شهدای ایران shohadayeiran.com

داستان اولين شب عمليات كربلاي 5 از زبان حميد رضا خراساني
روزهاي سختي بود زخم هاي پايم دير جوش مي خورد وقتي مي خواستند تركش پايم را دربياورند با زخمت تكه هاي لباس غواصي را از لاي گوشت ها در بياورند . بدنم را عفونت گرفته بود.
گاهي وقتي مي خواهي از عمليات هاي غرور آفرين حرفي بزني آنقدر در عمق اهداف و دستاوردها گم مي شوي كه چشم بر لحظات نادر و سخت آن عمليات مي بندي و خاطراتي را كه در عين سادگي دنيايي ازمعاني است نمي بيني روايت حميد رضا خراساني نوجوان 18 ساله  فردوسي در عمليات كربلاي 5 از اين دست خاطرات و لحظات است.
 
از شدت سرما لباس به پوست بدن مي چسبيد

سال 65 چند روز مانده  به عمليات كربلاي 4 در قالب دو گردان نوح و يس در اسكله شهيد شاكري آموزش غواصي مي ديديم من در گردان نوح كه بچه هاي اطلاعات و عمليات بودند ماموربوديم تا به عنوان تخريبچي برايشان معبر بزنيم .كنار اسكله مشغول تست كردن لباس هاي جديد غواصي بوديم غواصي در آن فصل زمستان سخت بود.

لباس غواصي به خاطر جنس خاص اش به راحتي به تن نمي شود بايد خيسش مي كرديم و دو نفري كمك مي كرديم تا بتوانيم لباس را بپوشيم حالا در آن هواي سردي كه  سرمايش تا مغز استخوان نفوذ مي كردلباسهايمان را در مي آورديم و اين لباسها را مي پوشيديم گاهي از شدت سرما لباس به پوست بدن مي چسبيد همه اينكارها را كه مي كرديم تازه  وقت وارد شدن به آب سردي بود كه ظاهرش آرام بود ولي از زير حالتي گردابي داشت و ما قرار بود تا پل مارد 7 كيلومتر خلاف جهت آب شنا كنيم مدتي را لاي نيزارها بمانيم و كار كنيم و دوباره همين راه را برگرديم .

عراق با 4 تا 4 لول،  دهانه اين كانال را از جزيره ام الرصاص هدف گرفته بود

شب عمليت كربلاي 4 بعد از نماز جماعت با حالي كه خوانديم در پاساژي در خرمشهر مقابل اورژانس مستقر شديم بچه ها با هم وداع كردند . بايد دو كليلومتر راه مي رفتيم، 8 گردان غواص از ميان كانالهايي كه از قبل براي همين منظور  در كنار نهر خين كنده شده بود .عمليات گسترده اي بود هيچ كس فكر نمي كرد عمليات لو برود. قراربود در اين عمليات سرنوشت جنگ را مشخص كنيم.لباسهاي غواصي را همانجا پوشيديم فين ها و بقيه وسايل را دستمان گرفتيم  به جاي وزنه هايي كه غواص ها براي رفتن زير آب به لباس هايشان مي بندند  نارنجك دور كمرمان بسته بوديم در مسير بچه ها ذكر مي گفتند و قرآن مي خواندند .

نزديك دهانه رسيده بوديم و مي خواستيم وارد آب شويم كه صداي تحركات دشمن به گوش رسيد.ما قرار بود اولين گردان هايي باشيم كه به آن طرف خط برسيم و سنگرهاي اول را فتح كنيم و راه را براي حضور يقيه نيروها هموار كنيم .با يك طناب كه هر دو متر يك گره داشت و سر هر گره يك غواص چسبيده بود به هم وصل مي شديم در حاليكه همه غير از سر گروه سرشان زير آب بود من سر گروه  تخريب با گردان نوح بودم .يك گروهان از ما وارد آب شده بود به فرماندهي حميد دلبريان  .گردان يس هم زود تر وارد عمل شده بود اما ظاهر ماجرا نشان مي داد كه عمليات لو رفته است .آتش شديد شده بود آنقدر كه گاهي به داخل كانال برمي گشتيم.

متوجه نشده بودم كيسه فين و تجهيزاتم را برعكس به دست گرفته ام تمام وسايلم بيرون ريخته بود .بچه ها يكي يكي مجروح مي شدند مجروحان را هم به داخل كانال مي آوردند اگر دست كسي هم از طناب رها مي شد امكان نجات و كمك به او را نداشتيم .

عراق با 4 تا 4 لول،  دهانه اين كانال را از جزيره ام الرصاص هدف گرفته بود .با اين سلاح هواپيما را از زمين گير مي كنند . خيلي ها را امواج آب برد .شهيد حسين و جواد دلخواه دو برادر بودند كه همراه ما بودند حسين تا صبح بيرون از كانال  بچه ها را هدايت مي كرد نه ترس و دلير بود .خسته هم شده بويم به گمانم ايستده لحظاتي را خوابيده بوديم .خبر عقب نشيني رسيد حسين پيش افتاد .من و جواد و بقيه نيروها هم به دنبالش .

اما راه را اشتباه رفتيم به سمت جاده شيشه .ديگر رد شدن از عرض اين جاده سخت بود عراق از جزيره ام الرصاص روي اين جاده تسلط داشت .ما بايد خود را به آنطرف جاده مي رسانديم .جاده را عراق با گلوله رسام زير آتش گرفته بود خدا كمكمان كرد يكي يكي رد شديم .خودمان را به پاساژ رسانديم .اذان صبح شده بود كه دستور حركت دادند .فراموش كردم لباسهايم را عوض كنم با همان لباس غواصي برگشتم عقب .هواپيماي عراقي رها نمي كرد هنوز زير آتش بوديم .نيروهايي كه وارد عمليات نشده بودند را تخليه كرده بودند . روز بعد با يك وانت فين ها يي را كه در منطقه افتاده بود جمع كرده بودند و آوردند من فين هايم را با يك كش بسته بودم وسط آن همه فين به راحتي پيدايشان كردم.
 
ديگر درد را هم به درستي حس نمي كردم

14 روز بعد عمليات كربلاي 5 در نهر عرايض برگزار شد در گروه ما ، من و شهيد قرباني قرار بود از خاكريز بالا برويم سنگرهاي آن طرف را منفجر كنيم تا نيروهاي ما وارد عمل شوند .جايي به نام دبه بود كه لنچ به گل نشسته اي آنجا بود زير آن را به عنوان سنگر خالي كرده بوديم نهر عرايض هم 25 متر عرض داشت همه فاصله ما تا عراقي ها كه تمامش به همت خودمان و عراقي ها پر از مين هاي خورشيدي و ضد نفر شده بود .عبور از اينها سخت بود.

كانالي را در عرض خاكريز كنده بودند چون نمي توانستيم از روي خاكريزعبور كنيم .اين كانال تا ورود  به آب چند متري مسدود بود تا لحظه آخر با كلنگي كه در آنجا گذاشته بودند باز شود و وارد آب شويم .ساعت 1.30صبح بود كه آقاي مصباحي آمد گفت خراساني  و قرباني آماده باشند. وارد كانال شديم و پشت سر ما نيروها  وارد شدند شهيد قرباني كه سرگروه بچه هاي اطلاعات و عمليات وراهنماي ما بود آن كلنگ آخر را زد و وارد آب مي خواست بشود عراقي ها رگبار رويش گرفتند  تيري كه از گرينف شليك مي شد به قرباني نخورد اما سه تا از آنها روي ران پاي من جا خوش كرد .

 پا هاي قوي داشتم همه غواص ها اينطور هستند چون تمام قدرت يك غواص در پاهايش است.بعد ها ديديم مرمي در پايم پرس شده بود .با ضربه اي به كف پاي قرباني متوجه شد كه مجروح شدم شهيد تقوايي هم معاون من بود گروه را به آن دو نفر سپردم مشغول هماهنگي بوديم كه يك خمپاره وسط ما سه نفر خورد تركشش سر و بازويم را گرفت پهلو قرباني و صورت تقوايي هم بي نصيب نماند تقوايي همانجا شهيد شد بيهوش شده بودم ابوالفضل سيرجاني من را صدا مي زد و مي گفت حميد ما چه كار كنيم صدايش را  مي فهميدم اما نمي توانستم جوابش را بدهم .بعدا برايم تعريف كرد چشمانت باز بود و به پهلو افتاده بودي گمان كردم ترسيده اي و زبانت بند آمده است .چشمانت بسته شد و گفتم  شهيد شده اي .

قرباني را به داخل كانال كشيدند. فردا صبح شهيد شد بچه ها  ازروي من رد شدند و به خط زدند  ومن تنها ماندم گاهي خمپاره اي داخل آب مي خورد و آب روي صورتم مي پاشيد به هوش مي آمدم و باز از هوش مي رفتم مي خواستم خودم را تكان دهم بازويم تركش خورده بود توان نداشتم و در معرض تير و خمپاره قرار داشتم جان پناهي نبود .خمپاره بعد كه كنارم خورد تركشش نشست بين دو نارنجك روي شكمم. اگر نارنجك را مي گرفت پودر شده بودم دستم را روي زخم گذاشتم و خودم را تكاني دادم .انگار سيبل دشمن شده بودم ديگر درد را هم به درستي حس نمي كردم .


حاضربودم بدنم را قيچي كنند ولي لباسم را نه

صبح شده بود .حالا نوبت تير دو زمانه شده بود كه قوزك پايم را نوازش كند اول وارد شد و بعد عمل كرد تمام استخوانهاي پايم از هم پاشيد به اندازه تمام تركش هاي قبل درد داشت نمي توانستم تحمل كنم .تير بعدي لبه شانه ام را گرفت و تا پايين كمرم را سوزاند گوشت را برداشته بود .سايه و صداي امدادگرها را حس مي كردم روي سرم بودند مي گفتند اين شهيد شده برويم سراغ مجروح ها .به هر زحمتي بود پاي راستم را تكان دادم آخرين لحظات بود نفر آخرشان فهميد بقيه را خبر كرد .تكانم دادند به نظرم فرياد بلندي ازدرد كشيدم .

همينطور روي برانكارد مي رفتم چشمم به بعضي از دوستان مي افتاد .داخل اورژانس پرستار گفت اين به معراج هم نمي رسد .برانكاردم را انداختند پشت يك آمبولانس كه شيشه هم نداشت سرما بدن ضعيف شده ام را اذيت مي كرد.لاي دو سه تا پتو پچاندنم و بردند اورژانس خرمشهر. اول از همه قيچي انداختند و لباس غواصي ام را كه تازه گرفته بودم پاره كردند .حاضربودم بدنم را قيچي كنند و لي لباسم را نه .لباس كه باز شد چشمتان روز بد نبيند ماهيچه بازو و روده هاي شكمم زد بيرون .تنها كاري كه مي توانستند بكنند اين بود كه كمي وضعم را مرتب تر كنند خيلي زود با هلي كوپتر به پايگاه اميديه اعزام شدم .آنجا تجهيزات بيشتري داشتند اما فقط كنترل علايم حياتي من در آن وضعيت برايشان مهم بود .تا عصر كه هواپيما مهيا شد با سرم ورسيدگي پزشكان اميديه زنده ماندم.

هر وقت كه با ناله مي گفتم آب آب او هم دو بار تكرار مي كرد مرگ مرگ

مقصد بعدي اصفهان بود .تنشنگي امانم را  بريده بود .خانمي كه از كنار تخت من رد مي شد رفت يك گاز خيس شده را آورد تا لبهايم را خيس كند .خودش هم متوجه نشد كي گاز را با دندانهايم از دستش قاپيدم .نزديك بود قورتش دهم كه با زور از دهانم بيرون كشيد .چند ساعتي در همان وضع بودم گاهي بيهوش و كاهي نيمه هوشيار .فقط متوجه شدم كه من را  به سمت اتاق عمل مي  برند .چند ساعت آنجا بودم را يادم نيست ولي يكدفعه زير عمل به هوش آمدم شنيدم كه مي خواهند تركش جمجمه ام را در بياورند يكي مي گفت اگر همين تركش با موفقيت خارج شود زنده مي ماند وگرنه تا صبح هم دوام نمي آورد.

همان لحظه دلم براي خودم سوخت .مي خواستم چيزي بگويم ولي نتوانستم .همان صداي ضعيف شايدباعث شد تا بفهمند و دوباره بيهوشم كنند .وقتي به هوش آمدم ساعت از 3 بامداد گذشته بود ومن در اتاق تنها بودم و تشنه و بي قرار .پرستار خانم جواني بود كه گويا خيلي از بودنش در آن جا راضي نبود.

چون هر وقت كه با ناله مي گفتم آب آب او هم دو بار تكرار مي كرد مرگ مرگ .يكبار هم كه تلاش كردم تا خودم را كنار پنجره برسانم تا هوايي بخورم چون نتوانستم خودم را كنترل كنم كنار تخت افتادم و انژيوكت هاي سرم از دستم خارج شد و خون از دستم سرازير شد با عصبانيت به طرفم آمد و نمي دانم چطور با آن همه ديدني، چشمان ترسناك و خشمگينش به رنگ حنايي كه شب عمليات كف دستم نقش بسته بودم افتاد و با عقده گفت مي خواستي داماد بشي ؟؟ اين حرفش از آن هفده گلوله بيشتر درد داشت.

مرا به همان حال رها كرد و رفت. تشنگي ديگرراهي برايم نگذاشته بود شلنگ سرمي را كه از دستم بيرون زده بود در دهانم گذاشتم تا ته خوردم قندي نمكي بود .تا صبح به همان حال بودم شيفت كه عوض شد پسر جواني آمد و مرهم دردهاي ديشبم شد و بعد هم به خاطر شلوغي آن بيمارستان به بيمارستان ديگري به نام فيض در اصفهان منتقل شدم .آنجا بود كه از دفتر بنياد شهيدي كه در بيمارستان مستقر بود به سراغم آمدند تا با خانواده ام تماس بگيرم قبلا اسم ومشخصاتم را مي دانستند آخر هميشه قبل از عمليات آن ها را با ماژيك روي دست و پايم مي نوشتم تا اگر پلاكم هم گم شد هويتم شناسايي شود.

از من خواستند تا شماره تماسي از خودم بدهم .هر چه فكر كردم تنها شماره اي كه در ذهنم مانده بود و البته عجيب هم بود تلفن پسر عمه ام در تهران بود كه گاهگاهي با او تماس مي گرفتم.همان را دادم گويا تماس گرفته بودند كه آمدند خبر دادند فردا صبح پدر و مادر ت مي آيند اينجا.تعجب كردم در بهترين وضعيت لااقل دو روز از فردوس تا اينجا راه  بود ولي ظاهرا برادرم هم كه تركش به گلويش خورده بود در بيمارستان ارتش در تهران بستري بود و آنها چند روزي بود در تهران بودند.

 
مادرم گفت براي تو ديگر بس است بگذار اگر چيزي هم مي آيد به من بخورد


 از پشت پنجره اتاق چشمم را به دردوخته بودم وانتظار مي كشيدم  هوا تازه روشن شده بود كه ديدم پدرم كنار در ايستاده است نگاه ترديدش به من بود گويا مي شناخت و نمي شناخت صداي بابا گفتنم را كه شنيد با مادر دويدند .حسابي لاغر و ضعيف شده بودم .مادرم خيلي دلش به حالم مي سوخت.

شبها تا صبح كنار تختم مي نسشت .آن شبها هرشب اصفهان حمله هوايي مي شد تخت من هم كنار پنجره اي چسب خورده بود ..هر بار كه آژير خطر به صدا در مي آمد همراهي ها و پرسنل و مجروحاني كه پايي براي گريز داشتند به پناهگاه مي رفتند و من معمولا جا مي ماندم .يكي از شبها كه مادرم كنارم نشسته بود همين اتفاق اقتاد از مادر خواستم كه خودش را به پناهگاه برساند درنگ كوتاهي كرد وبعد آرام گوشه چادرش را با دستش گرفت و روي من انداخت و گفت براي تو ديگر بس است بگذار اگر چيزي هم مي آيد به من بخورد .فكر مي كرد اين چادر جلو آن تركش ها را خواهد گرفت .خودش را سپر من كرده بود مادر است ديگر.


روزهاي سختي بود زخم هاي پايم دير جوش مي خورد وقتي مي خواستند تركش پايم را دربياورند با زخمت تكه هاي لباس غواصي را از لاي گوشت ها در بياورند . بدنم را عفونت گرفته بود. بعضي از پرستارها از من فرار مي كردند .اما هر چه بود گذشت و تنها تلخي جا ماندن از شهادت از آن روزها مانده است جاماندن از ياران شهيدي كه دوستشان داشتم و ديگر نمونه ندارند.


نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار