتی شهید شد، بردنش بهشت رضای مشهد. برای اینکه نیایند و سرش را جدا کنند، چهار طرف قبر را بتون کردند. تا یک ماه هم بالا سر قبرش نگهبانی می دادند.
انتشار یافته: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
ایثارگرازکرج
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۶:۴۶ - ۱۳۹۲/۱۰/۲۴
0
0
تابوت احمد خیلی سبک بود! احمد رفت و در برابر گردانش ایستاد. چهره محجوب و نورانیش را نگاه می کردم و به هم محل بودن با او افتخار می کردم.شجاعت هایش زبان زد خاص و عام بود...
احمددر میان لات های محل، شهرت عجیبی داشت. معروف بود که دیوار هیچ باغ میوه ای نیست که او حتی برای یک بار هم که شده، از دیوارش بالا نرفته باشد. در اوایل سال 1357 بود. شبی داشتم با دو تا از نوجوان های مسجد میزهای قرآن را برای شروع جلسه می چیدم. او با دو نفر از دوستانش وارد مسجد شد. یکی از بچه ها که داشت میزها را می آورد، متوجه نشد و میز به پای دوست احمد گرفت. او ناله ای زد و گفت: آهای بچه! حواست کجاست؟ احمد هم بلند شد و چنان زد توی گوش دوست ما که برق از چشمانش پرید. صورتش سرخ شد، امّا از ترس چیزی نگفت. جلو رفتم و گفتم: فکر کردی خیلی مردی؟ دست روی کوچک تر از خودت دراز می کنی؟ از خدا بترس! گفت: برو بچه! تو هم اگر به خاطر بابات نبود، همین جا ادبت می کردم. بعد هم از مسجد بیرون رفت.
اواخر سال 1359 بود که شنیدیم احمد دوره نظامی دیده و همراه رزمندگان به کردستان رفته است. بچه ها از شجاعت هایش که زبان زد خاص و عام بود، می گفتند. می شنیدیم که به مرخصی آمده و تیپش با گذشته کاملاً تغییر کرده است و این که، به دنبال افرادی می گردد که به آن ها ظلمی کرده یا از باغشان میوه ای خورده، تا حلالیت بطلبد و آن ها را راضی کند.
اوایل سال 1360 بود و برای جبهه نیرو برده بودیم. تیپ های مختلف سپاه در پادگان دوکوهه اندیمشک مستقر بودند؛ تیپ «27 محمدرسول الله(ص)»، تیپ «14 امام حسین(ع)» و تیپ های دیگر. همه در حال آماده شدن برای عملیات «فتح المبین» بودند. داشتم از نماز برمی گشتم و به طرف مقر خودمان می رفتم که یک نفر جلویم سبز شد. جلو آمد و گفت: سلام پسر اوستا! این نامی بود که در محل من و برادرم را به آن صدا می کردند؛ چون پدرم یکی از بزرگان محل و استاد نجاری بود و به خاطر اخلاق محکمی که داشت، بیش تر لات های محل که امیدی به خوب شدنشان بود، چند صباحی پیش پدرم شاگردی کرده بودند.
گفتم: سلام! جلو آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت: حلال کن! گفتم: چی را؟ گفت: مرا نمی شناسی؟
دقیق به چهر ه اش نگاه کردم؛ احمد بود، با محاسنی زیبا و نورانی. گفتم: برادر احمد! خودتی؟ دو سالی بودکه دلم می خواست ببینمت. گفت: برای چه؟ برای این که خجالت بکشم؟ گفتم: نه! به خاطر آن که بگویم دست ما را هم بگیر. سرش را پایین انداخت و گفت: به نظر تو خدا مرا می بخشد؟ خدا می داند تا آن جا که توانسته ام، حق الناس را برگردانده ام، امّا می ترسم آخرش ناپاک خدمت خدا برسم. راستی! یک ماجرایی هم با تو دارم، یادت هست؟ آن شب توی مسجد، توی گوش آن نوجوان زدم. گفتم: بله! گفت: آن چند بار که به مرخصی رفتم، هرچه گشتم، او را ندیدم که ازش بخواهم قصاص کند و خلاصه حلالم کند. قول بده اگر من توفیق شهادت پیدا کردم، برای من از او حلالیت بطلبی. گفتم: ان شاءالله خودت برمی گردی و حلالیت می طلبی. گفت: ببین! قرار نبود بخیل باشی. خدا خیلی رئوف است، شاید این بار ما را هم راه داد. می دانی که معروف است، می گویند خدا هیچ کارش به آدمی زاد نرفته است.
احمد این جملات را در حالی می گفت که اشک در چشمانش جمع شده بود. آن شب گذشت و فردا صبح در میدان صبحگاه تیپ های مختلف فرماندهان گردان های خود را معرفی می کردند. تیپ امام حسین(ع) هم گردان های عملیاتی و فرماندهان آن را معرفی می کرد. یک مرتبه شنیدم که فرمانده شجاع گردان حضرت «ابوالفضل(ع)»، برادر احمد... احمد رفت و در برابر گردانش ایستاد. سرش پایین بود و معلوم بود که تنها به خاطر تبعیت از فرمان دهی زیر بار رفته است که جلوی گردانش بایستد. چهره محجوب و نورانیش را نگاه می کردم و به هم محل بودن با او افتخار می کردم. یک مرتبه برگشتم و به بغل دستی ام گفتم: اگر می خواهی شهید آینده را ببینی، خوب به او توجه کن، فکر می کنم توی این عملیات شهید بشود.
عملیات فتح المبین انجام شد. پس از عملیات به بچه ها مرخصی دادند و در زمان مرخصی شهدا را برای تشییع و خاک سپاری آوردند. نام احمد در میان شهدا جلوه ای خاص داشت؛ فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع). موقعی که برای تزئین تابوتش رفتیم و آن را جابه جا می کردیم، دیدم که تابوت خیلی سبک است. گفتم: این تابوت چرا این قدر سبک است؟ گفتند: چون تنها دو ساق پا در آن است. گفتم: چرا؟ گفتند شهید احمد... موقعی که داشت گردان را هدایت می کرد، جلوی گردان بود. دشمن با گلوله توپ او را زد و تمام بدنش پودر شد و تنها دو ساق پایش ماند و در واقع ما دو ساق پایش را تشییع و دفن می کنیم.
اتفاقاً در تشییع شهدا، دوستی را که قرار بود از او برای احمد حلالیت بطلبم، دیدم و پیام احمد را به او رساندم. گفت: من همان موقع که شنیدم او با حاج « حسین خرازی» به کردستان رفته است، حلالش کردم، امّا الآن پشیمانم. گفتم: چرا؟ گفت: چون اگر حلالش نمی کردم، روز قیامت در مقابل شفاعتش، حلالش می کردم تا چیزی هم گیر خودم آمده باشد.
شادی روح شهدا صلوات
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار